سخن از جنایت وحشتناک سال شصت و هفت است. خمینی این اهریمن خزیده در قبای فریبکاری، همانکه عطش کشتار و خونریزی امانش را بریده بود و بی وقفه خون طلب می کرد، آمده بود تا قساوت قلب تیره و تباه خویش را به رخ تاریخ بکشد و بر چنگیزها و تیمورها و نرونها و هیتلرها، از سر تمسخر لبخندی بزند و به نام خدا و دین با خلقی که به هوای آزادی او را بر تخت نشانده بود، آن کند که تمامی سفاکان عالم، انگشت حیرت به دندان گزند.
در آن سال ثبت شده در تاریخ جنایت حکومت جهل و نادانی، خمینی چونان ماری زخم خورده بر خود می پیچید، چرا که مجبور شده بود با دستان پلید خویش، جام زهر را یکسره بالا بکشد و تن به قطعنامه ای دهد که به دفعات آنرا رد کرده بود. بارها نعره گوشخراش «جنگ، جنگ تا پیروزی» کشیده بود و قصدش این بود که از راه «کربلا» برود و «قدس» را به زعم خویش آزاد نماید. آشکارامرگ بر شیطان بزرگ گفته بود و در حالیکه آگاهترین فرزندان میهن را در پرچم آمریکا می پیچاند و به جوخه های تیرباران می سپرد، درخفا و در پشت پرده و در خلوت از نمایندگان همان شیطان کبیر «کیک» و «کلت» هدیه گرفته بود. اما این هدایا از بخت بد افاقه نکرده بود و مفید فایده نیفتاده بود و کار به بالا کشیدن جام زهر کشیده بود. دجّالگری بی حد و مرز آنچنان در او و هم تبارهایش نهادینه شده بود که شیطان رجیم را نیز مات و مبهوت خویش نموده بود.
در این شرایط خمینی و نظام ضدّ بشری اش خود را در بد مخمصه ای گرفتار می دیدند. آنها وارث حکومتی شکست خورده بودند که هشت سال جوانان ایران و سرمایه های انسانی اش را به تنور جنگ ریخته بود و سرمایه های مالی اش یا غارت شده بودند، یا در بازارهای سیاه به فنای توپ و تانک و موشک رفته بودند. درست در همین نقطه بود که خمینی تلو تلو خوران از جام زهری که به ناچار نوشیده بود، در صدد گرفتن انتقام از زنان و مردان برومند و جوانی برآمد که گرچه در هزارتوهای زندانهای مخوف و ترسناک، دربند و اسارت به سر می بردند اما قلبهای مالامال از عشقشان به آزادی و رهایی جایی برای تسلیم و درهم شکستن در مقابل آنهمه دیوصفتی و ددمنشی و درنده خویی و رذالتهای توصیف ناپذیر باقی نگذاشته بود.
نیزارهای خمیده با وزش هر نسیم
با کینه به قامت نستوه سرو سبز
در آرزوی تبر شدن خویش،
شعله می کشند.
آن پیر بدکاره خونریز بدسگال
در هم شکسته، خمیده و بی جان و بی رمق
با حقد و کین و حقارت بی حد خویش
سروهای سبز سرافراز را
کجا تاب و صبر داشت؟!
تاریخ از یک سو ناظر و شاهد موجوداتی بود که خزیده در زیر قباها و عمامه ها ، تسبیح در دست و ذکر شیطان گویان، تمامی مرزهای دنائت و شقاوت را در حجره های نمور تنگ نظری و جهالت به معنای تام و تمامش، در نوردیده بودند و آماده رقم زدن جنایتی می شدند که قرنها و تا زمانی که انسان بر این کره خاکی زندگی می کند، فراموش یادها و خاطره ها نگردد.
در نقطه مقابل انسان در مقابل دیو و آنهمه قساوت و خیره سری، جز جان شیرین خویشسلاح و صلاحی نداشت. یا باید در مقابل این اهریمن پلید سر تعظیم فرو می آورد و برنعلین خونینش بوسه می زد، یا باید سرخ و استوار می ایستاد و تاریخ را وادار به ثبت ایستادگی شکوهمند انسان در مقابل دیو و دد می نمود.
و انسان، ایستادگی را برگزید که شایسته او همین بود. زنان و مردانی جوان، با عزم و اراده ای که هیچ شیطانی را یارای خدشه وارد کردن به آن نبود، صف در صف راهی را انتخاب نمودند که به طنابهای رقصان دار منتهی می شد. در این نبرد سهمگین و هولناک نابرابر، انسان «بار امانت» بر دوش با پیکر نحیف اما استوار خویش سرافرازانه از میدان آزمایش بیرون آمد و با پرداخت بهایی گزاف و سنگین، سند «انسانیّت» خویش را ممهور به مُهر آزادگی و شایسته «انسان» بودن، نمود.
بیست و شش سال از آن زمان می گذرد. آنها که رفتند و جانانه ره سپردند، درسی فراموشی ناپذیر به دیگر همرزمان خویش آموختند. دلاوران و قهرمانانی که در میدانهای مبارزه و مقاومت در مصاف با توفانهای سیاه و سیلهای خروشان بنیان برکن، به تبع سروهای همیشه سرسبز و سرفراز تابستان شصت و هفت، پرچم شرف و ایستادگی را بر فراز بالا بلندترین قله های سر به فلک کشیده در اهتزاز در آوردند و بر افتخار «انسان» در مقابله با دیو صحه گذاردند. دیروز در «اشرف» حماسه های درخشانی از ایستادگی را ترسیم نمودند و امروز در «لیبرتی» با یاد و نام شهیدان سرفرازشان با مقاومت خویش ثابت کردند که برای هرآنکس که پیشاپیش سر و جان در راه آزادی خلق و میهن خویش نهاده باشد، اعم از اینکه در اشرف ولیبرتی باشد یا در اوین و گوهردشت و وکیل آباد و عادل آباد، پاسخ انسان به دیو و اهریمن یک کلمه یعنی یک «نه» سرخ و سرفرازانه است.
سلام بر تمامی شهدای راه خلق، بویژه به ابدیّت پیوستگان تابستان هزار و سیصد و شصت و هفت.
درود بر ادامه دهندگان راه شهیدان آزادی در «لیبرتی» و اقصی نقاط جهان.
12 اوت سال 2014 میلادی (21 مرداد سال 1393)