زمستان می بندد و می فرساید و مظهر سکون و ایستایی و واماندگی است. همه چیز در زمستان تخته بند می شود. امّا بهار به همه هستی جان می بخشد. در دل هر ذرّه ذوق تپش و پویایی می دمد. در بهار، همه جا پویش است و رویش و بالندگی. زمستان ساحل است و بهار دریایی موج در موج:
«ساحل افتاده گفت گرچه بسی زیستم/
هیچ نه معلوم شد آه که من چیستم
موج ز خودرفتهیی تیز خرامید و گفت:/
هستم اگر میروم گر نروم نیستم»
بهار درس زایندگی و جوشش و تپش می دهد ؛ درس بیقراری و هردم بیقرارتر شدن:
«چه کنم که فطرت من به مَقام (=جای سکونت) درنسازد/
دل ناصبور دارم چو صبا به لالهزاری
چو نظر قرارگیرد به نگار خوبرویی/
تپد آن زمان دل من پی خوبترنگاری
ز شرر ستاره جویم، ز ستاره آفتابی/
سر منزلی ندارم که بمیرم از قراری»
در بهار چه میبینی جز رویش و رویش، جز پویش و پویش، جز پرواز و پرواز؟ بهار خود جان حیات است:
«رمز حیات جویی جز در تپش نیابی/
در قُلزُم (=دریا، دریای سرخ) آرمیدن ننگ است آب جو را
شادم که عاشقان را سوز مُدام دادی/
درمان نیافریدی آزار جستجو را»
بهاران برای انسان چه پیامی به همراه دارد؟ انسانی که اقبال لاهوری در شعر «میلاد آدم» این چنین توصیفش میکند:
«نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد/
حُسن لرزید که صاحبنظری پیدا شد
فطرت آشفت که از خاک جهان مجبور/
خودگری، خودشکنی، خودنگری پیدا شد
آرزو بی خبر از خویش در آغوش حیات/
چشم واکرد و جهان دگری پیدا شد
زندگی گفت که در خاک تپیدم همهعمر/
تا از این گنبد دیرینه دری پیدا شد»
پیش از تولّد انسان، هیچ موجود زنده یی خونینجگر نبود و هیچ جنبنده یی دارای آن نگاهی نبود که حُسن و زیبایی را دریابد و شیفته و بیقرارش شود.
پیشاز تولّد انسان، خاک و همه پروردگان خاک، به راهی که برایشان مقدّر شده بود می پوییدند و از چنان آزادی و اختیاری برخوردار نبودند که پای برسر سرنوشت تقدیری خود نهند و به راهی که خود آفریننده آنند، گام نهند. تنها انسان می تواند «خودشکن» باشد و سرنوشتی را که دیگران برایش رقم زدهاند، دگرگون کند و پای برسر «نفس امّاره» نهد و به اختیار، زندگی دلخواه خود را برگزیند؛ اوست که می تواند پس از «خودشکنی» و «خودگری»، «خودنگر» باشد و با تلاشی پیگیر، میدان درافتادن در زندگی حقیر خالی از ذوق و تپش و عشق را ببندد. پیام هر جوانه نورُسته، هر شکوفه خندان، هر برگ نودمیده به ما، همگان، چیست جز رهیدن از هربند و پیوند رهایی سوز، جَستن و جُستن و پرواز؟
ـ «ز جوی کهکشان بگذر، ز نیل آسمان بگذر/
ز منزل دل بمیرد گرچه باشد منزل ماهی»
ـ «قبای زندگانی چاک تا کی؟
چو موران آشیان در خاک تاکی؟
به پرواز آی و شاهینی بیاموز
تلاش دانه در خاشاک تاکی؟»
ـ «میارا بزم بر ساحل که آن جا/
نوای زندگانی نرمخیز است
به دریا غلت و با موجش درآویز/
حیات جاودان اندر ستیز است».
نَفَس مُشکبار باد بهار، به «خفتگان نقش قالی» پیام می دهد؛ پیام خیزش و آویزش؛ پیام رهایی از خاک و پرواز بر سر خاک:
ـ «به آشیان ننشینم ز لذّت پرواز/
گهی به شاخ گلم، گاه بر لب جویم
ـ چه پرسی از کجایم، چیستم من؟/
به خود پیچیده ام تا زیستم من
در این دریا چو موج بیقرارم/
اگر بر خود نپیچم، نیستم من».
بهار طبیعت پیام میدهد که عشق، بهار وجود انسان است. عشق همچون بهار، پر و بال پرواز می بخشد: «از عشق دل آساید با این همه بیتابی».
ـ «گرمی افکار ما از نار (=آتش) اوست/
آفریدن، جان دمیدن، کار اوست»
ـ «عقلی که جهان سوزد یک جلوه بیباکش/
از عشق بیاموزد آیین جهان تابی»
شور و شوق و تپش دل آدمیان، گدازه های آتشفشان عشق اند:
«صورت نپرستم من، بتخانه شکستم من/
آن سیل سبُک سیرم، هر بند گسستم من
در بود و نبود من اندیشه گمانها داشت/
از عشق هویدا شد این نکته که هستم من
فرزانه به گفتارم، دیوانه به کردارم/
از باده شوق تو، هشیارم و مستم من»
تپش عشق با تن آسانی و عافیت جویی سر سازگاری ندارد. عاشق بیقرار، تمنّای آرامش ندارد. دمادم در هوای بیتابی جگرسوزتری است:
ـ «هرذره مرا پر و بال شرر بده».
ـ «سیلم مرا به جوی تُنُک مایه یی مپیچ/
جولانگهی به وادی کوه و کمر بده»
ـ «عشق با دشوار ورزیدن خوش است/
چون خلیل از شعله گل چیدن خوش است»
ـ «دل از ذوق تپش دل بود لیکن/
چو یک دم از تپش افـتـاد گل شد»
ـ «تو نشناسی هنوز، ذوق بمیرد ز وصل/
چیست حیات دوام؟ سوختن ناتمام»
عشق با زبونی و آسان جویی بیگانه است. عشق بر«لبهٌ تیغ» رفتن را می آموزد. عشق می گوید بهار را باید از دل یخ بسته زمستان، با حربهه شور و پویندگی و گرمتابی بیرون کشید. عشق می آموزد که: «زیستن اندر خطرها زندگی است».
ـ «بهضرب تیشه بشکن بیستون را/
که فرصت اندک و گردون دورنگ است
حکیمان را در این اندیشه بگذار/
شرر از تیشه خیزد یا ز سنگ است؟
بهار زندگانی با نَفَس، جان پرور عشق و گرمای سختکوشی و پنجه در پنجه شدن با اهریمن زمستانی می شکفد و به بار می نشیند. پیام داران بهار زندگی چنیناند:
ـ «در عشق غنچه ایم که لرزد ز باد صبح/
در کار زندگی صفت سنگ خارهایم»
ـ «نغمه می باید جنون پرورده یی/
آتشی در خون دل حل کرده یی
آفریند کائنات دیگری
قلب را بخشد حیات دیگری»
ـ «گفتند: "جهان ما آیا به تو می سازد؟"
گفتم که "نمیسازد"، گفتند که "برهم زن"»!
عشق پیام میدهد:
ـ «مرید همّت آن رهرُوَم که پا نگذاشت/
به جاده یی که در او کوه و دشت و دریا نیست»
ـ «وای آن قافله کز دونی همّت می خواست/
رهگذاری که در او هیچ خطر پیدا نیست».
عشق میگوید: با دنیای اهریمنی باید چنگ در چنگ شد، تا تاریکی رخت بربندد و خورشید آزادی بر سراسر دشت و دمن، کوه و درّه، روستا و شهر و بر همگان، به یکسان، بتابد و همهجا را شکوفان و لالهزار کند:
ـ «اگرخواهی حیات، اندر خطر زی»
ـ «می باش چو خار حربه بر دوش/
تا خرمن گل کشی در آغوش» (نظامی گنجوی)
عشق پیام می دهد: دام گستران، دام گسترده اند و شب بر همه سو پرده ظلمت کشیده است، نرمخویی و ساده گزینی و پذیرفتن سلطه شب، دوام شب را همیشگی می کند. تن به تسلیم مسپار و «قویّ و درشت و تنومند زی» و بدان: «فاخته (=پرنده یی کوچکتر از کبوتر) شاهین شود از تپش زیردام»:
ـ «خیز و خلّاق جهان تازه شو/
شعله در بر کن، خلیل آوازه شو»
عشـــق مـــیگوید: خورشــید آزادی از نبـــرد با دیــــواره های مانع سر می زند و همـــین نبـــرد به انــــسان زندگانی جـــاوید می دهد:
ـ «بمیر اندر نبرد و زنده تر شو».
ـ «درمان ز درد ساز، اگر خسته تن (=مجروح) شوی/
خوگر به خار شو که سراپا چمن شوی»
بهار آزادی از دل سهمگین ترین خطرکردنها فرامی رسد. در روزگاری که زمستان، قاف تا قاف را در پنجه ویرانگر خود گرفته است، تنها و تنها «زیستن اندر خطرها زندگی است». در چنین روزگاری، میش بودن، گرگهای زمستانی را هارتر می کند، باید شیر بودن را آموخت، چرا که «یکدَم شیری به از صدسال میش». «در جهان شاهین بزی، شاهین بمیر»:
«زنده ای، مشتاق شو، خلّاق شو/
هم چو ما، گیرنده آفاق شو
درشکن آن را که ناید سازگار/
از ضمیر خود دگر عالم بیار
مرد حق بُرّنده چون شمشیر باش
خود، جهان خویش را تقدیر باش» (1).
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(1) ـ تمام شعرهای این مقاله، از اقبال لاهوری است، به جز بیت نظامی گنجوی.