رحمان ش: ... ومن دوباره اوج می گیرم ....

ساعت حدود 9 صبح یکشنبه 11 خرداد است. آهنگ مربوط به خبر فوری مرا به سمت تلویزیون می کشاند و دقایقی بعد من با شنیدن خبر اعدام مجاهد اسیر غلامرضا خسروی روی صندلی جلوی تلویزیون محو جزئیات اخبار می شوم ... به مرور روحم از کالبد جدا شده واز لیبرتی پر می کشد و بعد زمان و مکان را در می نوردد و همراه غلامرضا به ابادان و اصفهان و تهران و انفرادیهای کمیته و اوین و گوهردشت میرود ...

آیا وجود حاضر غائب شنیده ای؟! ..... من در میان جمع و دلم جای دیگر است!!
در چند جای این سفر ناگهانی جای خودم واو را قاطی می کنم وبه خاطرات خودم پل می زنم ولی با اوج گرفتن هرباره او در هر فراز از زندگی اش مجددا مدهوش و شیفته او می شوم و به او باز می گردم.
40 ماه انفرادی:
هرکس 40 روز و یا حتی 4 روز در زمانه ملا انفرادی بوده باشد معنای 40 ماه انفرادی را خوب می فهمد! در روزها و هفته های اول که بازجویی هم شدید تر است نیمه های شب از خواب می پری و دنبال برادر و خواهر و خانواده ات می گردی. دنبال این هستی که ببینی انها در کدام اتاق خفته اند و چرا پیدایشان نیست! بعد، اسم خودت و اعضای خانواده را مرور می کنی تا مطمئن شوی خودت هستی و خواب هم نمی بینی. وقتی مطمئن شدی خواب نمی بینی و به خودت می آیی تازه اول مصیبت است چون کم کم صحنه های فرار و دستگیری و کتک برایت زنده می شود و دوباره همان احساس تلخ و غم اولیه اسارت وجودت را پر میکند. بعد هفته های اول علاوه بر همه حساب کتابها درباره شیوه برخورد با بازجوها کم کم به لزوم برنامه ریزی و زمان بندی روزانه می رسی: نماز خواندن، ورزش کردن ، کنده کاری روی دیوار، فکر کردن، قران خواندن، نظافت سلول، ... ولی وقتی همه اینها را هم انجام می دهی دوباره کلی وقت اضافه داری که نمی دانی چه باید بکنی ... اخر یک روز و دو روز که نیست، مسلمان! 40 ماه است! تک و تنها! شوخی که نیست!
شیرین ترین لحظات در سلول مربوط به نماز است. تقریبا اینجا تنها جایی است که آدم بجای غرزدن وبی حوصلگی از تکرار مکررات و رکعات نماز مشتاقانه و بی صبرانه منتظر رسیدن وقت نماز و شنیدن اذان است و احساس می کند این دیدار مستقیم چقدر زود می گذرد. تا می آیی غرق در راز و نیاز شوی، به سلام و تشهد می رسی! و معشوق که گویا عجله دارد سریعا خداحافظی می کند و میرود. ولی تو نمی خواهی از او دل بکنی و هم چنان با اویی و به او فکر می کنی ...
از آنجاییکه ساعت نداری و آنرا قبل از ورود به سلول از تو گرفته اند و هیچ نوری هم به سلول نمی تابد مجبوری با دو عنصر وعده های غذایی و صدای اذان یک تقسیم زمان کلی برای خودت داشته باشی. پس، وعده های غذایی را بعنوان مبنا می گیری و سایر برنامه ها را لابلای ان می چینی، هر وعده را هم باید با حساب کتاب شروع کنی و روی جزئیاتش کار کنی مثلا قبل از اینکه در صبحانه یک لیوان چایت را سر بکشی اول از ان بعنوان آینه استفاده می کنی و چون نمی خواهی جلوی بازجو اگر صدایت کرد) علامت ضعف نشان بدهی موهایت را مرتب می کنی. برای اولین بار قیافه ریشوی خودت را می بینی و تاسف می خوری و حالت گرفته می شود. به خودت متلک می اندازی: خیلی خوش تیپ شده ای!! فقط یک هدبند سبز کم داری!! ... بعدها اگر مثل غلامرضا ممنوع الملاقات نبودی و از انفرادی برای ملاقات رفتی و پدر و مادرت را دیدی پدرت به شوخی می گوید: پسر جان! ماشاء الله بزرگ شده ای! محاسن در آورده ای!! و تو با شیطنت یک محارب و جاسوس منافقین جواب می دهی: پدر جان! اینها محاسن نیست ، معایب است!!. برای نهار و شام هم همین طور، مثلا اگر در اوین بودی و شام دو عدد سیب زمینی دادند می توانی دقایقی قبل از شام را با بازی و پرتاب انها به شیرین کاری و تمرکز ذهنی اختصاص دهی ...
بعد، سراغ نظافت سلول می روی. به هر کجای این اتاق یک در دو متر که نگاه می کنی تمیز است و کاری ندارد. پس تصمیم می گیری کاری انقلابی کنی و موکت را کلا جمع کنی و زیر انرا به نحوی تمیز کنی. گوشه موکت را بالا می زنی ناگهان یک بسته مشمای کوچک می بینی که محکم گره خورده است. تعجب می کنی! آنرا بر میداری و درونش را نگاه می کنی، چند حبه قند است!! باورت نمی شود! تو برادری مثل غلامرضا یا خواهری مثل راضیه داشته ای که قبل از تو اینجا و به یاد تو بوده است و به این وسیله با تو تماس گرفته وسلام و پیام مقاومت برایت فرستاده است ، صفـــــا مـی کنـی ...!! یکی از حبه ها را بر می داری، سرت را رو به اسمان و دهانت را تا اخر باز می کنی و آنرا از بالای دهان رها می کنی ... به اندازه یک پرس چلوکباب سلطانی با کباب اضافه مزه می دهد و انرژی می گیری! فورا تصمیم می گیری تو هم برای نفر بعد مثل بابانوئل هدیه ای جایی مخفی کنی و خود همین موضوع دقایقی و نه بیشتر تورا مشغول و سرگرم می کند ...
طبق برنامه ای که ریخته ای الان زمان ورزش است. یاد نرمشهای دوران میلیشیا و فاز سیاسی ات در آبادان می افتی و سعی میکنی با صوت زدن و تقلید آهنگ میلیشیا خودت را به حال و هوای آن موقع بکشانی. ولی چون در طی این مدت ضعیف شده ای و جای کافی هم نیست و استحمام هم هفته ای یکبار انهم 10 دقیقه بیشتر نیست مجبوری به حرکات ساده کششی قناعت کنی. همه این حرکات را که انجام می دهی هنوز نیم ساعت نشده است، لاجرم باید برنامه بعدی خودت را اجرا کنی ...
بعد از کمی ورزش مختصر اگر در سلول ویژه نباشی و قران داشته باشی می توانی قران را باز کنی و شروع کنی به مطالعه آن. در انفرادیهای اوین بالای درب بعضی سلولها نوشته بود: سلول ویژه! که برای زندانیان ویژه ای مثل غلامرضا بود که جرمها و احکام سنگین تری مثل محاربه و اعدام داشتند. در این سلولها زندانیان علاوه بر اینکه هیچ امکان اضافی مثل قران نداشتند روزانه چند بار هم جیره کتک و ضرب وشتم داشتند؛ کما اینکه اگر چراغ صدا کردن نگهبان را هم روشن می کردند خودش جرم بود ویک کتک مفصل به همراه داشت ! البته بعدا متوجه می شوی چراغ صدا کردن نگهبان در مجموع برای سر کار گذاشتن تو است و اصلا نگهبان توجهی نمی کند. در سلول عادی تو هم که از صبح چراغش را روشن کرده ای نگهبان بارها می اید و بی اعتنا رد می شود، اگر صدایش کنی که واویلا! چرا که به این وسیله حتما می خواسته ای به سلولهای دیگر با صدایت پیام بدهی و کارت ساخته است و لحظاتی بعد تو میدانی و چند راس سرباز گمنام غول تشن! اگر هم چیزی نگویی و بر فرض محال نگهبان در را باز کند ، بجای چاق سلامتی و پرس و جو از احوالت سرت نعره می کشد : منافق بی حیا ! چه مرگت است ؟! چرا چراغ بیت المال را از صبح روشن گذاشته ای؟! ... بهر حال داشتن قران در سلول تو نعمتی است که علاوه بر پر کردن قسمتی از وقت ، قوت قلب زیادی به تو می دهد. ولی اینکه امثال غلامرضا در ان سلولهای ویژه و بدون قران و هیچ امکان دیگری چه می کشیده اند ذهن تو را می گیرد ...
از انجائیکه ساعتهای متمادی است نشسته ای و بجز یک دیوار در فاصله یک متری تو چیز دیگری در شعاع دیدت نیست احساس خستگی چشم می کنی و می فهمی که دیگر چشمانت همگرایی قبلی را ندارد و تنبل شده است ولی ناگهان در گوشه ای از دیوار علامتی و نوشته ای می بینی! با اشتیاق و عجله به سمت آن می پری و سرت را نزدیک می کنی. دقت که می کنی می بینی یک نفر نوشته است: بچه ها مقاومت کنید ما پیروزیم!! هنوز از ذوق زدگی این کشف بزرگ در نیامده ای که در ضلع دیگر و در همان گوشه وکمی پائین تر نوشته دیگری تو را با همه تاریخچه سازمان و همه نفرات قبلی و همه زندانیان و مجاهدین پیوند می دهد: زنده باد سازمان مجاهدین خلق ایران! و چنان انرژی عظیمی در تو فوران می کند که اولا تصمیم می گیری یکبار همه دیوار را که ظاهرا سفید و خالی است کاملا و بادقت چک کنی و ثانیا خودت هم آستین بالا بزنی و با وسیله ای تیز که باید تهیه کردن انرا در برنامه ات بگذاری کتیبه کوچکی به یادگار بگذاری و حلقه وصلی و پیام رسانی بین گذشتگان و آیندگان باشی ...
بعد از همه اینها تصمیم می گیری قدری هم فکر کنی. اولش خیال می کنی این کار خیلی ساده است ولی بعد یکی دو دقیقه می فهمی سخت ترین کار همین است ! اول باید بدانی روی چه موضوعی می خواهی فکر کنی. مثلا تصمیم کی گیری روی سوالات احتمالی بازجو تمرکز کنی. او سوال اول را می نویسد و تو در برگه ذهنت جواب می دهی. بعد، منتظر سوال دوم هستی. هر چه فکر می کنی نمی دانی سوال دوم او چیست! حتی اگر سوال و جواب دوم را هم رد کنی در سومی به این مشکل بر می خوری و تازه این در صورتی است که روی موضوع متمرکز باشی و در اولین سوال، ذهنت به هم تیم، مسئول، مادر، یا مدرسه ویا خانه ات منحرف نشود که در این حال دوباره همه چیز می چرخد و می چرخد و به لحظات اول دستگیری برمی گردد وبعد مسیر آوردنت به زندان وکتک خوردنها و تعویض لباس و سلول و نهایتا دیوار روبرو...
... در حالیکه من درسلول و مشغول برنامه ریزی برای 40 ماه آینده خودم و غلامرضا هستم ناگهان با صدای یکی از بچه ها که مرا فرا می خواند به خودم می آیم و می فهمم مجاهد خلقی هستم در لیبرتی بین هزاران مجاهد دیگر. نفس راحتی می کشم و خدا را شکر می کنم که همه اینها سفری خیالی بوده و تجسم واقعی ندارد. یاد همه زندانیان و مجاهدینی می افتم که ارزو دارند یک روز و یا یک ساعت و حتی یک دقیقه جای من و در بین سایر برادران و خواهران مجاهدشان باشند. با اینکه لیبرتی خودش زندان است ولی الان برای من آزادترین و باصفا ترین نقطه جهان است و دوست دارم بلند شوم و همه در و دیوارها را لمس و مسح کنم و ببوسم ...
احساس می کنم بعد شهادت غلامرضا مجاهدتر شده ام وبه راهم و آرمانم و رهبری ام که چنین فدیه هایی را به خلق قهرمان تقدیم می کند هزار بار مومن تر و عاشق ترشده ام و در مقابل نسبت به رژیم و همه عمله و اکره اش، باهر اسمی و تابلویی و در هر سایتی، در همه فضای مجازی و حقیقی هزار بار بیشتر کینه و مرزبندی دارم ... أُفٍّ لَّکُمْ وَلمَا تَعْبُدُونَ ( انبیاء – 67 ) ...
اگر بعد از حوادث بند 350 همه نوشته های این جماعت ولایت مدار خارجه و داخله را (که بعضا بیشتر به سبک امام راحل است و پیدا کردن ارتباط بین فعل و فاعل و قید و حرف اضافه در یک جمله یکربع طول می کشد و بیشتر هم حرف اضافه است) در یک آب میوه گیر بریزی تا بفهمی غرض و مرض اینها چیست در یک چیز خلاصه می شود که: مجاهدین در ایران پایگاهی ندارند پس بیایید همه با همه زیر قبای ملا رفته و هضم در رژیم و باندها و گروههای سبز و زرد آن شوید! بقیه اش دیگر قلم فرسایی بی سر وته و بافتن آسمان به ریسمان است. جالب اینکه بعضا در استدلات خودشان زیراب همدیگر را هم می زنند. مثلا وقتی یکی شان در مقاله اش با هزار ضرب و زور تلاش می کند رابطه سازمان و مجاهدین و لیبرتی را از اساس با داخل و زندانها انکار کند و به جان مادرش قسم می خورد که ”مجاهدین خودشان بهتر می دانند که در هیچ یک از این تحولات نقشی نداشته اند ” و همه اینها ” شلوغ بازی تبلیغاتی“ است رفیقش بدون توجه به قوانین عبور و مرور و بدون توجه به او می مالد و خط می اندازد که ”منافقین اما همواره از طریق خانواده عناصری که دلباخته سازمان بودند ارتباط خود را با زندانیان حفظ کردند تا انجا که نگاه ایشان به زندانها به پایگاهی برای انجام برخی تحرکات تغییر کرد“!!
و یا مثلا هنوز جوهرقلم دیگری که نوشته است: ”تلاش رهبری مجاهدین برای موج سواری برروی این ماجرا و دخالت در ان از طریق تبلیغاتی با هذف قائل شدن نقش برای اعضای این گروه و القای نقش محوری مجاهدین ” خشک نشده است که بلافاصله رئیس سازمان زندانها (رئیس کل مافیا و سرکرده همه این مزدوران ) لو میدهد که ”ما مقاومت را صرفا از دو گروه“ که اولی ان ”جریان نفاق“ بود دیدیم!
ویا وقتی اولی خواب پنبه دانه ”فروکش کردن یکی دو هفته ای این ماجرا“ می بیند دومی پس گردنش میزند و با عربده هشیاری می دهد که ای احمق جان ”تا زمانی که فضای اسلامی باشد جریان نفاق نیز حاضر خواهد بود“ ... وخلاصه هر چه یکی می آید از پایگاه نداشتن مجاهدین و خاموشی قیام مردم ایران بگوید دیگری می آید و اعتراف می کند که مقاومت مجاهدین در لیبرتی و قیام مردم و زندانیان و خانواده هایشان دو روی یک سکه است وهمین است که بزرگترین مشکلات را برای نظام ایجاد کرده است.
هنوز یکی دو صفحه از این مزخرفات را ورق نزده ام که حوصله ام سر می رود و اوقاتم تلخ می شود و خودم را ملامت می کنم که چرا لحظات شیرین وصل در کنار غلامرضا را اینطوری خراب کردم! در نتیجه سریعا جبران مافات کرده و به دنیای پاک خلق قهرمان ایران و فرزند شجاعش مجاهد شهید غلامرضا خسروی و مجاهدین خلق ایران و زندانیان مقاوم هوادار سازمان بر می گردم و غرق در انعکاسات و اخبار و پیامهای جدید می شوم: نامه غلامرضا به خواهر مریم، پیام خواهر مریم به مناسبت شهادت او، لبخند غلامرضا حین شهادت، موضع گیریهای خانواده غلامرضا و جامعه جهانی، پیام جوانان ازادیخواه تهران و کرمانشاه ، بیانیه زندانی سیاسی علی معزی، مراسم گرامیداشت شهید در گوهر دشت، بیانیه دانشجویان دانشگاه تهران ....
... ومن دوباره اوج می گیرم ....
13 خرداد – سالگرد مبارک مرگ دجال
زندان لیبرتی.
برگرفته از سایت ایران افشاگر