کاظم مصطفوی: تبارنامه همخون آهو

برای خواهر مریم  
وآنان که در اشرف
تاریخ دیگری می نویسند

ازدحام لطیف نیلوفرم،
و همهمة موزون بید تنها،
گمشده در پیاده روهای کثرت.
آمده از فلات رنج و صخرة آه،
ایستاده در چارراههای سرگشتگی
با جانی پر از واژه های ممنوع.
تبارم، باری
مینیاتور یک کهکشان خاموش
با ستاره هایی از فولاد و رؤیا بود.

تبارم را شاهان
در صحرایی از نمک، قتل عام کردند.
و، هربار، شیخی شرور،
وقتی که نام جوانی ام عین القضات بود،
سوخته ام را برداروازه های بغداد آویخت.
گاه، آنگاه که از تازیانه پر شدم
و شلاله ای از گلسرخ برشانه هایم روئید
در بزرگترین میدان شهر
شناسنامه جعلی ام را پاره پاره کردم
و با صدایی از دیبا خواندم:
هرچند همسایة گمشدگی،
هرچند همخانة سرگشتگی
اما همخون آهوانم و همنفس روینده صبح،
با ریشه هایی در آفتاب
و شاخه هایی در دریا.

پدرم عربی قانع بود
که با شیر بز و پشم شتر
و بادهای بی رحم صحرا می زیست.
و با نگاهی افسون زده
برای ستاره های سوزان شعر می خواند.
پدرم از قبیلة مهاجران دورپرواز،
با بالهایی از ابر و آسمان،
هم‌آواز پرندگان کوچ بود.
ثروت بیکران پدرم پتکی بود
که با هر ضربه اش
تصویر هزار تاتار خونریز را
بر صخره های سخت نقش می زد.
پدرم سیگارفروشی بود که یک کلیه اش را
برای رفتن خواهرم به مدرسه فروخت
و هرچند، هیچگاه گلادیاتوری را ندیده بود
اما با نی لبک کوچکش
هرشب تا انتهای خوابگاه اسپارتاکوس می رفت
و شمشیرش را جز بر خلیفه نکشید.

مادرم جمیل ترین زنان عالم بود
با گیسوانی از حنا
و دستهایی که بوی پهن می داد.
مادرم پیش از آن که بازویش شکسته شود
گاهی همراه پدرم ما را به زیارت می برد،
گاهی هم در بتخانه سومنات
برای خدا کاتالی می رقصید،
اما هربار در نماز صبح
برای فرزندانش در قبائل مایا دعا می کرد.
مادرم
اینکایی بود با شش فرزند سیاه پوست
که شش ماه از سال را می خوابید
و شش ماه دیگر
خوابهایش را برای اسبها تعریف می کرد.

برادرم
هندویی اندوهگین بود
تعمید شده در آبهای گنگ
و برای معصومیت کاهنان آن قدر گریست
که در معبد بامیان بتی شد سنگی و مأیوس.
برادر دیگرم،
محبوس رنجوری بود،
در سیاهچال سندی بن شاهک.
میرغضب برادرم،
بعد از حجاج، مهربانترین زندانبانان بود
و وقتی خلیفه هارون،
دستور داد تا دخل و خرج اسیران را برابر کنند،
برادرم  در کار صبوری تا آن جا پیش رفت
که در غاری پر کبوتر
به ارواح گمشدة سپاه فرشتگان زیرزمینی پیوست.
برادرم آوازه خوانی بی تاب بود  
و از قطب تا استوا یک نفس دوید
تا وقتی برادرش را بردار می بیند
آخرین ترانه اش را
به یاد سفرهای بی چشم انداز
در معابر پر از عابر و گل سرخ بخواند.
برادرم را مثل ویکتور خارا،
با گیتارش، دستگیر کردند
و مثل حجت زمانی کشتند.

خواهران سه گانه ام
مسحور ستم بودند.
شوهر اولین خواهرم سرباز یک بار مصرف بود
که در جبهه ای بی نام مصرف شد.
روزی که صاحبخانه
وسائل خانة خواهرم را به کوچه ریخت
خواهرم مثل شقایقی در باد
از شرم و خشم آتش گرفت
و خودش را در پشت دار قالی دار زد.
در رمیدگی چشمهای خواهر میانه ام
آهویی خوابیده بود
و شبها در انزوای خاک
وقتی برایم قصة سمعک عیار می گفت
آسمانی بی پرنده را نشانم می داد.
کوچکترین خواهرانم
قرقاولی رنگارنگ بود
که در شالیزار کار می کرد.
یک روز بعد از این که آوازهایش را
مثل کولیهای غرناطه خواند
چریکی شد زخمی
که بعد از گریزهای بسیار
در رختشویخانه شهر
کپسول کوچک سیانور را
در زیر دندانهای شکسته اش شکست.

پدرم اما کشته شد
در جنگی که نمی خواست و بردندش.
هیچ کس باور نکرد
مادرم هزار بار خواهد مرد
وقتی که دخترش،
یا دختر دخترش، را در سودان گرسنه می بیند.
خواهرم به کنیزی رفت، فروخته شد، حراج شد
و جنازه های برادارانم را به چاه ریختند.

من ماندم و هزار چنبرة زخم.
من ماندم و هزار سال سکوت.
من ماندم و این همه ستارة کولی.
من ماندم و این پای مجروح و دل شکسته
با عبوری شبانه
از هزار نمکزار و شورستان بی حاصل.

تبار من
از هزار، هزار توی هرز سربرکشید
ولی نه به آسمان رفت و نه در بیابان گم شد
تبار من در آینه نشست
و مثل من گفت:
خفه شدم
در دود مطبق این خیابان پرهیاهو
و دریغ که بسوزم در روزنامه های ننگ
و شبنامه های تهمت
تبار من، فردا را ندیده بود ولی
در میان توفان شور شن
روزی هزار خرمن باور بوجاری می کرد
و شبها برای هرنومید
یک گل شقایق را آب می داد.
تبار من ترکیب مقفای خاک و آب بود،
و منظومة ابریشمین پرنده و باران
در متن چشمهای زنی که نگاهش
معنای جهان را
در پرواز شاخه به شاخة گنجشکی
از این کهکشان،
به کهکشانی ناشناخته یافته بود.
5مهر87