17دی، سالروز فرمان «رفع حجاب»

17دی سالروز کشف حجاب دردوره رضاشاه است
مطلبی از آقای دکتر اسلامی ندوشن، شاعر و نویسنده خوشنام ایرانی
برایتان به ضمیمه می فرستم، که خواندنی است
علی معصومی

روز 17دی 1314 رضاشاه  همراه با همسر و دخترانش، که همه بی حجاب بودند، در جشن فرهنگی دانشسرای تهران حضور یافت و طی فرمانی دستور «رفع حجاب» را صادر و استفاده از حجاب سنتی را رسماً ممنوع کرد.
دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن، نویسنده و مترجم معروف در کتاب خاطراتش که با عنوان «روزها» به چاپ رسید، از اجرای اجباری این دستور در «کبوده»، روستای زادگاهش می نویسد که می خوانید:
«وزش باد تجدّد»
«سال 1314 یا 1315 بود که موضوع کشف حجاب و تغییر لباس به کبوده هم کشید. بخشدار تازه یی که خود را خیلی جدی نشان می داد، به ده آمد و اخطار کرد که باید مراسم کشف حجاب صورت گیرد. هیچ راهی برای گریز نبود و بهانه تراشی و طفره رفتن سرجنبانان ده مؤثر واقع نگشت. روز هفده دی برای انجام تشریفات تعیین شده بود که می خواستند در آن روز سراسر ایران را به جامه "تجدد" ببرند. زنهایی که به علت موقع اجتماعی خانواده خود نمی توانستند شانه از زیر این بار خالی کنند، هریک به فکر تهیّه لباسی افتادند.
  یک جریان فوق العاده مهم و شاقّ بود. زنهایی که تمام عمر به آنها تربیت پوشیدگی داده شده بود، و از شش هفت سالگی عادت کرده بودند که روی و هیکل خود را از نامحرم پنهان دارند، اکنون می بایست در جلو مردان غریبه ظاهر شوند. عادت و منع درونی، از منع شرعی مشکل بیشتری داشت. مردها نیز به نوبه خود چنین می اندیشیدند که اگر چشم نامحرم ـ حتی دوستان و همقطاران آنها ـ بر ناموسشان بیفتند، چنان است که گویی از راز بزرگ مگویی پرده برداشته شده است، که پنهان ماندنش با حیثیت و هستی آنها بستگی دارد. چنین می پنداشتند که همین نگاه کردن تا حدی مرادف با هتک ناموس خواهد بود، یعنی درآمد و دالانی برای ورود به حریم حرمت آنها. گذشته از این، جواب "رعیت"ها را چه بدهند؟ تا آن روز یک تفاوت عمده که باروی اجتماعی را در میان "رعیت" و "ارباب" بر سر پا نگاه می داشت، حجاب بود. زن رعیت مانعی نبود که روی خود را بنماید، همان مرتبه پایین اجتماعیش، فقرش، او را از رعایت آداب معاف می داشت، ولی زن "ارباب" هرگز. بنابر این حجاب یک وجه تمایز اجتماعی و اقتصادی نیز بود که آبرو و شاٌن خانواده به آن بستگی داشت.
   چون همه کوششها برای شانه خالی کردن بی ثمر ماند، قرار شد که روز هفده دی زنهای اعیان با لباس جدید در مدرسه ده اجتماع کنند و  تشریفات انجام گیرد. آغازی باشد برای آن که پس از آن برای همیشه "اسارت زن" به طاق نسیان سپرده شود.
  زنانی که ناگزیر بودند کسانی بودند که شوهرانشان سری میان سرها داشتند و می خواستند برای حفظ موقع خود با کارگزاران دولت حُسن رابطه داشته باشند. چه کسی جراٌت می کرد جز این بیندیشد؟ ولی در هر حال پیرزنها، بیوه ها و گمنامها در مرحله اول کسی به آنها کاری نداشت، و به همین حساب هم بود که مادر من از شرکت در مراسم معاف ماند.
   روز جشن، ما بچه هایی که در مدرسه بودیم، در کلاس خود ماندیم. اتاق دیگری با نیمکت و میز برای انجام تشریفات انتخاب گردیده بود. بخشدار و اعیان ده نخست وارد شدند و رفتند توی اتاقی که به منزله "دفتر" مدرسه بود. بعد تمام مخدّرات (خانمها) آمدند، به تعداد حدود پانزده. ما از پشت پنجره توانستیم آنها را ببینیم. چادرهای خود را توی دالان برداشته بودند، روسری محکمی بسته بودند، بعضی با کت و دامن و بعضی با پالتو شوهرشان، کفش یا گیوه بر پای، مانند اَشباح، از جلو پنجره گذشتند، و وارد اتاق شدند. گویی چون چادر را کنار گذاشته بودند، سایر لباسها قادر نبودند که در میان بدن آنها و چشم نظاره کنندگان حایل گردند. همان احساس را داشتند که حَوّا در بهشت داشت، زمانی که با خوردن گندم جامه از تنش فروریخت. ما با کنجکاوی از پشت پنجره به این هیولاهای عجیب نگاه می کردیم.
   سرانجام قضیه، به این صورت فیصله شد که آقای بخشدار که نماینده دولت بود (و او خوشبختانه غریبه بود) برود توی اتاق خانمها، برای آنها نطقی بکند و مردهای دیگر در همان اتاقی که بودند بمانند، و مراسم به این صورت انجام شده تلقی گردد.
   من نمی دانم که بخشدار چه گفت و خانمها چگونه او را پذیرا  شدند، چگونه خود را روی نیمکتها نگاهداشتند، و در حین شنیدن سخنرانی، نگاههای خود را به کجا متوجه کرده بودند، و چگونه در میان آنها یکی صیحه نزد یا غش نکرد، و آیا کسانی از آنها انتظار نداشتند که مانند روز مرگ معتصم (آخرین خلیفه عباسی که به دستور هولاکوخان مغول نمدپیچ شد و به قتل رسید)، رعد و برق بشود و آسمان به هم برآید؟
  موضوع، بی حادثه خاتمه یافت و کبوده نیز بدین گونه به شبکه سراسری "نهضت بانوان" پیوست. صورت مجلس کردند و همه امضا نمودند که در "تحت توجهات اعلیحضرت همایونی" "مراسم" با موفقیت برگزار شده است.
   تردید ندارم که این اولین و آخرین روز بی حجابی نسوان (زنان) کبوده بود. بعد از آن اگر کسی در کوچه های خاک آلوده ده طاووس مست و کبک خرامان دید، زن بی حجاب هم دید.
  کارگردانهای ده باردیگر توانسته بودند ضمن حفظ ظاهر و اطاعت کامل از مقرّرات  و نوامیس مملکتی، کار را بر وفق مراد و دلخواه خاتمه دهند. بخشدار نیز، با ارسال گزارش بلندبالایی که در عین حال خلاف واقع هم نبود، اجرای امر دولت را با مهر و شماره تسجیل کرد، و در همان زمان، خود را هم از "ابراز حق شناسی" خوانین، که راه کنارآمدن با ماٌمورین را خود می دانستند، بی نصیب نگذاشت.
   بعد از آن، از آنجا که هیچ غریبه و ماٌمور حکومتی در ده نبود، (بخشدار که مقیم مرکز بخش بود و گاه به گاه به کبوده سر می زد) زنها توانستند به همان روش گذشته خود ادامه دهند. فقط هرگاه اَمنیه (که امروزه به آنها ژاندارم می گویند) وارد ده می شد، می بایست مراقب باشند که از خانه بیرون نیایند. با بودن امنیه، حتی زنهای رعیتی هم از تعرّض مصون نمی ماندند، زیرا چارقد نیز جزء مصادیق حجاب شناخته می شد. امّا خوشبختانه مشکل امنیه همان ساعتهای اول بود، بعد که آشنا می شد و او را به خانه می بردند و مهمان می کردند، استعداد دست آموزشدنش کمتر از بخشدار نبود.
   صحنه یی را که روزی خود ناظر بودم، برای نمونه بازگو می کنم. زنی که از مزرعه مجاور به طور گذرا به کبوده آمده بود، از کوچه می گذشت، و مانند همه زنهای روستایی چادر و چارقد به سرداشت. حجاب زنهای روستایی حجاب کامل نبود. هیچ وقت صورت خود را نمی پوشاندند. چادر آنها که عبارت بود از یک پارچه کرباسی نیلی رنگ، جلو بدن را بازنگه می داشت. موی جلو سر از زیر چارقد بیرون می زد، و حتی بعضی تُنبانهای کرباسی گشاد می پوشیدند. آن تنبان آن قدر کوتاه بود که مانند دامنهای امروز، قسمتی از ساق را برهنه در معرض دید می گذاشت.
   زنی که گفتم با چنین هیاٌتی توی کوچه با امنیه یی که از راه رسیده بود، رو به رو شد، و امنیه او را دنبال نمود و چارقد و چادر از سرش کشید، نزدیک به خانه کدخدای ده بودند و امنیه به خانه او می رفت. زن شروع کرد به گریه کردن و سرش را با سفره یی که در دست داشت، پوشاند. امنیه اصرار داشت که او را جریمه کند، به مبلغی که پرداختش فوق طاقت او بود.
   آن زن چون از کشاورزان ما بود و او را می شناختم، خواستم کمکی به او بکنم. بنابراین، او را بردم به منزل کدخدا و از وی خواستم که وساطت بکند و قضیه را خاتمه دهد. کدخدا با امنیه وارد مذاکره شد، و او پذیرفت که این دفعه از او درگذرد، منتها شرط آن بود که زن چون خواست از خانه بیرون رود، با سر برهنه از جلو اتاق بگذرد. چاره یی نبود جز قبول.
   در آن لحظه جز من و کدخدا و امنیه کسی توی اتاق نبود و پنجره باز بود. زن، بی چادر و بی چارقد آمد و با سرعت گذشت. رویش را به جانب دیگر برگردانده بود. موهای ژولیده اش روی شانه اش ریخته بود؛ موهایی که بر اثر عرق و چرک با هم چسبندگی پیدا کرده بودند. از جایی که دربرابر چشم ما قرار گرفت تا جایی که از نظر گم شد، بیش از چند قدم نبود، ولی همین چند قدم گویی روی تیغه کارد راه می رفت. این که می گویند "می خواست زمین دهان بازکند و او را فروبرد" در حق او صدق می کرد. تفاوت در همین موی سر بود، و گرنه او به طور عادی حجاب چندان بیشتری به کار نمی برد. هریک از موهایش بر سرش سوزنی شده بود. عادت و اعتقاد که در درونش ریشه گرفته بود، او را بر این نظر می داشت که با سر برهنه جلو نامحرم رفتن، کاری معادل زناست».