در این زمان که می رود زمانه در مدار خود
همه پی فسانه و تو در پی نگار خود
یکی نشسته منتظر به پشت قاب پنجره
تو شعله ور که بشکنی، غروب انتظار خود
طرح نویی فکنده یی ز شور و شوق عاشقی
درس جهان تو می دهی به رسم ماندگار خود
بر آن سری که بردمد طلوع و صبح روشنی
تو در پی سپیده ای، شب پی اقتدار خود
چه می شوی که اینچنین طعنه به موج می زنی؟!
بگو به من حکایتی از دل بیقرار خود
رسم تو نیست عاشقی مگر که جان به ره نهی
مرگ به کف نهاده یی بر سر این قرار خود
شعر و ترانه و غزل کم است هر چه گفته شد
که خود سروده یی به خون، پیام افتخار خود
سرود سبز رویشی، شعور دانه در زمین
جهان چو باغ می کنی، از رخ گلعذار خود
داغ به سینه برده ای، زخم ز کینه خورده ای
خون سیاوشی که گل می دهد از بهار خود
سلام صبح می دهد سرخی خون روشنت
سپیده هدیه می دهی به رسم یادگار خود.
3 اکتبر سال 2013 میلادی