"پناهنده سیاسی کسی است که چهره به چهره رو به رو، در برابر حکومت مسلط ایستاده بود، و اگر بیرون آمده، از ترس جانش نبوده است. او با همان فکر مبارزه و با سلاح اندیشه خویش ترک خاک و دیارکرده است."
یادش گرامی باد.
******************
می گویم: خوشحالم که به این زودی تقاضای پناهندگیت قبول شد و پناهنده سیاسی شدی. لابد دلایلت خیلی قوی بوده و کارهایی که کردی رو اینا به عنوان فعالیتهای سیاسی مهم قبول کردن.
می گوید: خوب آره دیگه. کیسم (شرح حال) خیلی قوی بود.
می گویم: آها! حالا اینجا دوستای خوبم پیدا کردی؟
می گوید: دوسه هفته پیش توی همون اداره مهاجرت با یک نفر دوست شده بودم. آدم خوبی بود ولی مجبور شدم ولش کنم و دیگه بهش زنگ نزنم.
می گویم: ای بابا! چرا؟ رژیمی بود؟
می گوید: نه بابا رژیمی چیه؟ همش می خواست راجع به مسائل سیاسی حرف بزنه و منو هم مثل خودش سیاسی بکنه.
*********
می گویم: بالاخره کارت درست شد؟
می گوید: هنوز نه. سه ساله دارن منو سر میدوونند.
می گویم: ای بابا. تو که سیاسی بودی و فعالیت داشتی و ریختن خونه تون فرار کردی. داداشت هم که اعدام شده. اینا رو مگه نگفتی بهشون؟
می گوید: چرا بابا. مدرک نشون دادم. نامه از سازمان ...بردم که تایید کرده من توی ایران که بودم باهاشون همکاری میکردم. اما خبری نشد.
می گویم: چرا؟ چی میگن؟
می گوید: هیچی. میگن الان خیلی وقته که همه همین چیزا رو میگن و مدرک هم دارن. اما همچین که کارشون درست شد و جاگیر شدن، دلشون برای مامان و بابا تنگ میشه و رفت و آمدها به سفارت و ایران شروع میشه.
********
می گویم چه خوب شد که پناهنده شدی. حالا با دست باز میتونی کارهایی رو که توی ایران نمی تونستی بکنی، اینجا بکنی. میخوای چند تا کتاب بهت بدم بخونی و نظرت رو بهم بگی؟
می گوید: راستش من توی ایران هرکاری میخواستم میکردم. محدودیتی نبود..
میگویم: آها! ولی خوب هر کتابی که دلت میخواست که نمیتونستی پیدا کنی و بخونی.
میگوید: راستش دنبالشم نبودم. آخه آدم وقتشو میذاره، چندتا کلمه چیز میخونه و یاد میگیره. بعد میشه برای آدم درد سر. من اومدم اینجا زندگیم رو بکنم. حوصله دردسر ندارم.
*********
به کسی که چند ماه است از ایران آمده و پرونده تقاضای پناهندگی سیاسیش آنقدر محکم و مهم بوده که یک ماهه پناهنده سیاسی شده گفتم: چه خوب که بهت جواب مثبت دادن. حالا از آزادیت استفاده کن. چندتا حالا کتاب خوندی. گفت: راستش هیچ کتابی نخوندم. گفتم: ای بابا. چرا؟ گفت: راستش من از اوناش نیستم. دوست ندارم از آزادیم سوء استفاده بکنم.
*********
می گویم: تبریک میگم. چه زود کارت درست شد و پناهنده گی سیاسی گرفتی. خیلی وقت نیست اینجایی. چقدر طول کشید؟
می گوید: راستش کیسم (شرح حالم) قوی بود. چند تا مدرک هم داشتم که قرار بوده دستگیر بشم و دنبالم هستن و اگه دستگیر می شدم اعدام میشدم و از این چیزا دیگه. دو ماهه همه چی تموم شد و قبول شدم.
می گویم: خوب پس حالا دیگه کارت درست شده. نگرانی خاصی که نداری؟
می گوید: نه. ولی اینجا تنهایی و دور بودن از خانواده و دوستان سخته. دلم برای مامان و بابام و بچه های محل تنگ شده. سه ماهه که ندیدمشون. منتظرم زودتر این پاس رو بگیرم و بتونم یه سری برم ایران.
**********
گوشی را برمیدارم.
میگوید: سلام. کارم درست شد. راحت شدم
می گویم:اه. سلام. خوبی. چی شد؟
می گوید: خوبم. توپ توپ. پناهندگیم قبول شد.
می گویم: چه زود. دوماه نشده. چی گفتی مگه؟ گفتی چریک بودی و مسلحانه توی تهرون جنگیدی؟ یا گفتی شب اعدام از زندان فرار کردی؟
می گوید: نه بابا. توهم پرتی ها. بگی چریک بودی که میگیرنت. گفتم وبلاگ نویسم. گفتم برعلیه مقامات طنز می نوشتم. شب ریختن تو خونه ام. بقیه شم اونی که کیسم رو نوشت بهم یاد داد.
گفتم: ولی تو که وبلاگ نداشتی.
گفت: خوب همون یارو برام درس کرد دیگه. کلی مطلب طنز توش گذاشت. چندتاش هم از نوشته های خودت بود. خلاصه کارم درس شد. پناهنده شدم.
گفتم: خوب مبارکه. حالا عوض اینکه نوشته های منو خرج کردی، فردا جلوی وزارت خارجه یه تظاهراته. چند تا وبلاگ نویس واقعی رو گرفتن و ممکنه اعدامشون کنن. اعتصاب غذا کردن. میخوایم تظاهرات کنیم شاید فشار روشون کمتر بشه. ساعت ده صبح بیا جلوی وزارت خارجه.
میگه: دلت خوشه ها. میگن مامورای سفارت میان از این تظاهراتا فیلم و عکس میگیرن. من دو ماه دیگه پاسمو بگیرم میخوام برم ایران. میخوای از همون فرودگاه یه راست ببرنم پیش همون وبلاگ نویسا؟ بی خیال بابا.
دوم اردیبهشت 1392