«شاه روزی شکار کرد پسند/ در بیابان پست و کوه بلند/
داشت با خود کنیزکی چون ماه/ چُشت و چابک به همرکابی شاه»
نام این «کنیزک» چینی زیبا و نغمه خوان و رقّاص و چنگ نوار، «فتنه» بود و شاه، سخت، در کمند عشق او گرفتار.
در تکاپوی یافتن شکار، چند «گور» در بیایان از دور پدیدار شدند و بهرام شاه به سویشان تاخت و به چابکی تیری به سویشان به پرواز درآورد و
ـ «بر کَفَل گاه گور شد تیرش/ بوسه بر خاک داد نَخجیر (=شکار)ش/
در یکی لحظه زان شکار شگفت/ چند را کشت و چند را بگرفت».
امّا کنیزک از سر ناز و رندی، از هنرنمایی شاه ستایشی نکرد و خاموش ماند:
«وان کنیزک ز ناز و عیّاری/ در ثناکرد خویشتن داری».
«شاه یک ساعت ایستاد، صبور/ تا یکی گور شد روانه ز دور»/
سپس رو به کنیزک کرد و
«گفت کای تنگ چشم تاتاری/ صید ما را به چشم می ناری؟
صید ما کز صفت برون آید/ در چنان چشم تنگ چون آید؟
اکنون که گوری از دور می آید بگو که تیر را به کدام اندامش بنشانم.
آن کنیزک «نوش لب» در پاسخش گفت: خواهم «سر این گور بر سُمش دوزی».
شاه نخست با «کمان گُروهه» (که با آن سنگ یا مُهره یا گلوله گلی پرتاب می کردند) مهره یی به گوش صید افکند به گونه یی که «آمد از تاب مهره، مغز به جوش». صید برای بیرون آوردن مهره از گوش، سمُش را به سوی گوشش برد.
«تیر شه برق شد جهان افروخت/ گوش و سُم را به یکدیگر بردوخت».
شاه که از این «دستبُرد» (=چابکدستی) خود سر از پا نمی شناخت، به کنیزک چینی گفت: «دستبردم چگونه می بینی؟»
کنیزک در جوابش «گفت: پُرکرده (=بسیار انجام داده)شهریار این کار/ کار پرکرده کی بود دشوار؟»/
«رفتن تیر شاه بر سُم گور» از بسیاری انجام این کار است «نه از زیادت زور».
«شاه را این شنیده سخت آمد/ تبر تیز بر درخت آمد
دل بدان ماه بی مداراکرد/ کینه خویش آشکاراکرد».
شاه از گفته کنیزک به خشم آمد و «سرهنگی» را فراخواند و به او «گفت: رو کار این کنیز بساز»، چرا که:
«فتنه بارگاه و دولت ماست/ فتنه کشتن، ز روی عقل، رواست».
آن «سرهنگ دادپیشه» کنیزک را به خانه خویش برد تا «شمع وار از تنش سر اندازد».
امّا «آن دلبند» با دیدگان پر آب به او گفت: «این چنین ناپسند را مپسند»
«مکن اَر نیستی تو دشمن خویش/ خون من بی گنه به گردن خویش».
من «مونس خاص شهریار» هستم «تا بدان حد که در شراب و شکار/ جز منش کس نبود مونس و یار». اگر از گستاخی من به خشم آمد و به این «سیاست» (=مجازات)فرمان داد، تو «در هلاکم مکوش زودا زود» و چند روزی صبوری پیشه کن. به شاه بگو کشتمش، اگر دیدی از کشته شدن من شاد شد، مرا بکش «خون من حلالت باد». امّا اگر از شنیدن کشته شدن من تنگدل شد و از کرده پشیمان، جان و تن تو از انتقام او ایمنی می یابد:
«تو ز پرسش رهی و من ز هلاک/ زادسرو (=سرو آزاد و راست قامت)ینیوفتد بر خاک».
کنیزک پس از این گفته، «عقد بگشاد» (=گردنبندش را بازکرد) و «پیش او هفت پاره لعل نهاد» که بسیار گرانبها بودند.
«مرد سرهنگ» گفته اندیشمندانه کنیزک را پذیرفت و «از سر خون آن صَنَم برخاست». به او گفت از این راز نزد کسی سخن مگو و در خانه من بمان. اگر کسی پرسشی کرد بگو من «پرستار» این خانه هستم. آن دو پیمان بستند و سوگند خوردند تا بر آن پیمان پایداربمانند. بدین تدبیر «این ز بیداد رَست و آن ز گزند».
یک هفته بعد که «سرهنگ» به دیدار بهرام شاه رفت، «شاه از او بازجست قصه ماه».
سرهنگ در جوابش «گفت: مَه را به اژدها دادم/ کشتم، از اشک، خونبها دادم».
وقتی از شنیدن این سخن «اشک در چشم شهریارآمد» دل سرهنگ «قرار» و آرام یافت.
سرهنگ در «جایگاهی ز چشم مردم دور» کوشکی (=کاخی)داشت سر به فلک کشیده که از زمین با شصت پله به «جای نشست» آن می رفتند. کنیزک را در آن کاخ بلندآستانه منزل داد.
در روز دوم ورود کنیزک به کوشک، ماده گاوی «گوساله یی لطیف نهاد» بزاد. از آن پس «آن پری چهره جهان افروز»، همه روز، آن گوساله را بر گردنش می نهاد «پایه پایه به کوشک» بالا می برد.
پس از گذشت چند گاهی گوساله چنان بالید که مانند یک گاو شش ساله شد. امّا، «همچنان آن بت گلندامش/ بردی از زیر خانه بر بامش/
هیچ رنجش نیامدی زان بار/ زآن که خوکرده بود با آن کار/
هرچه در گاو گوشت می افزود/ قوّت او زیاده تر می بود».
یکی از روزها که «آن نگار حورافَش (=فرشته مانند)» با دل تنگ با سرهنگ تنها نشسته بود، «چهار گوهر از گوش گوهرکَش برگشاد» و به او داد و از او خواست به بازار رود همه اسباب بزمی شاهانه را مهیّاکند تا به هنگام شکار شاه او را به اصرار و زاری به آن بزم دلگشا فراخوانند. سرهنگ آن گوهرها را نپذیرفت و از گنجهای پنهانی آن چه را که شایان و بایسته چنین پذیرایی شاهانه بود، فراهم آورد و چنان بزمی «هوشربا» برپاکرد.
روزی از روزها که بهرام شاه به قصد شکار به صحرا تاخت. در میانه راه گذرش به قصر سرهنگ افتاد:
«دید نزهتگهی گران پایه/ سبزه در سبزه، سایه در سایه».
وقتی از سرهنگ که در رکاب او پیش می تاخت، پرسید که «ده خداوند (=صاحب ده)این دیار کجاست؟». سرهنگ «بر زمین بوسه داد و برد نماز (=تعظیم کرد) / گفت کای شهریار بنده نواز»، این ده از آن من است و «داده توست».
«شاه اگر جای آن پسند کند/ بنده پست را بلند کند/
سردرآرد بدین دریچه تنگ/ سربلند جهان شود سرهنگ».
بهرام گور از سخنان تمنّاجویانه سرهنگ رام شد و پذیرفت که پس از شکار به کوشک او فرودآید.
سرهنگ و کنیزک برای پذیرایی از شاه، بزمی شاهانه آراستند. وقتی بهرام از «صیدگاه» بازگشت و به کوشک «درآمد»، بزمی دید «کز فروغش گشاده شد دل و مغز». از اسب فرودآمد و به همراه سرهنگ از شصت پله کوشک بَرشد (=بالارفت)و به بزم نشست.
«چون خورد ساغر (=جام شراب)ی دو سه می» و «از گل جبهتش برآمد خوی» (=از پیشانی چون گلش عرَق، روان شد) به سرهنگ گفت: «ای میزبان زرّین کاخ/ جایگاهت خوش است و برگ، فراخ» (=نعمتت فراوان)،امّا «این شصت پایه کاخ بلند» را بعد از گذشت شصت سال از عمرت، «چون توانی به زیر پای نَوَشت (=چگونه می توانی با پا درنوردی و طی کنی)؟
سرهنگ گفت: «شاه باقی باد» این از من شگفت نیست که مَردم، شگفت این است که «دختری چون ماه» و «نرم و نازک چو خز» «گاو چون پیلی» را «گَه علف خوردن» بر گردن خود، بی آن که در هیچ پله یی درنگ کند، از پایین به بالا می آورد.
از شنیدن این داستان، «شه، سرانگشت خود به دندان سُفت» (=شاه سرانگشتش را به دندان فشرد) و گفت:
«باورم ناید این سخن، به درست/ تا نبینم به چشم خویش نخست».
آن گاه از میزبان خواست سخنش را به اثبات برساند.
سرهنگ بی درنگ از پله های کاخ به زیر رفت و با کنیزک که خود را به «هفت قلم» آراسته بود، واقعه را بازگفت. کنیزک بی درنگ پیش گاو رفت و «سر فروبرد و گاو را برداشت» و
«پایه بر پایه بردوید به بام/ رفت تا تخت پایه بهرام/ گاو بر گردن ایستاد به پای».
بهرام، شگفت زده از کار کنیزک، چون شیری که چشمش به گاو افتد از جای جست.
«مه ز گردن نهاد گاو به زیر» و با زبان کرشمه به شاه چنین وانمود آن چه را که من «به تنهایی، پیشکش کردم از توانایی»، در جهان کیست که بتواند، «به زور و به رای»، از بالای «سرای» به زیر ببرد.
شاه در جواب کنیزگ گفت: «این نه زورمندی توست» بلکه در اثر «تعلیم» است و «اندک اندک به سالهای دراز» انجام دادن این کار.
بعد از شنیدن این سخن، «سجده بردش نگار سیم اندام» و گفت:
«من که گاوی برآورم بر بام/ جز به تعلیم برنیارم نام
چه سبب چون زنی تو گوری خُرد/ نام تعلیم کس نیارد بُرد؟»
شاه با شنیدن این کنایه، کنیزکش را بازشناخت و پیش تاخت و «بُرقَع از ماه بازکرد و چو دید/ ز اشک بر مَه (=کنیز ماه رخسار) فشاند مروارید (=اشک)/ در کنارش گرفت و عذر انگیخت».
پس از این دیدار نیک و دل انگیز، بهرام شاه با کنیزک و سرهنگ و همراهان،
«شد (=رفت)سوی شهر شادی انگیزان/ کرد در بزم خود شکرریزان»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* کلیات خَمسه حکیم نظامی گنجه ای (مخزن الاسرار، خسرو و شیرین، لیلی و مجنون، هفت پیکر، اسکندرنامه)، با مقابله و تصحیح ، فروردین 1341، بخش «هفت پیکر»، صفحه 665تا 670)