این واقعه همزمان با پادشاهی شاپوردوم (ذوالاَکتاف) روی داد که از سال 309 تا 379 میلادی حکومت کرد.
شاپور دوم از 16سالگی (325م) زمام کارها را، خود، به دست گرفت و تا 379م پادشاهی کرد. کنستانتین، امپراتور روم، خواهان جنگ با ایران نبود. در زمان او جنگی بین ایران و روم شرقی روی نداد.
پس از مرگ کنستانتین در سال337م، پسرش کنستانتین دوم (337تا340م) امپراتور روم شد. در زمان امپراتوری او آتش جنگ ایران و روم شرقی ـکه به مدّت 40سال خاموش بودـ در سال 338م که شاپور دوّم نَصیبین را به محاصره درآورد، زبانه کشید و سالها ادامه یافت.
یورش لشکریان شاپور دوم به سرزمینهای روم شرقی در سال 359م، به طور جدّی تر، ادامه یافت. اینبار شاپور توانست شهر آمد (آمیدا)، در دیاربَکر کنونی، را به تصرّف درآورد.
جنگهای ایران و روم تا سالهای پایانی پادشاهی شاپور دوّم ادامه یافت و در این سلسله جنگها فتوحات زیادی نصیبش شد. این جنگها، بیشتر، رنگ مذهبی داشت و برای سدکردن راه نفوذ رومیان مسیحی انجام می شد.
شاپور دوم مسیحیان ایران را به عنوان «ستون پنجم» امپراتوری روم زیر فشار قرار داد و قوانین ظالمانه یی را علیه آنها ـ ازجمله، پرداخت مالیات به میزان دو برابر ایرانیان غیرمسیحیـ وضع کرد و به اجرا درآورد. او اموال کلیساها را مصادره کرد و برخی از کلیساها را بست.
در زمان شاپور دوم سیمئون (=شَمعون) بَرسابه، سراُسقف کلیسای شهر تیسفون، پایتخت ساسانیان، که مخالف نظام مالیاتی جدید بود، دستگیر و زندانی شد. شاپور فرمان داد او و دخترش را در سال 344 میلادی به شهادت رساندند.
پس از قتل سیمئون، به دستور شاه، مسیحیان ایران را بهمدّت یک هفته، وحشیانه، به قتل رساندند.اموالشان را مصادره و کلیساهایشان را ویران کردند.
کشتار مسیحیان و دیگر مخالفان عقیدتی مذهب حاکم، تا پایان پادشاهی شاپور (379 میلادی) برقرار بود و در دوره های بعدی پادشاهی ساسانیان نیز ادامه یافت.
پادشاهانی مانند یزدگرد اوّل، که با مسیحیان و پیروان دینهای دیگر خوشرفتاری می کردند و در پی کاستن نفوذ مؤبدان و اشراف بودند و به طبقات پایین جامعه نیک رفتاری داشتند، به تحریک مؤبدان و به توطئهٌ اشراف ازمیان رفتند.
یَزدگرد اوّل ـکه از سال 399 تا 420 میلادی پادشاهی کردـ به جنگ ایران و روم، که دست کم بر سر تصرّف ارمنستان، همواره، شعله ور بود، پایان داد و با مسیحیان نهتنها درنیفتاد بلکه در سال 409م برای پشتیبانی از آنها فرمانی صادر کرد. این فرمان پس از مرگ آرکادیوس، امپراتور روم شرقی ـکه از سال 395تا 408م حکومت کردـ صادر شد.
آرکادیوس، پیش از مرگ، از یزدگرد تقاضا کرد که فرزندش تئودُس دوم، را که نوزاد بود، در پناه خود گیرد. یزدگرد پذیرفت و پس از مرگ آرکادیوس، سرپرستی تئودُس را به عهده گرفت و او را بزرگ کرد و به تخت امپراتوری نشاند.
یزدگرد اول از خودکامگیهای اشراف و سران مذهبی آیین زرتشت جلوگیری کرد و به تعصّبات مذهبی میدان نداد، از این رو، در سال420م به هنگام شکار، در کنار دریاچه سو (=دریاچه چشمه سبز نیشابور)، به توطئه اشراف، کشته شد. پسرش شاپور، که حاکم ارمنستان بود،درصدد برآمد که به جای پدر زمام حکومت را به دست گیرد، اشراف او را نیز به قتل رساندند.
یزدگرد اول در تاریخ ـ که عمده نویسندگانش تاریخنگاران درباری بودند ـ به جرم مخالفت با بیدادگریهای اشراف و پیشوایان درباری آیین زرتشت، به نام یزدگرد بزهکار (=گناهکار) معروف شده است.
قیام نوشزاد
در زمان قباد ساسانی و پسرش انوشیروان نیز، آزار مسیحیان، به دستاویز این که «ستون پنجم» رومیان هستند، ادامه یافت. انوشیروان جنگ با امپراتوری روم شرقی را آغاز کرد و سه بار با آنها جنگید. در پایان یکی از این لشکرکشیها، پسر ارشد او، نوشزاد، که مسیحی بود، با استفاده از غیبت پدر شورشی علیه او به راه انداخت.
انوشیروان ابتدا با مدارا و سپس از راه شکنجه و زندانی کردنش، برآن شد او را به پذیرش آیین زرتشت وادارد، چرا که فرزند مسیحی شاه نمی توانست به تخت شهریاری تکیه زند. نوشزاد نپذیرفت. او را به دستور پدرش در زندان شهر گُندیشاپور ـ که مرکز مسیحیان بودـ زندانی کردند.
نوشزاد در پایان یکی از جنگهای پدرش با رومیان، به یاری مادر مسیحیش، مسیحیان را به شورش واداشت. زندانیان نیز به تحریک او شوریدند و درهای زندان را شکستند و آزاد شدند. نوشزاد به یاری مسیحیان شورشی قیام کرد و اهواز را به تصرّف درآورد. سپس به تیسفون، پایتخت انوشیروان، یورش برد امّا، نتوانست آن را تسخیر کند. سَروزیر (=صدراعظم) انوشیروان در تیسفون شورش را سرکوب کرد و سران شورشیان را به قتل رساند. نوشزاد زخمی و دستگیر شد، امّا، تا لحظه آخر از آیین مسیح دفاع کرد. او را به رسم مسیحیان به خاک سپردند و مردم سراسر خوزستان در مرگ او سوگوار شدند (550م).
مارآبا، پیشوای مسیحیان نَسطوری ایران، نیز به پشتیبانی از قیام نوشزاد متّهَم شد و در فوریه سال 552م در زیر شکنجه و آزار به شهادت رسید.
مسیحیان نَسطوری، پیروان نستوریوس، اُسقُف قسطنطنیه، بودند. نستوریوس به سال 428میلادی از سوی امپراتور روم شرقی سراسقف قسطنطنیه شد. امّا، مجامع روحانی عقاید او را بدعَت در آیین مسیح شناختند و با او درافتادند. امپراتور که ابتدا با او موافق بود، پس از محکوم شدنش از سوی مجامع روحانی، او را در سال 435م به واحه یی در صحرای لیبی تبعید کرد و او سه سال بعد در مصر درگذشت. آموزشهای او از زمان پادشاهی پیروز ساسانی (459 تا484م) به بعد در ایران گسترش یافت.
هرمز چهارم، پسر انوشیروان، که پس از مرگ پدر در فوریه سال 579م به شاهی رسید، از سوی مادر نوادهٌ خاقان ترک بود و به همین سبب، او را «ترکزاد» می خواندند. هرمز راه و رسم پدر را در آزار مسیحیان و آیینهای دیگر، ادامه نداد و با آنها رفتاری خوش داشت. او از برزگران و پیشه وران پشتیبانی می کرد و نسبت به اشراف و «بزرگان» سختگیر بود. او به عکس پدرش که با کشتار مزدکیها و پیروان دیگر ادیان، سختدلی و ستمگری از خود نشان داده بود و تاریخنویسان همبسته دربار او را، به ناروا، «عادل» می خواندند، دادگر و خیرخواه مردم فرودست و نادار بود و با اشراف سر ستیز داشت. از این رو، اشراف به سرکردگی بهرام چوبینه، از خاندان اشرافی مهران، در سال 590 م بر او شوریدند. ابتدا کورش کردند، سپس او را کشتند.
خسرو دوم (خسرو پرویز)، پسر هرمز چهارم، که به یاری رومیها توانسته بود تاج شاهی را از بهرام چوبینه بگیرد، از جنگ با رومیها دست بازداشت و با آنها پیمان آشتی بست و مریم، دختر موریس، امپراتور روم شرقی (بیزانس)، را به زنی گرفت.
سوگلی حرمسرای او، همسر مسیحی دیگرش شیرین (سیرون) بود که داستان عشق و دلدادگی آن دو ـ«خسرو و شیرین»ـ معروف است.
خسرو در راه اجرای پیمانی که با امپراتور روم بسته بود و به درخواست شیرین و مریم، همسران مسیحیش، با مسیحیان به مدارا پرداخت و حتّی به شیرین میدان داد که در تیسفون و پیرامون آن کلیساهایی بسازد.
او پس از قتل موریس، امپراتور پشتیبان او، و کشتار خانواده اش در سال 602 میلادی ـکه در یک شورش عام و به تحریک یکی از مقامات نظامی به نام فوکاس روی دادـ حکومت جانشینش، فوکاس، را به رسمیت نشناخت و به طور یک جانبه، جنگ با روم شرقی را آغاز کرد.
این جنگ طولانی در زمان هراکلیوس، امپراتور معروف روم شرقی ـ که در سال 611م فوکاس را برکنار کرد و خود زمام امپراتوری را به دست گرفت و تا سال641م حکومت کردـ نیز ادامه یافت و تا پایان زندگی خسروپرویز (فوریه 628م)، به طول انجامید.
در این جنگ طولانی، تا سال 622 میلادی (نخستین سال هجرت پیامبر به مدینه) پیروزی همواره نصیب قوای خسرو پرویز بود.
شهربَراز، سردار ایرانی، دمشق را در سال 614م، فلسطین و بیتالمقدس را در سال 615م غارت کرد و در سال 616 میلادی مصر را به تصرّف درآورد و تا حبشه پیش تاخت.
شاهین، سردار دیگر خسرو پرویز، تا نزدیکی قسطنطنیه، پایتخت روم شرقی، پیش رفت و شهرهایی مانند آنقره یا انگوریه (=آنکارای امروز) را به تصرّف درآورد.
هراکلیوس (هرقل)، از بیم آن که شاهین قسطنطنیه، پایتخت روم شرقی، را تسخیرکند، در سال 618م تصمیم گرفت پایتختش را به قَرطاجنه (=کارتاژ)، در شمال آفریقا و در محل تونس امروزی، منتقل کند.
در این جنگهای طولانی بیدادگریهای بسیار روی داد، مثلاً، شهربَراز بیت المقدّس را غارت کرد، معابد بسیاری را در آن شهر آتش زد، عدّه زیادی از مردم شهر را کشت یا اسیر کرد و صلیب حضرت عیسی را نیز به همراه غنایم و اموالی که غارت کرده بود، به تیسفون، پایتخت ساسانی، برد.
از سال 620 م که هراکلیوس به حملات تعرّضی دست زد، تعادل جنگ به سود روم به هم خورد. هراکلیوس در جبهه ارمنستان شهربراز را به سختی شکست داد و در سال 623م شهر گَنزک، در نزدیکی میاندوآب آذربایجان، را به تصرّف درآورد و آتشکده بزرگ آذرگُشَسب (یکی از سه آتشکده بزرگ آیین زرتشت در ایران) را، به تلافی ویران کردن مَعابد اورشَلیم درهمکوبید.
امپراتور روم در سال 627 م در جنگی در حوالی نینوا (موصل) سپاه ایران را شکست داد و دستگرد خسرو، مقرّ خسرو پرویز، و خزاین شاهی ـ که در اثر غنیمتها و غارتها انباشته شده بودـ به دست رومیها افتاد و خسرو پرویز به تیسفون گریخت.
هراکلیوس پیشنهاد صلح داد، امّا، خسرو نپذیرفت و برای جلوگیری از شورش اشراف ـکه از ادامه جنگهای خانمان برانداز ناخوشنود بودند ـ عدّه یی از آنها را زندانی کرد و در پی آن برآمد پسرش مردانشاه را ـ که از زن مسیحیش شیرین بود ـ جانشین خود کند،امّا، پسر دیگرش، شیرویه، پیشدستی کرد و به یاری همدستانش در دربار، خسرو پرویز را در فوریه628 م (شَوّال سال6هـق)، پس از 38سال پادشاهی، برکنار و زندانی کرد و چندی بعد او را در زندان کشت و خود به تخت شاهی نشست.
از فوریه 628 م ـکه خسرو پرویز کشته شد ـ تا سال 632م که یزدگرد سوّم ، آخرین پادشاه ساسانی، روی کار آمد، یازده پادشاه در تیسفون به تخت شاهی نشستند. بعضی از آنها مانند پیروز دوم، تنها چند روز پادشاهی کردند.
شیرویه (قباد دوم) به جنگ بی حاصلی که خودکامگی و جنون جهانگشایی و غارتگری پدرش، خسرو پرویز، پدیدآورنده و ادامه دهنده اش بود، پایان داد و برای جلوگیری از شورش احتمالی مردم، که جنگهای خانمانسوز و مالیاتهای سنگین آنها را از توان و رَمَق انداخته بود، سه سال مالیاتها را بخشید و زندانیان را نیز آزاد کرد. او برای ازبین بردن مدّعیان پادشاهی، تمام برادران و برادرزادههای خود را ـکه 17تن بودندـ کشت.
پادشاهی شیرویه چندان نپایید و در سپتامبر 628 م (جُمادیالاوّل سال 7 هـق) به بیماری طاعون بسیار مرگباری که سراسر تیسفون را فراگرفته بود، درگذشت.
پس از مرگ شیرویه، از آن جایی که او تمام مردان خاندان شاهی را کشته بود، سران دربار و اشراف پسر هفت ساله اش اردشیر (سوم) را به تخت نشاندند و نیابت پادشاهی را به یکی از اشراف سپردند. امّا، شهربَراز، سردار ایرانی، به این بهانه که در تعیین شاه جدید با او مشورت نشده، به تیسفون تاخت و اردشیر خردسال و نایب السّلطنه اش و عدّه یی از اشراف مخالف خود را در آوریل 630م (ذیالحَجّهٌ سال 8هـق) به قتل رساند و خود تاج شاهی را بر سر نهاد. امّا، پادشاهیش بیش از دو ماه نپایید و چندتن از درباریان او را در ژوئن 630 م (ماه صَفَر سال 9 هـق) کشتند.
بعد از او چون مردی از خاندان شاهی نیافتند پورانداخت، دختر خسرو پرویز، را به شاهی نشاندند. پوراندخت با رومیان پیمان صلح بست، امّا، پس از یک سال و چند ماه در سپتامبر 631م (جُمادیُالآخَر 10 هـق) ناچار شد استعفا دهد و پس از استعفا، کشته شد. پادشاهی خواهرش آزرمیدخت نیز چند ماه بیشتر نپایید. فرّخ هرمز، سپهسالار خراسان، از او خواستگاری کرد. آزرمیدخت به ناچار پذیرفت. امّا، به فرمان او نگهبانان کاخ شاهی، فرّخ هرمز را به هنگام ورود به کاخ کشتند.
رستم (فرّخزاد)، پسر فرّخ هرمز، پس از شیندن خبر قتل پدر به تیسفون لشکر کشی کرد و آزرمیدخت را از تخت شاهی به زیر آورد و در چشمانش میل کشید و او را کور کرد.
یزدگرد سوم، آخرین پادشاه ساسانی، در سال 632 م (11هجری قمری)، به سنّ 21سالگی به پادشاهی رسید. در واقعه خونین قتل دسته جمعی شاهزادگان دربار، مادر یزدگرد او را، که نوجوان هفده ساله یی بود، از معرکه به دربرد و در نهانگاهی پنهان کرد. یزدگرد نوه خسرو پرویز بود.
دولت ساسانی در این زمان، به شدّت، ناتوان بود و حوزه اقتدارش به همان پایتخش تیسفون و نواحی پیرامون آن محدود می شد. نارضایی اجتماعی بسیار بالا بود. 38 سال پادشاهی همراه با خودکامگی خسرو پرویز، که بیش از 24 سال آن در جنگی ویرانگر گذشت، تَسمه از گُرده مردم کشیده بود. بار سنگین این جنگ طولانی بر دوش روستاییان و مردم فرودست بود که هم ناچار بودند بار مالی آن را به دوش ببرند و هم جوانانشان را به عنوان سپاهی و سرباز به جبهه های جنگ ویرانگری بسپارند که هیچ سودی برایشان نداشت و هیچ انگیزه یی برای شرکت در آن نداشتند. این جنگ خارجی طولانی تلفات بسیار زیادی به بار آورده بود.
در اثر این جنگها تولید کشاورزی، به شدّت، کاهش یافته بود. در همین دوره، به علت ناامنی راهها بازرگانی ایران نیز ، به کلّی، از رونق افتاده بود.
پادشاهی ساسانیان، از نظر مذهبی نیز پس از سرکوبیهای شدید مانویان، مزدکیان، مسیحیان، مهرپرستان و بوداییان مشروعیتش را در بین مردم از دست داده بود و فساد مقامهای مذهبی و مسئولان آتشگاهها نیز به این اُفت مشروعیت دامن میزد.
مسأله مهمّ دیگری که در ناتوانی دولت ساسانی نقش اساسی داشت، طغیان رودهای دجله و فرات در سال 628 م، همزمان با قتل خسرو پرویز بود. در اثر این طغیان، کشتزارها و مناطق مسکونی آسیب بسیار دیدند و تیسفون ـکه نزدیک به یک میلیون جمعیت داشتـ نیمه ویران شد. به دنبال آن، بیماری طاعون کشنده یی، به گونه یی گسترده، شیوع یافت که تلفات سنگینی پیش آورد و شیرویه، پادشاه وقت،نیز در اثر این طاعون درگذشت.
در روز 14جُمادی الاوّل سال 14هجری (5ژوییه 635 م) ـکه 3سال از پادشاهی لرزان یزدگرد سوّم (24ساله) می گذشتـ جنگ میان سپاهیان یزدگرد به فرماندهی رستم فرخزاد با لشکریان مسلمانان به فرماندهی سعد پسر ابی وَقّاص در قادسیّه (در جنوب غربی نجف کنونی) آغاز شد. این جنگ سه روز به طول انجامید. در روز سوم در میان توفان شن ـکه از روبهرو بر چهرهٌ سپاهیان رستم میوزیدـ و گرمای طاقتسوز هوای تابستانی بیابان، رستم فرخزاد کشته شد. با کشته شدن رستم سپاه ساسانی ازهمپاشید و سعد بن ابی وقّاص و لشکر تحت فرمان او پیروز شدند. در پی این شکست، پادشاهی ساسانیان به پایان رسید.
(قَره کلیسا، کهن ترین کلیسای جهان در ایران، مزار طاطاووس قدّیس، از حواریّون حضرت مسیح)