عبور کن از دالان طولانی
با رفهایی از حرف
و یادگارهایی از ترمه و خون
و بخوان از پشت این دیوارهای قطور
در گذر از مرگ
با همه دبدبه و کبکبه و طنطنهاش
و بخند به آن تلخک دندان ریخته فرتوت
که شمشیر صولت و شوکت برکمربسته
و نمیشناسد شاعری کوچک را
که شعرهای بر بادش را
در باد نمیخواند برای باد.
در عبور از مرگ
جهانگشایی هستی سوار بر ارابه فتح
که میرانی تا آن سوی دروازه ویران
و یا، نه!
مسافری که گدایی نمیکند زندگی را
از سورچی کور
و نشسته بر راه
در انتظار دلیجانی از خبر.
اما زیباتر!
از مرگ، مثل شاعری عبور کردهای
که شعرش را بر باد مینویسد
و میداند در هر پره باد
منزلگاهی است که از پاییز میگذرد
و به روزهایی از درخت ختم میشود.
و بالا بلند شهیدا!
چه زیبایی و مغرور
وقتی که روزهایت از مرگ نمیهراسند
و در سالهای یخزده زمستانی
پیراهنت هنوز بوی شکوفه میدهد.
قلب زنان، که همه زیبایند،
و قلب همه مردان عبور کرده از مرگ
که زیباترین زیبایان هستند
و قلب همه قلبها
یعنی قلب پر تپش شعر از آن تو باد!
و تو ای شعر! ای زندگی! ای زیبا!
نه شهیدی که خود، شعری
به زیبایی لبخند مردی
با گرده مجروح
بر تازیانهیی بیرحم
که نمیپذیرد مرگ را...