مینیاتور یک واقعه تاریخی - (قسمت ششم)

اقتباس و تلخیص: ناهید همت آبادی

نوشته: اشتفان تسوایگ
صبح روز بعد که خدمتکار با احتیاط به اتاق هندل وارد شد، او هنوز پشت میز نشسته و مشغول کار بود وقتی هم که دستیارش کریستف اشمیدت از او پرسید آیا   نُت ها را باید حالا بازنویس کند، هندل طوری خشمگین به او دندان کروچه رفت که هیچ کس دیگر هم جرأت نزدیک شدن یا حرف زدن با او را نمی یافت و هندل سه هفته تمام اتاق را ترک نکرد. حتی هنگامی که خدمتکار برایش غذا می آورد با عجله و با دست چپ تکه نانی را جدا کرده به دهان می گذاشت در حالیکه با دست راست همچنان به نوشتن ادامه می داد چون نمی خواست جریان خلاقه درون را که بر او سرریز می شد، قطع نماید. گاهی نیز که از جا برمی خاست تا کمی درون اتاق راه برود، با صدای بلند می خواند یا ضرب می گرفت اما چشمان او بیگانه می نمودند و اگر سؤالی از او میشد انگار که ترسیده باشد، کاملاً دستپاچه میشد و جوابی نامفهوم میداد. حالا اما خدمتکار هم روزهای سختی را می گذراند. طلبکارها با قبوض بدهی می آیند، خوانندگان از استاد تقاضای تصنیف قطعه یی را برای اجرا در جشنی بزرگ دارند، فرستادگان ویژه یی می خواهند هندل را به قصر شاهانه دعوت کنند و... بیچاره خدمتکارکه باید همه را ناچار به نوعی جواب کند، زیرا صحبت با مرد در حال کار کافی بود تا او را مانند شیر خشمگین سازد. اصلاً طی این هفته ها، روز و ساعت برای ژرژ فردریک هندل هیچ معنا و مفهوم نداشت. روز و شب را بهم دوخته و انگار فقط در دایره ای می زیست که زمان نیز در آن تنها با ضرب و میزان موسیقی احساس میشد و توفان فزاینده سرسختی که پیوسته به طرزی جنون آمیز از درون او فوران می کرد هرچه بیشتر نیز به سوی چشمه مقدس نزدیک میشد، شدت بیشتری می یافت به پایان. و هندل اسیر سرچشمه خلاق درون، در زندانی که در اتاق برای خود ساخته بود با ضربآهنگ موسیقی به زمین پا می کوبید، آواز می خواند، به چمبالو(1) دست می کشید و دوباره پشت میز می نشست و می نوشت… می نوشت آنقدر که انگشتانش ملتهب می شدند. هرگز در طول عمر سودای خلاقیت اینگونه بر او چیره نگشته بود، هرگز اینگونه نزیسته بود و موسیقی نیز هرگز چنین رنجی بر او تحمیل نکرده بود.
سرانجام تقریباً بعد از سه هفته ـ که اینک تا به ابد همچنان غیر قابل تصور خواهد ماند! ـ در چهاردهم سپتامبر تصنیف قطعه به پایان رسید. کلمه به نُت تبدیل شده بود، شکوفه داده و در نامیرایی مطلق مترنم گشته بود. شور و التهاب درون، معجزه خواستن را میسر ساخته بود همانگونه که پیش از آن نیز یکبار جسم فلج احیا شده بود. همه چیز خلق و نوشته شده بود، موجودیت یافته بود، در فراز و فرود ملودیها تصنیف شده بود اما تنها یک واژه را کم داشت، آخرین کلام اثر را: «آمین» آری «آمین» را و هندل می خواست بر این واژه دو سیلابی، آوای آخر موسیقی را آنچنان تصنیف کند که در غریو ارگ و همآوایی صداها وقتی با احساس خود انگار دم مسیحا نیز در آن دمیده شود، تا عرش فلک اوج گیرد و همه کهکشان را لبریز سازد همانگونه که واژه ستایش نیز فرشتگان را هم به همخوانی واخواهد داشت و از این همه نیز سقف فلک شکاف برخواهد داشت: از این«آمین» «آمین» «آمین ابدی»…
هندل خسته از جا برخاست و قلم از دستش به زمین افتاد. اصلاً نمی دانست در کجاست. هیچ چیز را نمی دید و هیچ نمی شنوید جز اینکه احساس خستگی سخت بر او مستولی بود، خستگی بی پایان. باید به دیوار تکیه می کرد و گرنه زمین می خورد. تمام توانش از دست رفته و بدن تا حد مرگ کوفته و خسته و افکار او آشفته بودند، مانند کوری تلو تلو خوران دست به دیوار تا انتهای اتاق رفت، روی تخت افتاد و مثل مرده به خواب رفت …خدمتکار پیش از ظهر سه بار آهسته در اتاق را باز کرد اما استاد خوابیده بود، بی حرکت، با چهره یی بی روح مانند مجسمه یی سنگی، همچنان در تخت افتاده بود. نزدیک ظهر خدمتکار برای چهارمین بار سعی کرد او را بیدارکند و با سر و صدا و به شدت در زد اما بر این خواب عمیق نه هیچ سر و صدایی و نه هیچ کلمه ای اثر نداشت و کریستف اشمیدت هم که بعد از ظهر آمد، هندل هنوز در این خواب عمیق غوطه ور بود. او روی مرد مرده خواب خم شد. هندل مانند قهرمانی شهید در میدان نبرد و پس از پیروزی درخشان از اثر عظیمی که خلق کرده بود چنان خسته و در خواب رفته بود که اشمیدت و خدمتکار که البته این خستگی عجیب را درک نمی کردند، از این خواب طولانی عمیق و عدم حرکت او دچار نگرانی و ترس شدند که مبادا استاد باز دچار سکته شده باشد و غروب وقتی با تکانهایی که به او دادند و بیدار نشد ـ هفده ساعت بدون کمترین حرکت خوابیدن؟! ـ کریستف اشمیدت برای آوردن دکتر ینکینز به سراغ او دوید که در غروب روز آرام در کنار رود تایمز مشغول ماهیگیری بود و دلخور و غرغر کنان از این مزاحمت ناخواسته اما… موضوع به هندل برمی گشت و درنگ جایز نبود. به سرعت وسایل جراحی را نیز همراه برداشت تا در صورت لزوم دوباره رگ او را باز کند و کالسکه که به بروک استریت رسید، قبل از آنکه وارد خانه شوند، خدمتکار با شادی به سوی آنان دست تکان داد و با رسیدن آنها به خانه اعلام کرد که: با اشتهای شش باربر در حال غذا خوردن است. نیم کیلو کالباس و چهار بطری آبجو را در یک چشم به هم زدن خورده و نوشیده و همچنان مشغول است، می خورد و می خورد و خدمتکار راست می گفت هندل حالا مثل«سلطانی مقدس» پشت میزی آکنده از مواد خوراکی نشسته و مانند شبانه روزی که سه هفته بی خوابی را جبران کرده بود، می خورد و می نوشید و با تمام تمایل و توانایی جثه درشتش انگار می-خواست یکبار دیگر نیروی درون را که طی سه هفته از دست داده بود، بیدار کند. و دکتر ینکینز هنوز کاملاً به او نزدیک نشده بود که هندل شروع به خندیدن کرد و این خنده به تدریج به خنده یی پر طنین، تهدید آمیز و بسی شدید تبدیل شد و اشمیدت به خاطر آورد که طی تمام هفته های اخیر جز هیجان و خشم هرگز خنده یی بر لبهای هندل ندیده است. حالا اما شادی سابق طبیعت او مثل ضربه های سیلاب تند دوباره به صخره ها می نواخت و می غرید. شاید اصلاً هندل طی تمام زندگی اینچنین سرشار و پدیده وار نخندیده بود به خصوص وقتی قیافه دکتر ینکینز را می دید که با تعجب او را می نگرد و او خود را هرگز این چنین سالم نیافته و شوق زیستن نیز در او چنین در غلیان نبوده است. پس جام شراب را بالا برد، آن را به سوی دکترگرفت و گفت: این جام را برگیر یا یکی دیگر بردار. و دکترکه بهت زده مانده بود، پرسید: شما را چه می شود استاد؟ کدامین معجون معجزه آسا را نوش جان نموده اید؟ و بر شما چه گذشته است؟…
 ادامه دارد
.....................................

(1) چمبالو سازی قدیمی­ از خانواده پیانو­ست.