«روزی ترجمه انگلیسی یک جلد کتاب سانسکریت, زبان مقدس هندی ها, را با خودم به شکار برده بودم. ناگاه آهوی باطراوت خوش خط و خالی در سوسن عنبر (=سوسن عنبر یا سوسنبر، گیاهی است از خانواده نعناع)های ژاله زده صبح شروع به جست و خیز نمود. من طبیعتاً از کشتار متنفّرم ولی بی اختیار تفنگ خالی شد, آهو افتاد و کتف او از یک گلوله شکسته بود.
با رنگ پریده نزدیک او رفتم. حیوان بیچاره دلربا هنوز نمرده بود و مرا می نگریست. سر خود را روی سبزه گذاشته بود و دور چشمهایش از اشک حلقه زده بود.
من هرگز فراموش نخواهم کرد این نگاه عمیقی را که حسرت و درد در آن هویدا بود و در انسان مانند حرف مؤثّر نفوذ داشت, زیرا چشم نیز زبانی دارد, خصوصاً زمانی که برای آخرین دفعه می خواهد بسته شود.
این نگاه با سرزنش, جان گدازی بی رحمی بدون سبب مرا آشکارا به خودم می گفت:
”تو کی هستی؟ تو را نمی شناسم. من به تو آزاری نکرده ام. شاید اگر تو را می دیدم تو را دوست می داشتم. برای چه به من زخم مُهلک زدی؟ چرا از هوای آزاد, نور خورشید, دوره جوانی, مرا محروم کردی؟ آیا چه به سر مادر من, جفت من, برادر و فرزندان من خواهد آمد که در بیشه انتظار مرا می کشند و به جز یک مشت پشم بدن مرا که گلوله پراکنده نموده و قطرات خونی که روی علفزار ریخته, اثر دیگری از من نخواهند دید؟ آیا در آسمان انتقام گیرنده یی برای من و داوری برای تو وجود ندارد؟ لکن من تو را می بخشم. در چشمهای من خشم و کینه وجود ندارد. طبیعت من به قدری سلیم و بی آزار است که جانی خودم را عفو می کنم. به غیر از تعجّب, درد و گریه چیز دیگری در چشم من نمی بینی“.
این است تمام آن چه که نگاه آهوی زخمی به من می گفت. من می فهمیدم و عذرخواهی می کردم.
از شکایت چشمهای افسرده و لرزش طولانی بدن او به نظر می آمد التماس می کرد که زود ”خلاصم کن“. خواستم به هر قیمتی که شده او را معالجه نمایم. لکن دوباره تفنگ را برداشته اما این دفعه از روی ترحّم صورت خودم را برگردانده و جان کندن او را با یک تیر دیگر تمام کردم.
تفنگ را با انزجار دور انداختم. این مرتبه اقرار می نمایم گریه می کردم. سگ من هم غمناک بود. خون را بو نکرد و نزدیک جسد نرفت. دلتنگ کنار من خوابید و مدتی هر سه ما در سکوت محض ماندیم.
از این روز به بعد من هیچ برای شکار گردش نکردم. برای همیشه این لذت وحشیانه کشتار, این استبداد و خونریزی شکارچیان را که بدون لزوم, بدون حق و بی رحمانه جان موجودی را می گیرند که نمی توانند دوباره به او ردکنند, سوگند یادنمودم که هیچ وقت از برای هوا و هوس یک ساعت آزاد این ساکنین بیشه ها یا این پرندگان آسمان را که مثل ما از عمر خودشان خرسند هستند, خراب و ضایع نکنم».
(مجله «نافه», سال ششم, شماره 28, آذر و دی 1384 ـ ص 40).