جمشید پیمان: ای ختم نقش بازان،بر آب می زنی نقش

ای ختم نقش بازان، بر آب می زنی نقش
( به عیسا فروشان روزگار ما )

ای کز سر شرارت، دائم به جُنب و جوشی
سرمست از خیانت، سر گرم عیش و نوشی

نامردمی گُزیدی، دل کندی از مروّت
جز در مسیر دونان، جای دگر نکوشی

خون کرده ای به جام یاران دیر و دورت
فرمان دشمنان را آماده و به گوشی

عهد و وفا شکستی، آن رشته ها گسستی
از نیکوان بریدی، جز با خسان نجوشی

تن را که مفت دادی ــ ارزان تر از روانت ــ
باور کنم وطن را، ارزان نمی فروشی؟

چوب حراج کوبی گَه بر وطن گَهی تن
بر دیگران نشانی انگ وطن فروشی

امّا بُـوَد هویدا، مـیـلَت به سوی دونان
در صد نقاب تزویر، رخساره گر بپوشی

ای ختم نقش بازان، بر آب می زنی نقش
پوشانده ای حقیقت، دلبسته ی نقوشی

عمری نهان ز مردم کردی نَـهـیـق خود را
پنهان چگونه سازی، سرمایه ی چموشی

در خالی خیالت، کردی تهَمتَنی ها
در وهم خود دلیری، لیکن کمینه موشی

گفتی که کاوه ای تو، بس کن ز یاوه گوئی!
کُشتی پدر به حیلت، زآن اژدها به دوشی

میل پلشت خود را، هر دَم بهانه کردی
خنجر زنی به یاران، تا خونشان بنوشی

در پیش حیله هایت، اهریمن است حیران
ای کمتر از یهودا، کم زن دَم از سروشی

با قلبّ پُر ز کینـَت، دائم سرائی از عشق
بیگانه ای تو با او، بیهوده می خروشی

ختم الکلام: پیری، رندانه داد مان پند؛
با ناکثان پیمان، بگزین ره خموشی