«حکایت در معنی صیدکردن دلها به احسان»
به ره در(=در راه), یکی پیشم آمد جوان
به تَگ (=دو, تاخت) در پیَش گوسفندی دوان
بدو گفتم این ریسمان است و بند
که می آرد اندر پیَت گوسفند
سبُک (=بی درنگ) طوق و زنجیر از او بازکرد
چپ و راست پوییدن (=دویدن) آغازکرد
هنوز از پیَش تازیان می دوید
که جو خورده بود از کف مرد و خوید
(خوید بر وزن بید: گیاه تازه)
چو بازآمد از عیش و بازی به جای
مرا دید و گفت ای خداوند (=صاحب) رای
نه این ریسمان می بَرَد با منَش
که احسان کمندی است برگردنش
به لطفی که دیده ست پیل دَمان (=خشمگین و غرّنده)
نیارد همی حمله بر پیلبان
بَدان را نوازش کن ای نیکمرد
که سگ پاس دارد چو نان تو خورد
بر آن مرد کُندست دندان یوز
(یوز=حیوانی شبیه پلنگ, امّا کوچکتر از آن)
که مالد زبان بر پنیرش دو روز
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ بوستان سعدی, تصحیح و توضیح دکتر غلامحسین یوسفی, تهران, انتشارات خوارزمی,1369, ص88.