”مینیاتور یک واقعه تاریخی“-( قسمت سوم)

اقتباس و تلخیص: ناهید همت آبادی

اثر: اشتفان تسوایگ

..... مردی از دست رفته، نومید، خسته از خود، ناباور نسبت به توانایی خود، ناباور، شاید حتی به خدا. ماهی یک بار آن هم از بیم طلبکارها دیر وقت غروب از خانه خارج و در خیابان های لندن پرسه می زند، طی روز آنها با قبوض طلب در دست مقابل خانه او صف کشیده اند تا او را دستگیر کنند. تازه در خیابان هم از تعقیب نگاه های بی تفاوت یا شکاک در امان نیست تا آنجا که گاهی حتی با خود می اندیشد: بهتر نیست که به ایرلند فرار کند، جایی که مردم او را هنوز به خاطر دارند و به نام و شهرت او احترام می-گذارند. شاید هم خوب باشد که به آلمان فرار کند یا ایتالیا تا در گرمای جانبخش آنجا، یخ قطور درون ذوب شود و نوازش بادهای دلچسب جنوب، نغمه ها را از ساحل سنگی روح ویران جاری سازد. آخر اینکه او خلق نکند، اینکه تأثیرگذار نباشد، این را دیگر او تحمل نخواهد کرد، تحمل این که ژرژ فردریک هندل مغلوب شود. گاهی اوقات مقابل کلیسایی متوقف می شود اما خوب می داند که موعظه او را تسکین نخواهد داد. گاهی نیز به میکده ها پناه می برد اما برای آنکه با خلوص و تقدس خلاقیت و وجد اعلی آشناست، این نیز تسکین دهنده نیست. بعضی وقت ها شب هنگام خیره به جریان آرام آب سیاه گونه رودخانه تایمز چشم می دوزد و با خود می اندیشد: بهتر نیست با یک تصمیم آنی همه چیز را پشت سر بگذارد! بیش از این بار خلاء جانفرسا را بر خود آوار نسازد و رنج تنهایی غمبار و رها شدن از سوی خدا و مردم را بیش از این تحمل نکند...... روز بیست و یکم ماه اوت 1741 آسمان مذاب-گونه لندن، بخار آلود و شرجی بر شهر گسترده است اما هندل شبانه به گرین پارک رفته بود تا کمی هواخوری کند. در سایه درختان که هیچکس او را نه می توانست دید یا مزاحمش شد، مانند بیماری خسته نشسته بود. خسته از صحبت کردن، نوشتن، نواختن، فکر و احساس کردن بخصوص خسته از زندگی کردن. زیستن برای چه کس و چه چیز؟ و آنگاه چون می زده ای فقط با این اندیشه راه خانه پیش گرفت که بخوابد، بخوابد و دیگر هیچ نداند. بیاساید فقط بیاساید و چه خوب می شد اگر برای همیشه. در بروک استریت هم همه در خواب بودند، آدمها، آدمها که بسی او را آزرده و آزار داده بودند. با خستگی از پله ها بالا رفت و کفش پوش های چوبی کهنه زیر قدم های سنگین او لرزیدند تا به اتاق رسید و شمع را بنا به عادت دیرین روشن کرد. سال های گذشته. و آهی دردناک از سینه برآورد به یاد دورانی که پس از هر گردش، یک آهنگ، یک سوژه در سر داشت و آن را به شتاب باز می نوشت مبادا که با خواب از یادش بگریزد. حالا اما چرخه مقدس از گردش باز ایستاده و منجمد شده است. هیچ چیز باقی نیست نه برای آغاز و نه برای پایان.
در گوشه میز تحریر اما نامه ای است.. نامه ای از” ین ننس“.سراینده ای که اشعار قطعات سائول و اسرائیل در مصر را سروده و فروتنانه از پیشگاه هندل، نابغه موسیقی و سیمرغ بلند پرواز هنر درخواست کرده بود که با ساختن آهنگی چند بر اشعار او، آنها را جاودانه سازد. تضادی عمیق بر جان هندل چنگ افکند. آیا“ ین ننس“ او را دست انداخته بود، او را که مردی ریشه خشکیده و افلیج مانده بود؟ با خشمی عظیم نامه را مچاله کرده، به زمین کوبید، آن را لگد مال کرد و به تلخی غرید: بزدل ناکس و شمع را با خشمی شدید خاموش نموده، کورمال و آشفته لباس خواب به بر کرده و خود را روی تخت انداخت: اشگ ها بی مهابا از چشم ها سرریز شدند و بدن از شدت غیض غیر قابل کنترل لرزید. لعنت بر این دنیا، دنیای پلید. دنیایی که در آن غارت شدگان پیوسته مورد تمسخر و دل شیفتگان مورد آزارند. چرا او را وقتی که قلبش سخت و سرد و توانش از دست شده، به خلق اثر و آهنگسازی فرا می-خوانند، وقتی روح فلج گشته و حواس نیروی خود را از دست داده اند. اما..... حالا، حالا فقط می خواهد و باید بخوابد، خوابی عمیق بسان یک حیوان تا همه چیز را فراموش کند، جوری که انگار اصلا وجود ندارد. و مرد اشفته رنجیده و از خود گمشده به سنگینی روی تخت دراز کشید.....  ادامه دارد