جمشید پیمان: کرده ام لُخت خَلق ایران را تا کشم بر سرش عبای اتم

باز دارم به سر هوای اتم
شده یک ذرّه دل برای اتم

نشوم خسته زین اتم بازی
می دوم بنده در قفای اتم
نکند یاد، کس ز عاشورا
شده غوغا به کربلای اتم
کربلا  می رود دگر از یاد
هر کجا گشته نینوای اتم
توپ و تانک و مسلسل و موشک
نکند کار بمب های اتم
می شکافم دوباره دریا را
هست در دست من عصای اتم
کیک زردی که من پی افکندم
تا فلک می بَـرَد بنای اتم
هرچه از گاز و نفت می گیرم
ریزمش جمله زیر پای اتم
هرچه دارم طلا دهم یک جا
تا بگیرم کمی حنای اتم
چه اوپنهایمـر و چه اَین اشتَین
کس چو ما نیست آشنای اتم
صیغه و فسق های پنهانی
با صفا نیست چون صفای اتم
اصفهان و نطنز و فردو را
کرده ام یک سره خلای اتم
گر ولایت رود به باد فنا
سر سپاریم بر ولای اتم
گو نباشد رفیق ما آمریک
روس و چین اند همنوای اتم
تا ز تحریم اندکی کاهم
دَهَم آهسته تر صلای اتم
قهرمانانه نرمشی سازم
کم کنم اندکی دمای اتم
صحبت از صلح آورم در کار
تا که تضمین کنم بقای اتم
چون که توفان فرو کشد آنگاه
بر فرازم ز نو لوای اتم
جام زهری که سر کشم،بی شک
هست در کام ما دوای اتم
چند گامی اگر چه پس رفتیم
مقصد امّا بوَد سرای اتم
دست تسلیممان چرا به هواست؟
جملگی گشته بی نوای اتم
با مماشاتیان ولی طرَفیم
و همین می شود شفای اتم
یک دو تا قطره اشک می ریزیم
او کند نیز خود فدای اتم
میشود دوست مُلک اسرائیل
در ببندد به هوی و های اتم
گور بابای جیش حزب الله
قدس و لبنان شود فنای اتم
هست محتاج نان شب ملّت؟
گویمش: نوش جان غذای اتم
لخت و عورند مردم ایران؟
می دهم جمله را قبای اتم
کرده ام لخت خلق ایران را
تا کشم بر سرش عبای اتم
پدر و مادر و قبیله که هیچ
سر و جان و تنم فدای اتم.