گُل سر کشیده هر طَـرَف امّا بهار نیست
در شعله زار خفته ردی از شرار نیست
از بس که لاله ها به سحر سر بریده اند
نقشی دگر به خاطری از لاله زار نیست
دارم امید رویش شادی به جان، چه سود
زین غمسرای کهنه به قلبم قرار نیست
می جوشد از گلوی تمنّای من عطش
آبی، نمی، دگر به لب چشمه سار نیست
این جا درخت واحد جنگل نمی شود
مفهوم هر درخت بجز شرح دار نیست
می خواهم عاشقی کنم،امّا کدام عشق
باروت اگر چه هست،سر انفجار نیست
در جست و جوی صبح چه شب ها به من گذشت
جز رنگ مبهمی ز سحر در غبار نیست
کو وقت خوش رفیق که گویم غنیمت است*
دانی که غیر دَرد درین رهگذار نیست
از خون پُـر است دفتر تاریخ این دیار
هنگامه ی ورود به شعر و شعار نیست
دریا دلی ، ز هیبت این صخره ها مترس
اکنون درنگ پاسخ این انتظار نیست
بنشسته ای کنار و به میدان نمی شوی
سر داده ای شعار که اینجا سوار نیست.
دیگر نمان به بستر نرم خیال خویش
عزم تو هست و چاره ی دیگر به کار نیست
*حافظ گفته است:
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار