اگر آبی ست این دریا، چرا سرخ است توفانش
اگر چشم افق خندد، چرا تلخ است بارانش؟
اگر این آسمان دارد، ز آرامش بَـر و بستر
چرا آشفته می بینم، مَــه گیسو پریشانش
اگر سوز دلی دارد، اثر در سینه ی سردی
چرا آه شبانگاهی، نمی گیرد گریبانش؟
به چاه نابرادر شد، تهمتن بی سر و سامان
شکسته بال سیمرغش، پریشان پیر دستانش
ز هَر بی رنگی و رنگی، بُرید و دل به جانان داد
وَ نشنیدم ازو حرفی، بغیر از نام جانانش
زدود از خویش هر نامی،که نشناسد کسی او را
ولی پیداست در جانم،چه پیدا و چه پنهانش
به غربت شد اگر خاموش، صدای ماه کنعانی
به گوش عالَمی آید، فغان پیر کنعانش
به تَشت خون نمی بینی سر سبز سیاوش را
نمی نالد به قلب تو، دل خاموش گریانش؟
به دشت نینوا بنگر، ز نو خون خدا جاری
دوباره تیرباران شد،تن تب دار عریانش،
چو نبضش از نَـفَس افتاد ،فلق لبریز از خون شد،
به دست عشق زد بوسه، چو می بستند دستانش
نپنداری به جان لرزید، نگو باغش خزانی شد
بهارش جاودان مانَد،بُـوَد چون کوه ایمانش
نه بر خود بست اعجازی،نه هو ـ حقّی به لب آورد
پیامش بود «آزادی»، بر این اندیشه ایقانش.
هفتم سپتامبر دوهزار و سیزده