سرش به زیر انداخت و ادامه داد: دلتنگی از پایم می اندازد و اشک امانم نمی دهد. یک دفعه با خودم می گویم "انگار یادت رفته که در ایران شاهد چه بد بختی ها ئی بودی. میدونید اینا بی همه چیزها می خوان همه چیزما رو بگیرن. من دو تا پسرعمو داشتم که دستگیر شدند، می گفتن به خاطر داشتن سلاح! حدود سه ماه بدون دادگاه آنها را شکنجه کرده بودند و بعد هم در یک دادگاه چند دقیقه ای به اعدام محکوم شدند. یک دفعه بغضش ترکید و ادامه داد که یک هفته قبل از اعدام ناخن های آنها را کشیده بودند و در آخرین ملاقات به مادرم گفته بودند که ایکاش 1000 ضربه شلاق زده بودند و حتی یک قرص هم به آنها نداده بودند و با بدنهای پر از عفونت اونا اعدام کرده بودند!".
ساکت شد و بعد چند لحظه گفت: "من یه چیزی رو باید بگم که من خیلی هوادار شما نیستم ولی این اعتقاد را دارم که به جز مجاهدین هیچکس نمی تواند این رژیم را بیندازد. همه از این رژیم مثل سگ می ترسند ولی رژیم مثل سگ از مجاهدین می ترسد“.
کتاب چشم در چشم هیولا را به او دادم و از هم خداحافظی کردیم.
بعد از اخبار سیما به شروع کردم به تماس های تلفنی، صدای خانم ایرانی و حرفهایش در سرم می پیچید ولی آخرین حرفهایش به من انرژی خاصی را داد بود که رژیم مثل سگ از مجاهدین می ترسد. سیما هم روشن بود و صدایش هم پائین بود و من هم گاه گاهی نیم نگاهی به صفحه تلویزیون می انداختم. یک دفعه اسمی توجهم را جلب کرد "بهادر کیامرزی" به صفحه تلویزیون خیره شدم و صدای تلویزیون را بلند کردم تا بفهمم این جوانی که این اسم زیبا را دارد کیست. بخش زیادی از حرفهایش را از دست داده بودم ولی اسم و حالت چشمانش من را برد به سالهای دور در ایران.
بهادر کیامرزی را در روی نیمکت کلاس که با چشمهای درشت و کنجکاوش به من خیره می شد را دیدم. خیلی بین بچه های کلاس محبوب بود. سئوالهای زیادی داشت نظرش از طرح سئوال بیشتر راه انداختن بحث در کلاس بود و اگر سئوالی در مورد مسائل اجتماعی داشت و جواب مورد نظر خود را نمی گرفت با حرکت سر نارضایتی خود را نشان می داد. دوباره به صفحه تلویزیون نگاه کردم. بهادر می گفت که به اشرف رفته بود.
دوباره افکارم مرا برد به دورها در تابستان بعد از سی خرداد که روزانه گاهی وقتها بیش از صد اسم از رادیو خوانده میشد ناگهان شنیدم "بهادر کیامرزی"!!!
دلم فشرده شد بهادر فقط هیجده سال داشت. دهانم تلخ شده بود و فریاد در سر و در سکوت مطلق. بعدها شنیدم که برادرهای بزرگتر بهادر که منصور یکی از آنها بود را دستگیر کرده اند و از آنجا که نسبت فامیلی داشتیم کم و زیاد در جریان فشار به خانواده برای اینکه مراسم یادبوی نگیرند بودم. و اینکه پدر بهادر که مرد بسیار زحمت کشی بود بر اثر سکته قبلی جان خود را از دست داده است. آخرین خبری که داشتم این بود که منصور و برادر دیگرش از زندان آزاد شدند و در تابستان 67 دوباره دستگیر می شوند و منصور اعدام میشود و از سرنوشت برادر دیگر خبری ندارم.
دوباره به تلویزیون خیره شدم. در خطوط صورت بهادر به دنبال نشانه ای از بهادر شاگرد خودم بودم. بهادری که بهترین بود برای من به عنوان یک معلم.
آیا بهادرکیامرزی برادر زاده همان بهادر است؟ نمی دانم ولی در اصل تفاوت ندارد. یک بهادر دیگر مجاهد است و می گوید:
"من درد جامعه رو میدیدم و ازش فرار میکردم و سعی میکردم نبینم اما دیدم تو اشرف یه سری هستن که از همه چیزشون برای درمان اون درد گذشته اند. گفتم وقتی اونا می تونند چرا من نه؟"
و در بخشی دیگر می گوید:
"وقتی سوگند می خوردم احساس کردم اون مجاهد واقعی شدم. احساس کردم اون چیزی شدم که پدرم بود شدم. وقتی سوگند خوردم احساس کردم که خیلی آدم قدرتمندی هستم. احساس کردم که هیچی نمیتونه من رو از اون انتخابی که کردم عقب برونه. راز و رمز ماندگاری مجاهدین یک انتخابه وبعد قیمت دادن برای اون انتخاب! که دومی مهمتر از اولیه. وقتی آدم قیمت اون انتخاب رو میده خیلی شیرینه. همون حلاوت و شیرینی مبارزه است“.
به حرفهای خانم ایرانی فکر می کنم. که: "این رژیم مثل سگ از مجاهدین می ترسد“. درد او برای من با حرفهای بهادر گره می خورد!
نمی دانم بهادر این خطوط را می خواند یا نه؟
به او می گویم:
بهادر عزیز!
درد آن خانم ایرانی که درد صدها هزار از مردم در بندمان هست و انرژی ای که از حرفهای تو گرفتم باعث می شود که صحنه ویلپنت امسال را به فریاد صدای تو و انعکاس آرزوی بزرگ مردم در بندمان که همان سرنگونی این رژیم ددمنش است تبدیل کنیم.
بهادر عزیز پایدار و سرفراز باشی!
28 اردیبهشت