ایرانیان، از کهن ترین دوران، در روز سیزده فروردین هر سال، خانه را رهاکرده به باغها و دشت و دمن می رفتند. تا روزی را با خنده و شادی و رسمهای معمول آن روز در دامن زیبای طبیعت، با بستگان یا دوستان به شب برسانند. کسی نمی داند نخستین جشن «سیزده به در» از چه زمانی برپا شد. در افسانه های آفرینش در ایران کهن، مش و مشیانه، دختر و پسر دو قلوی کیومرث، نخستین انسان آریایی بودند. به روایت شاهنامه, کیومرث در غار کوهها می زیست. او تن پوشی نداشت و آتش را نمی شناخت که به یاری آن از سرمای کشنده در امان مانَد. نه ابزاری داشت برای شکار و کندن زمین و نه حربه یی که به هنگام حمله حیوانات وحشی از خود دفاع کند. او در برابر نیروهای کشنده طبیعی, کاملاً, تنها و بی پناه و ضربه پذیر بود.
در افسانه های کهن دختر و پسر کیومرث در روز سیزدهم فروردین با گره زدن دو شاخه یک نهال نورُسته، با هم پیوند زناشویی بستند. این نخستین ازدواج در تاریخ بشر بود. این که دختران و پسران دم بخت، در روز سیزده فروردین در آرزوی گشایش بختشان سبزه گره می زنند، یاری جویی از بخت آن نخستین زوج انسان آریایی است.
آریایی ها در دوران کهن، روز 13فروردین را تیر روز می نامیدند. به نام تیر یا تیشتر، فرشته یا ایزدبانوی باران. در «یَشتها»، کهن ترین بخش «اوستا»، کتاب مقدس آیین زرتشت، «تیشتر یشت»، به نام ایزدبانوی باران است که زمین را باور می کند، مانند ایزد آناهیتا (ناهید) که ایزدبانوی آب است. یشتها، کهن ترین بخش کتاب اوستا، سروده های خود زرتشت پیامبر است. بقیه کتاب اوستا را پیروان او بعدها به آن افزودند. به روایت افسانه های کهن آریایی در روزهای آغازین فصل بهار، نبردی سخت و سنگین میان تیشتر (ایزد باران) با «اپوشه» (دیو خشکسالی) در آسمانها آغاز می شود. این نبرد پراُفت و خیز، سرانجان در نیمروز سیزده فروردین با پیروزی تیشتر به پایان می رسد. آریاییان به شادباش این پیروزی، همگی، از خانه ها به باغ و بستانهای پیرامون شهرها و روستاها می روند و به جشن و شادی می پردازند.
این باور کهن، عمری چهارهزارساله دارد و قرنها پیش از ظهور زرتشت نیز از باورهای کهن آریاییان بوده است. در آیین زرتشت، در این جشن و گلگشت بهاری، گوسفند بریان می کردند، فدیه ایزد باران؛ سبزه نودمیده یی سفره نوروزی شان را، به رسم نثار به ایزدبانوی باران، به آب جاری رود می سپردند به نشان باروری و سبزی و خرّمی در سالی که در پیش داشتند. سبزه گره زدن، به ویژه دختران دم بخت هم، یاری خواهی از ایزد باران برای ادامه نسل آریایی بود. در کرمان یا برخی دیگر از شهرهای ایران، دختران به هنگام گره زدن سبزه، زیر لب زمزمه می کردند: «سیزده به در، چارده به تو، سال دگر، بچه بغل، خانه شوهر».
در تمام زمانهایی که رسم سیزده به در برپا می شد، سیزده نه تنها نحس نبود بلکه به نوشته ابوریحان بیرونی در کتاب «آثارالباقیه» بسیار خجسته و مبارک هم بود و «ایرانیان قدیم بعد از دوازده روز جشن و شادی در ابتدای نوروز، در روز سیزدهم، که روزی بسیار نیک شمرده می شد، به باغ و صحرا می رفتند و با نشاط و شادمانی برای بارش باران به نیایش می پرداختند».
از آیینهای این روز، به خصوص در دوره قاجار، پختن آش رشته و مسابقه کشتی و اسب دوانی بود. دوستعلی خان معیّرالممالک در کتاب «یادداشتهایی از زندگانی خصوصی ناصرالدّین شاه قاجار» درباره این آش رشته و مسابقه کشتی بهاری می نویسد: «قصر قاجار در شمال شرقی تهران و به اندک فاصله یی از آن بر فراز تپه یی واقع در سمت راست جاده قدیم شمیران بنا شده بود... همهساله [ناصرالدین] شاه از زنها و دخترهای خود و همسران شاهزادگان و اشراف و وزرا به قصر قاجار دعوت می کرد. از آنجا که بانوان را به آش رشته میل بسیار است, غذای عمده آن روز را آش مزبور تشکیل می داد و سفره را در بیرونی می گستردند. هرچند تن از خانمها با ماٌنوسان خود در محلی مصفّا کنار حوضها و نهرها یا روی سبزه زاری زیر سایه درختها فرش گسترده گرد قَدَحهای لبریز از آش رشته به خوردن می نشستند و در طول مدت ناهار نوازندگان زنانه آن زمان... در نقاط مختلف باغ به نوازندگی و نواخوانی میپرداختند. شاه در این حال به گردش می آمد و نزدیک هر گروه درنگی کرده, به صحبت و شوخیهای مناسب می پرداخت. مقارن سه ساعت بعد از ظهر مراسم کشتی گیری, که یکی از تفریحات آن روز بود, در حضور شاه آغاز می شد. بانوان با شعف بسیار برای تماشا پشت پرده زنبوری قرار می گرفتند و شاه در کنار پرده بالای صندلی می نشست و جمعی از خواص در حضورش می ایستادند... چون کشتی گیری به پایان می رسید, خواجه سرایان اسبهای خوش روش و الاغهای آرام حاضر آورده, پریرویان با تنبانهای چتری بر آنها سوار می شدند و در خیابانها به تاخت و تاز می آمدند و بانگ و قهقهه از هر سو برمی خاست...».
حال که نگاهی انداختیم به «آیین سیزده به در»، بدنیست مراسم جشن نوروز سال 1302 قمری و اسب دوانی چند روز پس از «سیزده به در» آن سال را از کتاب «یادداشتهای روزانه ناصرالدین شاه» مرور کنیم:
(روز جمعه ششم ماه جمادی الثانی سال 1302ق): «چهار ساعت و نیم به غروب مانده تحویل حَمَل (فروردین) شد... از قضا دیشب باد سردی می آمد و امروز هم خیلی سرد بود. کوه البرز را مه گرفته بود... هیجانی در مردم بود. ما هم توی باغ می گشتیم, اما از شدّت سرما نمی شد گردش کرد. چند روز بود بخاریها را کم, آتش می کردیم. امروز به طوری سرد بود که دوباره همه بخاریها را روشن کردیم و جلو بخاری می نشستیم. تالار موزه را خیلی قشنگ و مزیّن کرده اند.ده روز است کار می کنند. امین السلطان, عضدالملک, سرایدارباشی, نایب ناظر در تالار موزه هفت سین ما را می چیدند. شلوغ پُلوغ بود. یک ساعت به وقت [تحویل] مانده, که پنج و نیم به غروب مانده باشد, ما هم آمدیم وارد تالار شدیم. در حقیقت, خیلی مزیّن و قشنگ و باشکوه بود. همه مردم, هرکس که باید باشد, بود. آخوند زیادی هم بود. همه نشسته بودند. بعضی آخوندها مثل سیدعبدالله پسر آقا سیداسماعیل بهبهانی... جا نداشتند, پشت سر آخوندهای دیگر نشسته بودند. باید ما سرمان را از اینجا دراز کنیم, آنها هم گردن بکشند و با یکی یکی, صحبت کنیم؛ احوالپرسی کنیم... از علما کسانی که بودند امام جمعه, صدرالعلما, سیدعبدالله, مجتهد قراچه داغ, شیخ الاسلام تبریز (خیلی آخوند بامزه یی بود), علمای استرآباد, یک آخوند ریش قرمزی بود, قجر بود و استرآبادی بود... بعد با ایلخانی صحبت شد, با امام جمعه صحبت شد, بعد حرفها تمام شد و مجلس سکوت شد. اهل مجلس همه سرفه های جور به جور می کردند, به خصوص صدرالعلما که دست چپ زیردست من نشسته بود، هی متصّل سرفه می کرد... همین طورها گذراندیم تا وقت رسید. نجم الملک مدرسه آمد و به مدّ و شدّ و همزه خیلی دراز گفت: تحویل شد. بعد توپ انداختند... بعد از تحویل, پسر نایب الصدر قزوین, که مرده شورش ببرد, پسره به این بدی, به این کریهی, به [این] نحسی, روی دنیا نیست. رنگ مسی, بدصدا, بدخوان, همچو چیزی نمی شود چون پدرش نایب الصدر هر سال سر تحویل خطبه می خواند, حالا این پسره به این بدی خطبه می خواند... نظام العلما نشسته بود توی فنجان دعا می نوشت؛ نظام العلمای بی علم بی سواد هیچ ندان, خودش هم نمی دانست چه می نویسد. امینالسلطان از تربت مخصوص ما ریخت توی فنجان. از امام جمعه پرسیدم نظام العلما چه می نویسد [؟] خندید و به زبان اصفهانی گفت: "شرافتش به مرتبتش است". بعد آب ریختند, حکیم الممالک آورد که بخورم. دیدم آب زردی, تا خوردم معلوم شد سرکه هم داشت, احوالم را به هم زد. گفتم های عضدالملک قرص بده. قرص آوردند. خوردم. دفع کثافت سرکه شد. بعد خطبه و مُهرکردن فرامین و خواندن اَدعیه, نوبت شاهی دادن شد. اول به علما و بعد به شاهزاده ها و بعد به طبقات نوکر, همه شاهی داده شد. در این بین که شاهی می دادیم, بعضی آدمهای افلیجی بودند... وقتی می نشستند دیگر نمی توانستند برخیزند. عضدالملک زیر بغلشان را می گرفت, بلند می کرد. بعضی دیگر چاق بودند که از زور چاقی, وقتی می نشستند, دیگر نمی توانستند برخیزند؛ یکی نامه نگار وزیر خارجه بود که وقت مراجعت شلوارش هم پاره شده بود. همین طور شلوار پاره را دستش گرفته بود, رفته بود خانه اش... بعضی صاحب منصبها که شمشیر داشتند, وقتی می آمدند, سر شمشیرهاشان, به گُلابتون فرش بند می شد, دیگر نه می توانستند بروند, نه بیایند. خیلی آدم باید از هر طرف بیایند سر شمشیرها را از گلابتون خلاص کنند. این آدم خفیف می شد. خیلی خنده داشت... بعد برخاستیم. صدراعظم و سایرین عقب سر ما بودند... آمدیم بیرون. دو ساعت به غروب مانده بود که کارها همه تمام شد... امروز خیلی خوش گذشت. خون بواسیر هم الحمدلله دو سه روز است بند آمده است, امّا, برای احتیاط, صبح و عصر امالة آب سرد می کنیم. الحمدلله, همه اعمال تحویل به خوبی انجام یافت».
(سه شنبه 21جمادی الثانی 1302ق): «روز هیجدهم عید نوروز است. مدتی بود که بنای اسب دوانی بود. مقرر شده بود که امروز اسب بدوانند. صبح از خواب برخاستیم, پرده را پس زدیم, هوا به شدت ابر بود و دیشب هم باریده بود. الآن هم ابر است و معلوم است که هوا به شدت خواهد بارید. خوابیدم یک قدری دیگر و بیدار شدم. خواجة نایب السّلطنه آمد و گفت که هوا ابر است و می بارد, اگر قشون برود لباسشان ضایع می شود. گفتم امروز را موقوف کنید و قرار به روز دیگر بگذارید... حاجی سرور صبح ملیجک را با دَده و اَتباع برده بود به اسب دوانی و از آنجا متصل پیغام می داد و می فرستاد بیایید, هوا خوب است و می شود اسب دواند. خواجه های دیگر هم که اسب داشتند اصرار داشتند که برویم... گفتم می رویم. لباس پوشیده... شمشیر انداخته, از راه دروازه دولت سوار شدیم. تا حال هوا خوب بود. احتمال صاف شدن می رود. اما از باران دیشب کوچه ها به شدّت گل است. به خصوص, این کوچه که می رویم به اسبدوانی. اما با این گل, زن و مرد زیادی می روند... همین که اسبها را آوردند که بدوانند باران به شدت گرفت. نظام الملک و غیره آمدند, اسبها را بخوانند ولی صدای نظام الملک طوری بود که هیچ شنیده نمی شد. اسبها را تمام نخوانده که یک مرتبه دواندند. از دور اول تا دوره چهارم, اسبهای ما و نایب السلطنه و پسر معاون جلو بودند. در دوره پنجم اسب نایب السلطنه و پسر معاون دیده نشدند. باز اسب ما جلو بود. در دوره ششم یک مرتبه اسب نایب السلطنه و پسر معاون را که قایم کرده بودند, به تقلّب جلو انداختند. بیدق اول اسب کرند ما شد, بیدق دوم و سوم مال اسبهای حاجی سرور شد... در این بارانی که به شدت می بارید, به طوری مردم درهم و برهم شده بودند که هیچ معلوم نبود اسب دوانی است. اسبها مثل موش آب کشیده شده بودند. دنبک و نقاره عَمَله طرب, صدای غریبی می داد. همین که دوره ششم تمام شد, مردم بدون اجازه از شدّت باران خودشان متفرّق شدند...»