باخه از درد فُرقت (=دوری) و سوز هجرت (=دوری) بنالید و از اشک، بسی دُرّ (=مروارید) و گوهر بارید و گفت: "ای دوستان و یاران، مضرّت نُقصان (=کم شدن) آب در حق من زیادت است که معیشت من بی از آن ممکن نگردد و اکنون حُکم مروّت و قضیّت کَرَم عهد آن است که بُردن مرا وَجهی اندیشید و حیلتی سازید".
گفتند: "رنج هجران تو ما را بیش است، و هر کجا رویم اگرچه در خصب (=فراوانی سبزه و گیاه) و نعمت باشیم، بی دیدار تو از آن تمتّع (=بهره مندی) و لذّت نیابیم. امّا تو اشارت مُشفقان (=دلسوزان) و قول ناصحان (=پنددهندگان) سَبُک داری و آنچه بهمصلحت مَآل (=عاقبت) و حال تو پیوندد، ثَبات نکنی و اگر خواهی که ترا ببریم شرط آن است که چون ترا برداشتیم و در هوا رفتیم چندان که مردمان را چشم بر ما افتد هر چیزی گویند راه جدَل بربندی و البتّه لب نگشایی".
گفت: "فرمانبُردارم، آنچه از روی مروّت واجب بُوَد بهجای آورید و من هم میپذیرم که دَم طَرَقَم (=لب نگشایم، دم نزنم) و دل، در سنگ شکنم (=دندان روی جگر بگذارم).
بَطّان چوبی بیاوردند و باخه میان آن به دندان بگرفت محکم، و بطّان هردو جانب چوب را به دهان برداشتند و او را میبردند.
چون به اوج هوا رسیدند مردمان را از ایشان شگفت آمد، و از چپ و راست بانگ بخاست که "بطّان باخه میبرند".
باخه ساعتی خویشتن نگاه داشت، آخر بیطاقت گشت و گفت: "تا کور شود هر آن که نتواند دید".
دهان گشادن همان بود و از بالا درگشتن(=پایین افتادن)».
(کلیله و دمنه، نصرالله منشی، تصحیح و توضیح مجتبی مینوی، انتشارات امیرکبیر، تهران، 1370، چاپ نهم، صفحه 112/111)