قصه «خواجه وا»ی حسن

«اسرار التوحید»

خواجه حسن مؤدّب، از توانگران نیشابور به ابوسعید ارادتی یافت و همه مال و مَنال خود را در سر این ارادت نثار ابوسعید کرد، امّا، «هنوز از آن خواجگی در باطن خواجه حسن چیزی باقی مانده بود». ابوسعید برای درمان این خواجگی، او را روزی نزد خود خواند و از او خواست «کَواره» (=سبد بزرگ) بردارد و به چهارسوی کرمانیان در نیشابور برود و هر «شکنبه و جگربَند» که ببیند بخرد و در آن سبد نهد و در پشت بگیرد و به خانقاه بیاورد.

«حسن کَواره در پشت گرفت و به حکم اشارت شیخ برفت و آن حرکت بر وی سخت می‌آمد. به ضرورت، به سر چهارسوی کرمانیان آمد و هر شکنبه و جگربندی که یافت بخرید و در کَواره نهاد و بر پشت گرفت»، در حالی که «خونها و نجاستها بر جامه و پشت او می‌ دوید و او از خجالت مردمان حیران، که او را در آن مدت نزدیک با جامه‌ های فاخر دیده بودند و امروز بدین صفت می ‌دیدند».

حسن کواره پر از «شکنبه و جگربند» را، نیمه ‌جان از شرم، به خانقاه رساند که در کوی عَدَنی‌ کوبان، در «نیمه راست بازار نیشابور» قرار داشت. ابوسعید از او خواست شکنبه‌ ها و جگربندها را به دروازه حیره، در نیمه چپ بازار شهر، ببَرَد و آنها را بشوید. حسن فرمان بُرد و «به دروازه حیره شد و آن آلتها پاک کرد و بازآورد» و درحالی که «از آن خواجگی و حُبّ جاه چیزی باوی نمانده بود، آزاد و خوشدل [به خانقاه] درآمد».

پیر صاحبدل که «دیده بود حسن را در آن ریاضت رنجی عظیم رسیده بود»، او را فراخواند و از او خواست که آنها را به «مطبخی» (=آشپز) بسپارد تا از آن برای «اصحاب»، «شکنبه‌ وا» (=شوربای شکنبه) بپزد. آن‌ گاه سر و تن را بشوید و جامه پاکیزه بپوشد و به سر چهارسوی کرمانیان و دروازه حیره برود و از اهل بازار بپرسد که «هیچ‌کس را دیدی با کَواره‌ یی در پشت گرفته؟

یک ‌یک دکان پرسید. هیچ‌کس نگفته بود که این چنین کس را دیدم یا آن کس تو بودی».

حسن باشگفتی و حیرت بسیار به خانقاه بازگشت و آن واقعه را با ابوسعید درمیان نهاد. پیر بیداردل به او گفت: «ای حسن، آن تویی که خود را می ‌بینی و الاّ، هیچ‌ کس را پروای دیدن تو نیست. آن نفس توست که تو را در چشم تو می ‌آرد. او را قهر باید کرد».

«حسن را چون آن حال مشاهده افتاد از بند پندار و خواجگی به ‌کلّی بیرون آمد و آزاد شد و مطبخی آن شکنبه‌ وای بپخت و آن شب سفره نهادند».

     آن گاه که ابوسعید و یاران بر سر سفره گردآمدند پیر فرزانه رو به «اصحاب» خود کرد و گفت: «ای اصحابُنا، بخورید که امشب خواجه‌ وای حسن می‌ خورید»!