با شال سپید ابر
و چشمانی پر از باران،
در آسمانی که خورشیدش پنهان است.
این انبوه بغض،
ستارگان بی نام اند که دانه دانه می سوزند.
در سکوت بی مروت اربابان
و تدلیس خائنان
و هزلی هزالان
این حنجره های فریاد و نجابت است
که با تیغ خاموشی بریده می شود.
دریغی نیست از تبداری لبهای
و جراحت جانها!
دریغی نیست از تن های پر درد.
دریغی نیست از این همه درد، این همه صبر!
هرچه هست از داد خبری نیست
هرچه هست «داد» است و «ستد»
و حراج شرم در مکارة بازارهای بی شرم
و این چنین است،
که خون شریف قناری
بر شاخه ای پر خار می شکفد.
نیمه های شوم شب
هنگام که از برق دشنه های توطئه
و کابوس پر کشیدن ستاره ای
خوابم حرام می شود
در بستر اشک می گویم ـ با خود ـ
هدرنیست، بیهوده نیست
هدر نیست این همه خون خاموش
هدر نیست این همه فریاد در نگاه های درد...
بگذار تا همگان بدانند
در روزهای تلف و سالهای عسرت
قناریانی بودند با حنجره هایی کوچک
که با آوازی از غربت
بر کورة خورشید دمیدند
و با دلی از باران
خواندند برای آنان که آوازشان
ممنوعه های این جهان بود
و در حصر تنگ جلادان نمی گنجیدند.
برای این ترانة بیدار باید زیست.
برای این آواز پایدار باید جان داد.
برای این باران بی دریغ باید روانه شد.
برای شما،
برای تک تک شما،
اینجا و آنجا،
باید رفت، باید خواند، باید مرد.
8آذر92