فردوسی در نامه رستم فرخزاد، سپهسالار یزدگرد سوم ساسانی، به برادرش, زمان خود را این چنین تصویر می کند:
برین سالیان چارصد بگذرد/ کزین تخمه گیتی کسی نسپرد
شود خوار هر کس که بود ارجمند/ فرومایه را بخت گردد بلند
برنجد یکی دیگری برخورد/ به داد و به بخشش کسی ننگرد
ز پیمان بگردند و از راستی/ گرامی شود کژی و کاستی
رباید همی این از آن، آن ازین/ ز نفرین ندانند باز آفرین
زیان کسان از پی سود خویش/ بجویند و دین اندر آرند پیش
رستم فرّخزاد در همین نامه به رنگ باختگی نژاد و زبان ایرانی اشاره می کند و می نویسد:
ز ایران و از ترک و از تازیان/ نژادی پدید آید اندرمیان
نه دهقان، نه ترک و نه تازی بود/ سخنها به کردار بازی بود
فردوسی با اشاره به آبادانی و فرخندگی پیشین و روزگار تباه ایرانیان به هنگام چیرگی دشمنان و بدخواهان مرز و بوم اهورایی, ایرانیان را به خیزش برای رهایی میهن از چنگ «اهریمنان» فرامی خواند:
جهان پر ز بدخواه و پردشمن است/ همه مرز ما جای اهریمن است
نه هنگام آرام و آسایش است/ نه روز درنگ است و آرامش است
دریغ است ایران که ویران شود/ کُنام پلنگان و شیران شود
همه جای جنگی سواران بُدی/ نشستنگه شهریاران بُدی
کنون جای سختی و جای بلاست/ نشستنگه تیز چنگ اژدهاست
چو ایران نباشد تن من مباد/ بر این بوم و بر، زنده یک تن مباد
به هنگام توصیف روزگار سیاه و نکبت بار مردم ایرانزمین در دوران زمامداری ضحّاک, گویی که از روزگار چیرگی خلیفگان عباسی و دستنشاندگان بیدادگر آنها سخن میسراید و«این زاغساران بیآب و رنگ» اشاره به پوشش سیاه عباسیان دارد:
نهان گشت آیین فرزانگان/ پراگنده شد نام دیوانگان
هنر خوار شد, جادوی ارجمند/ نهان راستی, آشکار گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز/ ز نیکی نبودی سخن جز به راز
زمانی که فردوسی سرودن شاهنامه را آغاز کرد, ایران زمین در زیر سُم سُتوران مهاجمان بیگانه و دست پروردگانشان درهمشکسته و ناتوان بود و برای حفظ کیان ملی و فرهنگی خود بیش از هرزمان دیگر به یاریگری نیاز داشت. شاهنامه فردوسی پاسخی درخور به چنین نیازی است.
«هنگامی که قیامهای ایرانیان برضدّ ترکان اشغالگر خونریز و خلفای عرب خونریزپرور به جایی نرسیده است؛ زمانی که دانشمندان و فلاسفه از دارها آویخته اند و کالبد سردشان را آتش کتابهایشان گرم میکند؛ وقتی که سبکتکین و بعد محمود غزنوی خاندانهای کهن ایرانی را چون صفّاریان, ماٌمونیان خوارزم, شاران غَرجستان, دیلیان آل بویه, فریغونیان, بقایای سامانیان, امرای چَغانی که غالباً مشوّق علم و ادب بودند, برانداخته اند و شعرفروشان درباری همه این سیاهکاریها را با مدایح خود روپوش می گذارند و دگرگون جلوه می دهند, از میان گَرد, سواری پدید می شود؛ مردی چون کوه, با دلی چون آتشفشان و طبعی چون آب روان. او درمی یابد که باید روحیه ازدست رفته ایرانیان را به آنان بازگرداند؛ باید به آنان گفت که فرزندان کیانند و از نژاد بزرگان؛ باید به آنان نشان داد که ترکان [نژاد اورال آلتایی که از سوی سُغد به ایران هجوم آورده بودند] همواره بنده نیاکان آنان بوده اند و ننگ است که اکنون فرزندانشان بنده و ستایشگر ترکان باشند؛ باید به آنان گفت که مردن به از آن است که زنده و زیردست دشمنان بمانند و آن ایرانی که فروزنده افتخارات میهن خویش نیست, خاک بر او خوشتر است... او با خویشتن پیمان کرد هر سخنی درباره عظمت ایران و قهرمانیهای مردم آن یافته شود ـ افسانه یا حقیقت ـ به شعر درآورد و در میان مردم بپراکند تا کشش شعر و موسیقی آن, با جلوه پهلوانیها و دلیریها درآمیزد و در جان شنونده جای گیرد و او را به جنبش و هیجان درآورد و به استقلال طلبی و مقاومت و فداکاری رهنمون گردد.
فردوسی با اراده یی استوار روی به کار آورد... شبان و روزان, هفته ها و ماهها, از پی هم, میگذشتند, کوه سبزپوش جامه سپید بر تن میکرد و با ز فرودین بر جای اسفند می نشست, امّا, فردوسی, هم چنان, به سرودن مشغول بود... او دیگر به کارهای ملکی خود نمی رسید, به زندگی و آسایش خویش اعتنایی نداشت, زیرا, احیای افتخارات ایران همه حیات او را دربرگرفته و در خود غرق کرده بود.
اندک اندک, چینها آیینه رخسارش را فروگرفتند. موی سیاه رو به سپیدی نهاد, دست و پای از کار فروماند و گوش ناشنوایی آغاز نهاد. ملک ویران و مال تباه و حال پریشان شد, امّا, او همچنان بر عهد خویش استواربود. دو سال و پنج سال و ده سال, نه سی سال... و بدین گونه بود که داستان قهرمانیهای ملت ایران و بزرگترین و ارجمندترین اثر حماسی جهان به وجودآمد؛ در زمانی که نامی از سلطان محمود غزنوی درمیان نبود» (یادنامه فردوسی, تهران, آبان 1349, مقاله دکتر احمدعلی رجایی بخارایی, ص3).