بسیار شاعران را می شناسم
که تو را سرودند
آن گاه که از آزادی سرشار بودند
و خونشان نام تو را رنگین ساخت
و آوازشان پر از رؤیای تو بود.
بسیار شاعران را می شناسم
که نام تو متبرکشان ساخت
بر بلندای صلیب بردباری
و نگاهشان آفتاب تو را می جست
و کامشان سرشار از آوای تو بود.
بسیار شاعران را می شناسم
که سکوت را تاب آوردند
وقتی در انجماد فریاد می سوختند
و جان شیفته شان می سرود؛
امیدی را که در نگاه رو به فردای تو بود.
بسیار شاعران را می شناسم
که با تو راه سپردند
در شب های شعله ها و شوکران
و نهراسیدند از گزمه های مهتاب سوز
و دل هایشان پروانه ی نا پروای تو بود.
بسیار شاعران را می شناسم
که با تو آواز می خواندند
و نبضشان حسّ تو را می نواخت
و شَنگانه سرودی را تکرار می کردند
که در طنین نای و نوای تو بود.
بسیار شاعران را می شناسم
که پیامت چراغشان را می افروخت
و در تو تکثیر می شد آرزو هاشان
و دلتنگ آزادی بی سر و سامان بودند
که جاری در جان شیفته و شیدای تو بود.