پروین اعتصامی در شعر شیوه یی منحصر به خود دارد. در قصیده به راه مدّاحی و ستایش شاهان و امیران نرفته است؛ در غزلهایش از سوز و گدازهای عاشقانه معمول نشانی نیست و در مثنوی زبانی تازه دارد که پیشینیان, آن را به کار نبرده اند. شعر او, شعر جانهاست. نَفَس مسیحاییش به همه چیز جان میدهد. در شعر او، اشگ، لاله، تابه، بلبل، سیر، پیاز، دیگ و... به زبان انسان سخن می گویند و داغ و دردی همگون داغ و درد آدمها دارند. پرندگان شعر او, دنیای اَثیری ویژه یی دارند. گرگها، سگها، ماهیها، مورها و مارها نیز در وضعی این چنین هستند.
آفریده های ذهن زاینده پروین، در مناظره ها, روشن تر, چهره خود را نشان می دهند. در مناظره های شعری او، «امید و نومیدی»، «بلبل و مور»، «برف و بوستان»، «پایه و دیوار»، «تیر و کمان»، «دیدن و نادیدن»، «حقیقت و مجاز»، «دیوانه و زنجیر»، «ذرّه و خفّاش»، «سپید و سیاه»، «کرباس و الماس»، «کوه و کاه»، «گرگ و سگ»، «گرگ و شبان»، «گل و خار»، «گل و شبنم» و... با هم سخن می گویند. نگاه پروین در این گفتگوها, همواره, به آن جایی می دود که دردمندی با باری کمرشکن بر پشت، برای یافتن جانپناهی به هر سو سر می کشد. خون پای خارکن در نگاه او، به لعلی آبدار می ماند که باید آن را چون گنجی پربها ارج نهاد. در شعر «مناظره»، وقتی در رهگذری خون دست تاجوری به خون پای خارکنی می گوید بیا با هم بپیوندیم تا از این پیوند، توانی دوچندان بیابیم و دربرابر خطرها بی گزند بمانیم، خون پای خارکن با خنده در پاسخش می گوید: میان من و تو فرقی هست، «تویی ز دست شهی، من ز پای کارگری»؛
«برای همرهی و اتّحاد با چو منی/
خوش است اشگ یتیمی و خون رنجبری/
تو از فَراغ دل و عشرت آمدی به وجود/
من از خمیدن پشتی و زحمت کمری/
ترا به مطبخ شه, پخته شد همیشه طعام/
مرا به آتش آهی و آب چشم تری/
تو از فروغ می ناب سرخرنگ شدی/
من از نکوهش خاری و سوزش جگری/
مرا به مُلک حقیقت, هزار کس بخرد/
چرا که در دل کان دلی شدم گُهری/
در این علامت خونین, نهان دو صد دریاست/
ز ساحل همه پیداست کشتی ظَفری».
در شعر «رفوی وقت» سوزنی با رفوگر مشاجره دارد؛ سوزنی که از تاب رنجی پیاپی می نالد و رفوگری که برای یافتن قرص نان جوی آلوده در خون، راهی جز جان کندن مدام ندارد:
«گفت سوزن با رفوگر, وقت شام/
شب شد و آخر نشد کارت تمام/
روز و شب, بیهوده, سوزن میزنی/
هر دمی صد زخم بر من می زنی/
من ز خون رنگین شدم در مشت تو/
بس که خون می ریزد از انگشت تو/
گه زبون گردیدم و گه ناتوان/
گه شکستم, گه خمیده چون کمان/
چون فتادم یا فروماندم ز کار/
تو همی راندی به پیشم با فشار/
می بری هر جا که می خواهی مرا/
می فزایی کار و می کاهی مرا/
گفت در پاسخ رفوگر کای رفیق/
نیست هر رهپوی از اهل طریق/
زین جهان و زین فساد و ریو و رنگ/
تو چه خواهی دید با این چشم تنگ/
تو چه می دانی چها بر من رسید/
موی من شد زین سیه کاری سپید/
من در این جا هرچه سوزن می زنم/
سوزنی بر چشم روشن می زنم/
چون دل شوریده روزی خون شود/
به کز آن خون چهره یی گلگون شود/
پروین در این مناظره های شعری، زبان گویای دردمندانی است که چون سنگ زیرین آسیا، باری فرساینده را، بی درنگ و وقفه، به دوش می برند و تخته بند تقدیری گزنده و پاینده هستند.
چه کسی جز پروین می توانست خنجر رنجی پایان ناپذیر را بر جگر پیرزالی خمیده قامت, این چنین تصویر کند؟
«با دوک خویش پیرزنی گفت وقت کار/
کاوخ! ز پنبه ریشتنم موی شد سپید/
از بس که بر تو خم شدم و چشم دوختم/
کم نور گشت دیده ام و قامتم خمید/
جز من که دستم از همه چیز جهان تهی است/
هرکس که بود, برگ زمستان خود خرید/
از رنج پاره دوختن و زحمت رفو/
خونابه دلم ز سر انگشتها چکید/
دیروز خواستم چو به سوزن کنم نخی/
لرزید بند دستم و چشمم دگر ندید/
سیلابهای حادثه, بسیار, دیده ام/
سیل سرشک زان سبب از دیده ام دوید».
در شعر «صاعقه ما, ستم اَغنیاست», پسری در پاسخ پدرش که صاعقه را در موسم خرمن, بلای برزگران می نامد, می گوید: ستم زورمندان, صاعقه خرمن سوز کشتکاران است:
«پیشه آنان, همه, آرام و خواب/
قسمت ما, درد و غم و ابتلاست/
حاصل ما را دگران می برند/
زحمت ما, زحمت بی مدّعاست/
سفره ما از خورش و نان, تهی است/
در ده ما, بس, شکم ناشتاست/
همچو منی زاده شاهنشهی است/
لیک دو صد وصله مرا بر قباست/
خرمن امساله ما را که سوخت/
از چه در این دهکده قحط و غَلاست؟/
در عوض رنج و سزای عمل/
آن چه رعیّت شنود ناسزاست/
چند شود بارکش این و آن/
زارع بدبخت مگر چارپاست؟/
کار ضعیفان ز چه بی رونق است/
خون فقیران ز چه رو بی بهاست؟/
مردمی و عدل و مساوات نیست/
زان, ستم و جور و تَعدّی رواست/
گشته حق کارگران پایمال/
بر صفت غَلّه که در آسیاست/
پیش که مظلوم برد داوری؟/
فکر بزرگان, همه, آز و هَواست/
رشوه نه ما را که به قاضی دهیم/
خدمت این قوم به روی و ریاست/
بار خود از آب برون می کشد/
هرکس اگر پیر و گر پیشواست/
مردم این مَحکمه اهریمنند/
دولت حُکّام ز غَصب و رباست/
لاشه خورانند و به آلودگی/
پنجة آلوده ایشان گواست/
خون بسی پیرزنان خورده است/
آن که به چشم من و تو پارساست...»
پروین در مناظره «دزد و قاضی»، با درشتی، به قاضی و حاکم شرع میتازد که دین را وسیله زراندوزی و رنگ و ریا می کنند. «دزد و قاضی» داستان عَسَسی است که دزدی را نزد قاضی برد و قاضی با خشم بر او تاخت و:
«گفت: هان برگوی شغل خویشتن/
گفت: هستم همچو قاضی, راهزن/
گفت: آن زَرها که بُردستی کجاست؟/
گفت: در هَمیان تَلبیس شماست/
گفت: پیش کیست آن روشن نگین؟/
گفت: بیرون آر دست از آستین/
دزدی پنهان و پیدا کار توست/
مال دزدی, جمله, در انبار توست/
حَد به گردن داری و حد میزنی/
گر یکی باید زدن, صد میزنی/
می زنم گر من ره خلق ای رفیق/
در ره شرعی تو قُطّاع الطّریق/
می برم من جامه درویش عور/
تو ربا و رشوه میگیری به زور/
دست من بستی برای یک گلیم/
خود گرفتی خانه از دست یتیم/
دزد زَر بستند و دزد دین رهید/
شحنه، ما را دید و قاضی را ندید/
چیره دستان می ربایند آن چه هست/
میبُرند آن گه ز دزد کاه, دست/
دزد اگر شب, گرم یغماکردن است/
دزدی حُکّام روز روشن است/
حاجب اَر ما را ز راه راست برد/
دیو, قاضی را به هر جا خواست برد».
پروین در شعر «اشک یتیم» ـ گفتگوی «کودک یتیم» با «پیرزن گوژپشت»ـ، ستم «اغنیا»ی کاخ نشین را سرچشمه همه درد و داغهای یتیمان و خون دل رعیّت بینوای کوخ نشین می داند و می گوید:
«روزی گذشت پادشهی در گذرگهی/
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست/
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم/
"کان تابناک چیست که بر تاج پادشاست؟"/
نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت:/
"این اشک دیده من و خون دل شماست/
ما را به رَخت و چوب شَبانی فریفته ست/
این گرگ سالهاست که با گلّه آشناست/
بر قطره سرشک یتیمان نظارهکن/
تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست"».
پروین در شعر «شکایت پیرزن» از زبان پیرزالی بر شاه می تازد که از آتش فساد او به جز آه برای مردم نمانده است:
«سنگینی خَراج به ما عرصه تنگ کرد/
گندم تراست, حاصل ما غیر کاه نیست/
در دامن تو دیده جز آلودگی ندید/
بر عیبهای روشن خویشت نگاه نیست/
ویرانه شد ز ظلم تو هر مسکن و دهی/
یغماگر است چون تو کسی, پادشاه نیست».
پروین فلاکت و درماندگی فرودستان را ابدی نمی داند. به باور او، قفل اسارت به هنگامی گشوده خواهد شد که مردم پای در بند دستی بجنبانند و به ستیز قامت بیفرازند. به باور او، وقتی مشعل مقاومت به اهتزاز درآید, قلب تاریکی آتش خواهد گرفت.
«ز قید بندگی این بستگان شوند آزاد/
اگر به شوق رهایی زنند بال و پری/
یتیم و پیرزن این قدر خون دل نخورند/
اگر به خانة غارتگری فتد شرری
به حکم ناحق هر سفله خلق را نکشند/
اگر ز قتل پدر پرسشی کند پسری/
درخت جور و ستم هیچ برگ و بار نداشت/
اگر که دست مجازات میزدش تبری/
اگر که بدمنشی را کشند بر سر دار/
به جای او ننشیند به زور ازو بتری».
به باور پروین, دستها را باید به همداد و بی واهمه و تردید پای به میدان نهاد. با عزم و ایمان هر سدّ و مانعی را می توان از میانه راه به کناری افکند. دیوار محالی دربرابر نیست, کوه را به سوزن می توان از جای برکند:
«هزار کوه گرت سدّ راه شوند, برو/
هزار ره گرت از پا درافکنند, مایست».
می گوید: هیچ بیدادگر از افتاده راه نشین نمی ترسد. هراسشان همه از تیزتازان عرصه نبرد است:
ـ «بازیچه طفلان خانه گردد/
آن مرغ که بی پر چو ماکیان است».
ـ «ز چنار آموز ای دوست گرانسنگی/
چه شوی بر صفت بید ز بادی خم؟».
پروین به رنجبرهای پای در بند تنها یک راه برای رَستن از بند و زنجیر نشان می دهد: نبرد, بی واهمه و هراس:
«تا به کی جان کندن اندر آفتاب, ای رنجبر؟/
ریختن از بهر نان از چهره آب, ای رنجبر؟/
از حقوق پایمال خویشتن کن پرسشی/
چند می ترسی ز هر خان و جناب, ای رنجبر؟/
جمله آنان را که چون زالو مکندت خون بریز/
وندر آن خون دست و پایی کن خَضاب, ای رنجبر»!