عاشق جو تا به روز مرگ خویس
ـ جو کجا؟ از کاه خشک او سیر نی
در عقب زخمی ز سیخ آهنی
ـ میرآخور(=سرپرست کارکنان اصطبل) دید او را رحم کرد
کاشنای صاحب خر بود مرد
ـ پس سلامش کرد و پرسیدش ز حال
کز چه این خر شد دو تا همچون هلال؟
ـ گفت کز درویشی و تعسیر (=به سختی افتادن)من
خود نمی یابد جوُ, این بسته دهن
ـ گفت بسپارش به من تو روز چند (=چندروز)
تا شود در آخور شه, زورمند
ـ خر بدو بسپرد و از زحمت برَست
در میان آخور سلطانش بست
ـ خر ز هر سو مَرکَب تازی (=اسب عربی) بدید
با نوا (=دربرابر ؛بینوا)و فَربه (=چاق) و خوب و جدید
ـ زیر پاشان رُفته و آبی زده
کَه (=کاه) به وقت و جو به هنگام آمده
ـ خارش و مالش (=قَشوکشیدن تن اسبها) مَر اسبان را بدید
پوز بالاکرد کای (=که ای) رَبّ مجید
ـ نه که مخلوق توأم, گیرم خرم
از چه زار و پشت ریش (=زخم) و لاغرم؟
ـ شب ز درد پشت و از جوع (=گرسنگی) شکم
آرزومندم به مردن دَم به دَم
ـ حال این اسبان چنین خوش با نوا (= به سامان و رو به راه)
من چه مخصوصم به تعذیب (=عذاب کشیدن) و بلا؟
ـ ناگهان آوازة پیکارشد
تازیان را وقت زین و کارشد
ـ زخمهای تیر خوردند از عَدو (=دشمن)
رفت پیکانها (=تیر, نوک تیر) در ایشان سو به سو
ـ از غزا (=جنگ) بازآمدند آن تازیان
اندر آخور, جمله (=همگی), افتاده, ستان
(ستان=به پشت افتاده بر روی زمین)
ـ پایهاشان بسته محکم با نوار
نعلبندان ایستاده بر قطار (=پشت سر هم)
ـ می شکافیدند تن هاشان به نیش
تا برون آرند پیکانها ز ریش (=زخم)
ـ چون خر آن را دید, پس, گفت: ای خدا!
من به فقر و عافیت دارم رضا
(مثنوی, مولوی, دفتر پنجم, ص 482)