حسین اخوان: علی جنّتی پاسپورت روستاییان اصفهان را می دزدید!

علی جنّتی، وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی در دولت حسن روحانی، پسر احمد جنّتی، دبیر «شورای نگهبان قانون اساسی» رژیم است. او تحصیلات حوزوی را در مدرسه حقّانی قم گذراند که دکتر بهشتی یکی از بنیانگذاران آن بود. در سال 1354 به توصیه بهشتی و هاشمی رفسنجانی روانه خارج از کشور شد و در سوریه و لبنان اقامت گزید.

در اواخر سال 1355 در تلفنخانه کویت، به طور اتفاقی، محمد منتظری را دیدم. با هم قرار گذاشتیم و او برایم پاسپورت درست کرد و با همدیگر به سوریه رفتیم. فردای روز ورودمان به سوریه، با یک نفر آمد. او را حمید معرفی کرد که بعداٌ سید علی اندرزگو گفت حمید همان علی جنتی، پسر شیخ احمد جنتی، معروف  به شیخ احمد ترسوست.
  علی جنتی کارهای محمد منتظری را راست و ریس می کرد. او با دختر  پیشنمازی ازدواج کرد و همسر او با سیدعبدالغفّار سجّادی، که بعدها معلوم شد ساواکی است، به سوریه آمد.
     در شارع الامین منتظر مینی بوس بودم تا به زینبیه بروم. شیخ احمد جنتی هم با من سوار شد و بغل دست من نشست. از او پرسیدم از ایران آمدید چه خبر؟ حرفی برای گفتن نداشت و احتیاط می کرد. او در زینبیه پیاده شد. همان شب با سیدعلی اندرزگو در زینبیه  قرار داشتم. می خواست به عراق برود و علی جنتی برای او پاسپورت با ویزای عراق درست نکرده بود. ناراحت بود و به من گفت اینها به من پاسپورت با ویزای عراق نمی دهند.  قرار شد عکس خودش را بدهد و با پاسپورت من به عراق برود. از این که پاسپورت خودم  را به او داده بودم، تشکر کرد و گفت شیخ احمد جنّتی هم در سوریه است. علی جنتی  طلبه بوده که بعداٌ عمّامه را برداشت.
   علی جنّتی غلام محمد منتظری بود و بعدها دشمن او شده بود. او مهر پاسپورت جعلی را در لوله بخاری جاسازی کرده بود و اقامت در سوریه را تمدید می کرد.
   در ایام حج روستاییان زیادی از اصفهان با اتوبوس به دمشق می آمدند و چند روز در هتل می ماندند، سپس عازم حج می شدند. در همان ایام مرتّب شایعه می شد که در هتل  دمشق پاسپورت حجاج را دزدیده اند  و به دزدان بد و بیراه می گفتند. جالب این که دزدان پاسپورت با همینها گرم می گرفتند و دلسوز آنها هم می شدند. پیرمردی به اسم شیخ قاسم لبّاف در دمشق  صرّاف بود و دینار سوری را به تومان تبدیل می کرد و خبرهای دست اول را راجع به دزدان پاسپورت او داشت و فکر نمی کرد که پسر یک آخوند سردسته دزدها است. یک عده روستایی زن و مرد، که برای اولین بار عازم خارج از کشور شده بودند تا به حج بروند، بدون پاسپورت در دمشق سرگردان شده بودند و کسی هم نمی دانست دزدان پاسپورت آنها چه کسانی هستند؟ روستاییان دیگر امکان سفر به مکه را نداشتند و بسیار ناراحت بودند و نمی دانستند چه کار کنند. بعد از مدتی از سفارت برگ عبور می گرفتند و به ایران بازمی گشتند. این کار همیشگی این جماعت بود.
بعدها معلوم شد این عملیات «متهوّرانه» کار علی جنتی است و پاسپورت روستاییان را به این شکل بلند می کرد.
علی جنتی با یک نفر دیگر به دفتر هتل مراجعه می کردند. برای گرفتن اتاق با مسئول هتل  مشغول صحبت می شدند. وقتی مسئول هتل سرگرم نشان دادن اطاق  می شد، نفر دیگر  پاسپورتها را از داخل کشو برمی داشت و از هتل خارج می شد. سیدمحمد غرضی هم در این پاسپورت دزدی همکار علی جنتی بود و او به من گفته بود به شرط این که به کسی کاری نداشته باشی به تو می گویم که این پاسپورت دزدی کار کیست.  او گفت که دزدیدن پاسپورتها کار علی جنتی است.
 در آن روزها عده یی از طرفداران خمینی در دمشق بودند، از جمله، طاهره دبّاغ، که اسم خودش را بلد نبود بنویسد، امّا بعد از انقلاب، نماینده مجلس و سفیر خمینی شد. او بود که پیام خمینی را برای گورباچف به اتّحاد جماهیر شوروی برد. او هم در انگلیس دزدی کرده و دستگیر شده بود. او با غرضی و آلادپوش و سراج الدّین موسوی و... در زینبیه همخانه بودند. در همان دوران اختلافات بین این جمع ده پانزده نفره آنها بالا گرفت و محمد منتظری می گفت: سیدمحمد غرضی که به «حیدری» معروف بود، کودتا  کرد و مرا را کنار زد و خودش رئیس شد. غرضی فحشهای رکیک به محمد منتظری می داد. بعد از انقلاب محمد منتظری هم در مجله «الشهید» نوشت که غرضی مأمور سازمان «سیا»ست.
    محمد منتظری هم با سراج الدّین موسوی، که به اسم «امین» معروف بود و شیخ حسن ابراهیمی و هادی نجف آبادی ساواکی، که در پاکستان بودند و چند نفر از همشهریهایش گروه خودشان را تشکیل داده بودند. آنها شبها اخبار رادیو «بی. بی. سی» را ضبط می کردند تا بقیه بشنوند و اگر اعلامیه یی به دستشان می رسید، تکثیر می کردند و لای قرآن یا «مفاتیح الجنان» می گذاشتند تا مسافرین ببینند. اینها خودشان را به نام «روحانیون  مبارز خارج از کشور» معرفی می کردند و به همین اسم اعلامیه هم می دادند یا پای علامیه دیگران می نوشتند «باز تکثیر از روحانیون مبارز خارج از کشور».  کار اینها رفت و آمد به لبنان و کشورهای منطقه بود. اگر کسی از ایران و دانشجویان مقیم اروپا  برای تعلیمات به سوریه می آمد، او را به بیروت می بردند.
   در همین ایّام یک نفر به اسم منوچهر به  سوریه آمد. او در عربستان سعودی اتاق بالای یک جواهرفروشی اجاره کرده بود و در یک تعطیلی دو روزه سقف اتاق را سوراخ کرده و به قصد دزدی به داخل جواهرفروشی رفته و به هنگام ارتکاب جرم دستگیر شده بود. او در زندان به قصد خودکشی رگ دستش را زده بود و پلیس او را از عربستان اخراج کرده بود.  او هم به سوریه آمده بود. علی جنتی  به او مشکوک شده بود و می گفت این شخص مأمور ساواک است و برای شناسایی مخالفان رژیم به سوریه آمده است. می خواستند او را به بیروت ببرند و کارش را تمام کنند. تدارک سفر به بیروت را دیده بودندکه او را در آنجا بزنند و درخیابان رها کنند و برگردند.
من مطّلع شدم که  صحبت از بردن منوچهر به بیروت می کنند. تیز شدم و به طرحی که برای بردن منوچهر به بیروت ریخته بودند، پی بردم و همان شب  به منوچهر  گفتم می خواهند ترا به بیروت ببرند و در آنجا سر به نیست کنند، به بیروت نرو. از او پرسیدم در اینجا چه می کنی؟ مگر نمی دانی معطل ماندن در اینجا یعنی چه؟ وقتی ماجرا را فهمید، خیلی ترسید. قضیه دزدی و به زندان افتادنش را در عربستان برایم شرح داد و گفت قصد دارد به آلمان برود و از رفتن به ایران واهمه داشت. از آنجا رفت ولی چند ماه بعد دوباره سر و کله اش در سوریه پیداشد. مرحوم صداقت نژاد قصه دوباره آمدنش به سوریه را برایم تعریف کرد. او از سوریه به عربستان رفته بود و این بار به جواهرفروشی دیگری دستبرد زده  و از عربستان به سوریه برگشته بود. او این بار مقدار زیادی از جواهراتی را که در عربستان دزدیده بود، به غرضی و علی جنتی داد و از این طریق با آنها رفیق شده بود و جزء سمپاتهای به اصطلاح «روحانیون مبارز خارج از کشور» شده بود.
      در مهرماه 1356 «روحانیون مبارز خارج کشور»، اعتصاب غذایی را در پاریس بر گزار کردند. صادق قطب زاده آپارتمانش را که در نزدیکی مرکز دانشگاهی «سیته یونیورسیته» واقع بود، در اختیار اعتصابیها قرارداده بود. ظهر یکی از اولین روزهای اعلام اعتصاب سری زدم به خانه قطب زاده. وقتی واردشدم دیدم تدارک اعلامیه های اعتصاب غذا را می بینند. اعلامیه ها در چاپخانه آقای عبدالباقی آیت اللّهی در میدان «شاتله» پاریس چاپ و تکثیر می شد. برای تکثیر هر اعلامیه فارسی به تیراژ کمتر از ده هزار نسخه رضایت نمی دادند. کسی را هم برای پخش پیدا نمی کردند. بخشی از اعلامیه ها را در چمدانهای مسافران عازم تهران جاسازی می کردند و به تهران میفرستادند.
     وقتی وارد خانه قطب زاده شدم دیدم همه اعتصابیها سر سفره ناهار نشسته و مشغول غذا خوردن بودند. علی جنّتی هم کنار دست محمد منتظری نشسته بود. بعد از خوردن ناهار همگی به کلیسای محل اعتصاب غذا رفتند و بر بستری آماده سر بر بالش گذاشتند و خود را به نیمه بیهوشی زدند. بعد فهمیدم که این کار هر روزه آنهاست. وقتی پزشک برای رسیدگی به حالشان می آمد و نبضشان را می گرفت، تغییری در وضع مزاجی اعتصاب کنندگان نمی دید. البته اعتصابیها در حین رسیدگیهای اولیه پزشک خود را به نیمه بیهوشی می زدند. آمبولانسی هم که برای انتقال بیماران احتمالی می آمد بدون بیمار به بیمارستان برمی گشت. برگزارکنندگان اعتصاب غذا پشت سر هم اعلامیه صادر می کردند. وقتی هم که دیدند اعتصاب انعکاس مطلوبی داشته است در آشپزخانه محل استقرارشان با هم گفتگویی کردند و به زمان اعتصاب که قبلاٌ اعلام شده بود، دو روز اضافه کردند. در همان گفتگو درگیری مختصری بین علی جنّتی و محمد منتظری رخ داد که به خیر گذشت و زمینه یی برای انشعاب طلّاب برگزارکننده اعتصاب به وجودنیاورد. محمد منتظری دررابطه با تصمیم افزایش مدت اعتصاب گفته بود من این تصمیم را وتو می کنم و علی جنتی هم در جوابش گفته بود تو بیخود میکنی وتو کنی و کاسه غذا را بلند کرد که به طرفش پرتاب کند که اطرافیان مانع شدند و دعوا بیخ پیدانکرد و فیصله یافت.
   دانشجویان و مخالفان شاه  از همه کشورها  آمده بودند. صادق طباطبایی می خواست اعتصاب را به نام «انجمن اسلامی دانشجویان» تمام کند، اما محمد منتظری حواسش جمع بود و نمی گذاشت آنها میداندار شوند و دعوا بالا گرفت. سیدمحمد غرضی که عمّامه سیاه گذاشته بود وقتی دید اوضاع دارد رو به وخامت می رود، با صدای بلند شروع کرد به روضه خوانی و سری هم به صحرای کربلا زد و اشک بعضیها را درآورد. با این ترفند غرضی دعوا فروکش کرد و آرامش برقرارشد.
   این را ناگفته نگذارم که چند چمدان عبا و عمّامه از نجف آورده بودند و به همه سفارش می کردند که عمّامه بگذارند. افراد بدون عمامه به زیرزمین کلیسا می رفتند و با عمّامه برمی گشتند. مرحوم صداقت نژاد که عمّامه سفید گذاشته بود، از من پرسید چطور است؟ حالا من جزء علما هستم یا نیستم؟ گفتم خودت را در آیینه ببین مثل طبق کش ها شده ای. عمّامه را بر عکس پیچیده بود و خندید. گفت اینها می گویند عمّامه بگذار. به زیرزمین رفت و عبا به دوش برگشت درحالی که تسبیح می چرخاند و ذکر می گفت و به هر کسی می رسید «مَسَأکُمُ الهد بالخیر» (خداوند شبتان را با نیکی همراه سازد) می گفت. بعد از دو سه روز عمّامه را از سر برداشت. این کار او شک برانگیز شده بود. مرتّب درباره «علما» متلک سیاسی می گفت.
    یکی از دانشجویان می گفت نمی دانم چرا وقتی ما ظهر به کلیسا می آییم اعتصاب غذاکنندگان غیبشان می زند و مدام در پی آن بود که رمز این غیبت را بفهمد.    شبها بعد از نماز مغرب و عشا چند تن از طلّاب مصلحتی به خانه قطب زاده می رفتند تا بساط شام را آماده کنند. روزی 40 تا  «بَگت» به نانوایی محل سفارش می دادند.
    سیدمحمود دعائی تنها کسی بود که از نجف آمده بود. او در همان اولین روز ورود به پاریس، در حین دزدی در فروشگاه معروف «پَرَندتان» (بهار) دستگیر و به زندان «سانتیه» برده شد. کسی نمی دانست ماجرای این زندانی شدن از چه قراراست. یک روز نزدیک غروب محمد منتظری به من و رضا دماوندی (جعفر) گفت به زندان «سانتیه» بروید که دعائی  همین حالا آزاد می شود. پاریس را بلد نیست. او را به خانه صادق قطب زاده بیاورید. قطب زاده برای دعائی  وکیلی به نام «مسیو ولت»  گرفت. در این قضیه دعائی شصت هزار فرانک جریمه شد که قطب زاده و بنی صدر آن را پرداختند.
    شبها در آپارتمان قطب زاده  حدود پنجاه نفر می خوابیدند. همسایه ها که از رفت وآمد زیاد مشکوک شده بودند، به پلیس خبر دادند. یکی از شبها در ساعت دو و نیم بعد از نیمه شب، چندین پلیس با بالاآمدن از دیوار به آپارتمان وارد شده و از ساکنان خانه پرسیده بودند شما که هستید و از کجا آمده اید؟ آنها ماجرای اعتصاب غذا را، که با اجازه پلیس محل در کلیسا برگزارمی شد، شرح دادند و پلیسها هم بعد از بازرسی خانه آنجا را ترک کردند.
   این «اعتصاب غذا» اولین حرکت سیاسی «روحانیون مبارز خارج از کشور» در پاریس  بود.
 
   علی جنتی یکی از کسانی بود که به او چرخ پنجم می گفتند و شوت بود. وقتی انقلاب شد و شیخ احمد جنتی، به دستور خمینی، حاکم شرع تهران شد و با  شیخ  صادق خلخالی کار می کرد با دو شماره حکم اعدام می داد، پارتی علی جنتی نیز به پشتوانه پدرش قوی شد. مدتی سفیر رژیم در کویت شد. او نوکر قدرت بود و خودش را به رفسنجانی چسباند و رئیس دفتر او شد. در رادیو ـ تلویزیون هم دستش بند بود و حالا شده است جزء سران حکومت ملاها و با این قدرت بادآورده، دزد پاسپورت روستاییان کبکش خروس می خواند و با این که در عالم سیاست «هر را از بر تشخیص نمی دهد»، به عنوان عضو  کابینه «شیخ فری» روحانی می خواهد همه را ارشاد کن. امّا کو گوش شنوا، آن هم از وزیر دزد؟