یکی از بزرگان اهل تمیز/
حکایت کند ز ابن عبدالعزیز*
که بودش نگینی بر انگشتری/
فرو مانده در قیمتش جوهری (=گوهرفروش)
به شب گفتی از جرم گیتی فروز/
دُری بود در روشنایی چو روز
(=عمر بن عبدالعزیز، خلیفه نیکنام سلسله امویان، بر انگشتریش نگینی بسیار گرانبها داشت که جواهرفروش در قیمت گذاری آن فرومانده بود؛ جرم جهان افروز این نگین، در شب، مانند مرواریدی در روشنایی روز، می درخشید).
قضا را درآمد یکی خشک سال/
که شد بَدر سیمای مردم هلال
(= از قضای روزگار، چنان خشکسالی یی پدیدآمد که سیمای چون ماه بَدر ـ ماه شب چهاردهم، ماه کامل ـ مردم به هلال ـ ماه نو یا ماه شبیه کمان، تبدیل شد)
چو در مردم آرام و قوّت ندید/
خود آسوده بودن مروّت ندید
چو بیند کسی زهر در کام خلق/
کیَش بگذرد آب نوشین به حلق
(=کسی که زهر در کام و دهان خلق می بیند، چگونه می تواند آب گوارا از حَلق او بگذرد؟)
بفرمود و بفروختندش به سیم (=سکّه نقره)/
که رحم آمدش بر غریب و یتیم
به یک هفته نقدش به تاراج داد/
به درویش و مسکین [و] محتاج داد
فتادند در وی ملامت کنان/
که دیگر به دستت نیاید چنان
شنیدم که می گفت و باران دَمع (=اشک)
فرو می دویدش به عارض (=رخسار) چو شمع
که زشت است پیرایه (=زیور و زینت) بر شهریار/
دل شهری از ناتوانی، فَگار (=رنجور و زخمدار)
مرا شاید انگشتری بی نگین/
نشاید دل خلقی اندوهگین
(=برای من داشتن انگشتری بی نگین پذیرفتنی است، امّا اندوهگین بودن دل خلق پذیرفتنی نیست)
خُنُک (=خوشا) آن که آسایش مرد و زن/
گزیند بر آرایش خویشتن
نکردند رغبت هنرپروران
به شادیّ خویش از غم دیگران
* * *
(*) ـ سلیمان بن عبدالملک اموی در روز جمعه 20صفر 99هـ (30سپتامبر 717م) درگذشت. او پیش از مرگ، عُمَر بن عبدالعزیز (پسر مروان بن حَکَم) را به جانشینی برگزید.
عُمر، در ابتدای خلافتش یزید بن مُهَلّب، حاکم بیدادگر خراسان را از حکومت برکنار کرد و فرمان داد او را دستگیر کنند و به زندان افکنند. «عُمر، یزید و خاندان وی را دشمن داشت و می گفت اینان جَبّارانند و کسانی مانند آنها را دوست ندارم» (تاریخ طبری، محمدجریر طبری، ترجمه ابوالقاسم پاینده، چاپ اول، جلد9، صفحه 3956).
عُمر راه نیاکانش را در بیدادگری و غارت و کشتار مردمان و ستیزهجویی پایان ناپذیر با خاندان حضرت علی فرونهاد و به دادگری پرداخت. آیین اسلام را نه تنها وسیله حفظ پایه های حکومتش قرار نداد، بلکه به آن پایبندی بی پیرایه نشان داد. از جنگ و «غَزا»های سالانه، که به ظاهر، در راه گسترش آیین اسلام در سرزمینهای تازه، امّا، در اصل، برای چپاول دستمایه های مردم بی پناه آن سرزمینها و برده کردن آنها، اعمال می شد، دست کشید. او نخستین کس از امویان بود که «سَبّ و لَعن» (=ناسزاگویی) حضرت علی را بر منبرها ـ که تا آن زمان معمول بودـ فرونهاد و از مردم خواست که از این کار دست بردارند.
«چون عمر بن عبدالعزیز زمامدار شد، وقتی [مردم] به همدیگر می رسیدند، یکی به دیگری می گفت: دیشب ورد تو چه بود؟ چه مقدار قرآن حفظ کردی؟ کَی قرآن خَتم می کنی؟ و کَی ختم کردی؟ در این ماه چه مدّت روزه دار بودی؟» (طبری، ج9، ص3884).
عمربن عبدالعزیز در 25رجب 101هـ (9فوریه 720م) در دیری به نام «دَیر سَمعان»، پس از 20روز بیماری، درگذشت. دو سال و 5ماه خلافت کرد و به هنگام مرگ 39سال و چندماه (=به ماه قمری) از عمرش گذشته بود. بنا به وصیّتش محل قبری در همان دیر از راهبی خریدند و او را در آن دفن کردند. می گویند او را مسموم کرده بودند.
مادر عُمر بن عبدالعزیز، دختر عاصم بن عُمَر خَطّاب، و همسرش فاطمه، دختر عبدالملک مروان، بود. فاطمه، مانند خود او ساده زیست و دلسوز مردم بود و تجمّل را خوش نداشت. در آغاز خلافت شوهرش، به درخواست عمر و خوشنودی خودش، همه جواهرات و زینتهایش را به بیت المال (=خزانه خلافت) بخشید.