دفاعیات ـ میرزا رضا کرمانی

  

میرزارضا کرمانی از شیفتگان سیدجمال‌الدّین اسدآبادی بود. سیدجمال در اوایل دسامبر۱۸۸۹م (اوایل ربیع الثانی ۱۳۰۷هـ ق)، به دعوت ناصرالدین شاه، برای دومین بار به ایران سفر کرد. امین الدّوله در خاطراتشدرباره فعالیتهای سیدجمال در تهران می نویسد: «...از ضرورت قانون و معرفت و حقوق و حُرّیت (=آزادی) فکر و قلم و امنیت جان و مال سخن می راند... مفاسد اوضاع و قَبایح (=زشتیها) احوال را شرح می کرد. فضایل اَمن و عدل و علم و عقل را می شمرد و بی پرده از سوء اداره و تدبیر و غفلت شاه و وزیر سخن می گفت... خفتگان دلمرده و افسردگان آزرده را چشم و گوش بازشد و از خاکستر, دودی برخاست و .... به مطالعه روزنامه های فارسی و عربی, که در خارج ایران طبع و منتشر می شد, رغبت خلق قوّت گرفت» («خاطرات سیاسی امین الدوله», به کوشش حافظ فرمانفرماییان, چاپ امیرکبیر, تهران, ۱۳۴۱, ص۱۲۱).

در این سفر, سیدجمال در ملاقاتی که با ناصرالدین شاه داشت, با او از «لزوم اصلاح» در جامعه سخن گفت. «شاه از سخنانی که سیّد در ملاقات با وی داشت, رنجید و از دعوت کردنش پشیمان شد. به اشاره شاه درصدد طَردش برآمدند. [سیدجمال] دست انگلیس و امین السلطان [صدر اعظم ناصرالدین شاه] را در آن دید و در بُقعه (=آرامگاه) حضرت عبدالعظیم متحصّن شد و چند ماه در آنجا بَست نشست» («روزگاران», عبدالحسین زرّین کوب, جلد سوم, ص ۱۸۷).
   در این تحصّن هفت ماهه،انبوهی از مردم به‌او روی آوردند، به‌طوری که ناصرالدین‌شاه سرانجام تاب نیاورد و دستور داد در ۲۰جمادی‌الاول ۱۳۰۸ (۹ژانویه ۱۸۹۱) او را به زور از حرم بیرون کشیدند و سراپا برهنه، در سرمای سخت، به‌ وضع فجیعی روانه خانقین و سرحد عثمانی کردند. این عمل، کینه میرزارضا را نسبت به ناصرالدین‌شاه بسیار تیزتر کرد و او از آن پس، در طرفداری از سیدجمال و انتقاد از حکومت خودکامهٌ شاه قاجار گستاخ‌تر شد.

   سرانجام میرزا رضا را به جرم هواداری از سیدجمال الدین، در ۱۵رمضان ۱۳۰۸ (۲۴آوریل ۱۸۹۱) دستگیر و به ۴سال زندان محکوم کردند. دوران زندان او در قزوین به‌ سختی بسیار گذشت. «آنها تقریباً بیست ماه در زندان قزوین زیر شکنجه شدید بودند.  بعد از صدور حکم خلاصی از حبس قزوین, زندانیان را به تهران می آورند و همه را آزاد می سازند مگر میرزا رضا را, که مجدّداً در تهران به مَحبَس فرستاده می شود و پس از چندی به توسط میرزا زین العابدین, امام جمعه تهران, مستخلص می گردد (آزاد می شود) به شرط این که در ایران نماند.
   میرزا رضا وقتی در ژوئن۱۸۹۵ (ذیحجه ۱۳۱۲) از زندان آزاد شد، از شکنجه‌ها و غل و زنجیرهای چهارساله نیمه "افلیج" شده بود و به‌ سختی راه می ‌رفت و حتی نمی ‌توانست فنجانی را به‌ لب ببرد. او پس از مرخصی از حبس تهران «در حالتی که به واسطه صدمات حبسهای طولانی و زجر و شکنجه بسیار که دیده حرکت و خصوصاً پیاده روی برای او مشکل می باشد, اضطراراً با پای پیاده از تهران, بی مخارج, بیرون رفته خود را به گیلان می رساند. میرزا رضا می خواهد به جانب قسطنطنیه روانه گردد ولی استطاعت این مسافرت را ندارد... رئیس پست [بندر] انزلی به دستوری که از میرزا  علی خان امین الدوله [که طرفدار سیدجمال اسدآبادی بود و مهمترین عضو «حوزه بیداران تهران»]  به او می رسد, میرزا رضا را به نشانی صورت و شَمایل شناخته مبلغی به او نیاز می نماید (کمک می کند)».
   میرزا رضا به استانبول میرود و در آنجا با سیدجمال اسدآبادی و چند تن از «حوزه بیداران استانبول» (میرزا آقاخان کرمانی, روحی کرمانی و خبیرالملک) دیدار می کند و چند ماهی در استانبول می ماند و سپس به طور ناشناس (در ۱۳ژانویه ۱۸۹۶ ـ ۲۶رجب ۱۳۱۳)  به ایران برمی گردد. او «در راه بازگشت از استانبول [در بارفروش از شخص کاسبی] تپانچه یی با ۵ فشنگ خریده و در پی فرصتی برای قتل ناصرالدّینشاه بود» (حیات یحیی, یحیی دولت آبادی، جلد اول،صفحه ۱۳۰).
   میرزا رضا  در ۱۷مارس ۱۸۹۶ (دوم شوّال۱۳۱۳) وارد حضرت عبدالعظیم تهران شد و در آن‌جا اقامت گزید. او در کمین فرصت مناسبی بود تا داد مظلومان، به خصوص مرادش سیدجمال الدین را از پادشاه خودکامه قاجار بگیرد.  سرانجام ناصرالدین‌شاه سه روز پیش‌از برگزاری جشن پنجاهمین سال سلطنتش، تصمیم گرفت به‌زیارت حضرت عبدالعظیم برود و میرزا در همان مکانی که چندسال پیش‌تر مأموران حکومتی آن فَضاحتها (=رسواییها) را بر سر سیدجمال آوردند، ماشه تپانچه را کشید و انتقام جنایتهای ۵۰ساله را، که با قتل جنایتبار امیرکبیر در سالهای نخستین سلطنتش آغازشده بود، از ناصرالدین‌شاه گرفت.
   میرزا رضا پس از دستگیری مدتی در زندان مورد بازجویی و شکنجه قرارمی گیرد تا همدستانش را لو بدهد. حتی در شبی که فردای آن به دارآویخته شد, در حضور اتابک امین السّلطان (صدراعظم) و شماری از وزیران و رجال دربار شاه, استنطاق (=بازجویی) شد. بی آن که بداند آن شب, آخرین شب زندگی اوست.
    چند شب پیش از به دارآویخته شدن, میرزارضا را از عمارت ارگ به سربازخانه میدان مشق (=میدان توپخانه) بردند و در بامداد روز پنجشنبه دوم ماه ربیع الاوّل ۱۳۱۴ق (۱۲ اوت۱۸۹۶م), پس از حدود سه ماه و نیم حبس و شکنجه, در قسمت غربی میدان مشق تهران به دار آویختند. پیکرش دو روز بر بالای چوبه دار ماند.


   بخشی از دفاعیات میرزارضا کرمانی:

 ـ «شما از کجا به‌خیال قتل شاه شهید افتادید؟
   ـ از کجا نمی‌خواهد، از کُندها و بندها که به ناحق کشیدم و چوبها که خوردم و شکم خود را پاره کردم. از مصیبتهایی که در خانه نایب‌السلطنه و در امیریه و در قزوین و در انبار و باز در انبار به ‌سرم آمد. چهارسال و چهارماه در زیر کُند و زنجیر بودم…
   …پادشاهی که پنجاه‌سال سلطنت کرده باشد و… ثمر این درخت وکیل‌الدوله ‌ها، عزیزالسلطانها، امین‌خاقانها و این اراذل و اوباش و بی‌پدر و مادرهایی که ثمره این شَجره (=درخت) شده‌ اند و بلای جان عموم گشته‌ اند، باشند، باید چنین شجره را قطع کرد که دیگر این نوع ثمر ندهد. ماهی از سر گَنده گردد نی ز دم. اگر ظلمی می ‌شد، از بالا می ‌شد.
   …اسباب داغ و شکنجه به‌ میان آوردند، سه ‌پایه سربازی حاضر کردند که مرا لخت کنند و به سه ‌پایه بندند که رفقایت را بگو، مجلسشان کجاست و رفقایت کیست؟ هرچه گفتم چه مجلس, چه رفیق، من با همه مردم راه دارم، از همه افواه شنیده‌ ام، حالا کدام مسلمان را گیر بدهم. مجبورم کردند. من دیدم حالا دیگر وقت جانبازی است و موقع آن است که جانم را فدای عرض و ناموس و جان مسلمانان کنم. چاقو و مقراض (=قیچی)، که از شدت خوشی و سرور فراموش کرده بودند توی قلمدان بگذارند، در میان اتاق افتاده بود. نگاه به چاقو کردم. رجبعلی‌ خان ملتفت شد، چاقو را برداشت. مقراض پای بخاری افتاده بود. به والی که رو به‌ قبله نشسته دعا می ‌خواند، گفتم شما را به ‌حق همین دعایی که می ‌خوانید غرضتان چه‌چیز است؟

در این ‌بین کاغذی از نایب ‌السلطنه به آنها رسیده بود. کاغذ را خواندند و پشت و رو گذاشتند. والی گفت در این کاغذ نوشته است که حکم شاه است که مجلس رفقای خودت را حکماً بگویی، و الاّ این اسباب داغ و درفش حاضر است. من چون مقراض را پای بخاری دیده بودم، به ‌قصد این که خودم را به‌ مقراض برسانم، گفتم بفرمایید بالای مخدّه (=پشتی، نازبالش) تا تفصیل را به‌ شما عرض کنم. داغ و درفش لازم نیست. و دست والی را گرفتم کشیدم به‌ طرف بخاری. خودم را به‌ مقراض رساندم و شکم خود را پاره کردم. خونم سرازیر شد. دربین جریان خون، بنای فحّاشی را گذاشتم. پس ‌از آن، حضرات مضطرب شدند و بنای معالجه مرا گذاشتند. زخم شکم مرا بَخیه زدند. دنباله همان مجلس است که چهارسال و نیم است من بیچاره، که به‌ خیال خودم خدمت به‌ دولت کرده‌ام، از این مجلس به آن مجلس، از تهران به قزوین به انبار و زیر زنجیر مبتلا بودم و از این چهارسال و نیم دو سه‌مرتبه مرخّص شدم، ولی از همه‌جهت، در ظرف این مدت، بیشتر از چهل‌روز آزاد نبودم. هروقت که نایب‌السلطنه یک امتیاز ناگرفته داشت، مرا می‌ گرفت و هروقت وکیل‌الدوله اضافه مواجب و لقب می‌ خواست مرا می ‌گرفت. عیالم طلاق گرفت، پسر ۸ساله ‌ام به خانه‌ شاگردی رفت، بچه شیرخواره‌ام سر ‌زا افتاد. دفعه اول بعد‌ از دوسال حبس که ما را از قزوین مراجعت دادند، ده‌نفر ما را مرخّص کردند. دو نفر از این ‌میان که بابی بودند، یکی ملا علی‌اکبر شهمیرزادی و یکی حاجی‌امین بود که قرار شد به انبار بروند. چون یکی از این بابیها مایه ‌دار بود، پول خدمت حضرت والا تقدیم کرد، او را مرخّص کردند و مرا باز به‌ جای آن بابی به انبار فرستادند. واضح است انسان از جان خود سیر می‌ شود، بعد از گذشتن از جان هرچه می‌خواهد می‌کند. وقتی که به اسلامبول رفتم، در مجمع انسانهای عالم در حضور مردمان بزرگ شرح حال خودم را که گفتم، به من ملامت کردند که با وجود این همه ظلم و بی ‌اعتدالی چرا باید من دست از جان نشسته و دنیا را از دست ظالمین خلاص نکرده باشم.
    …سالها بدین منوال سیلاب ظلم بر عامه رعیت جاری است. مگر این سیدجمال‌الدین، این ذرّیه (=فرزند) رسول و این مرد بزرگوار، چه کرده بود که او را به آن افتضاح از حرم حضرت عبدالعظیم کشیدند، زیرجامه‌اش را پاره کردند و آن‌ همه افتضاح بر سرش آوردند. او غیر از حرف حق چه می‌گفت؟ این آخوند چلاق شیرازی که از جانب آقاسید علی‌اکبر فال اسیری، که قوام فلان‌فلان‌شده را تکفیر کرد، چه قابل بود بیاورند توی انبار اول خفه ‌اش کنند، بعد سرش را ببرند. من خودم آن ‌وقت در انبار بودم، دیدم با او چه کردند. آیا خدا اینها را برمی‌دارد؟ اینها ظلم نیست، تعدّی نیست؟ اگر دیده بصیرت باشد ملتفت می‌شود که در همان نقطه که سیّد را کشیدند، در همان نقطه گلوله به‌ شاه خورد. مگر این مردم بیچاره، یک مشت رعیّت ایران و وَدایع (=امانتها)خداوند نیستند؟ قدری پایتان را از خاک ایران بیرون بگذارید و در عراق عرب و بلاد قفقاز، در عشق‌آباد و اوایل خاک روسیه هزارهزار رعایای بیچاره ایران را می‌بینید که از وطن عزیز خود از دست تعدّی و ظلم فرار کرده و کثیف‌ ترین کسب و شغلها را از ناچاری پیش گرفته‌ اند. هرچه حمّال و کنّاس (=رُفتگر) و الاغچی و مزدور در آن نقاط می ‌بینید، همه ایرانی هستند. آخر این گله‌های گوسفند شما مرتع لازم دارند که چرا کنند، شیرشان زیاد شود که هم به بچه‌ های خود بدهند و هم شما بدوشید، نه این که متصل تا شیر دارند بدوشید، شیر که ندارند گوشت بدنشان را بکلاشید و بتراشید. گوسفندهای شما همه رفته متفرق شدند. نتیجه ظلم همین است که می‌بینید. ظلم و تعدّی بی‌حد و حساب چیست و کدام است و از این بالاتر نمی‌شود. گوشت بدن رعیت را می‌کنند و به‌ خورد چند‌ جُرّه باز (=باز چابک و دلیر) شکاری خود می‌دهند. ۱۰۰هزار تومان از فلان بی ‌مروت می ‌گیرند خرج عزیز‌السلطان(=ملیجک) می‌کنند که نه برای دولت مصرف دارد، نه برای ملت و نه برای حفظ نفس و غیره و غیره و غیره، که آن‌چیزها را همه اهل شهر می‌دانند و جرأت نمی‌کنند بلند بگویند. حالا که این اتفاق بزرگ به‌ حکم قضا و قدر به ‌دست من جاری شد، یک بار سنگین از تمام قلوب برداشته شد، مردم سبک شدند و دلها منتظرند که پادشاه حالیه، حضرت ولیعهد چه خواهند کرد؟ به عدالت و رأفت، جلب قلوب شکسته خواهند کرد یا خیر؟ اگر ایشان، چنان‌چه مردم منتظرند، یک آسایش و گشایشی به ‌مردم مرحمت و عنایت فرمایند، اسباب رفاه رعیت می ‌شود و اسباب طول عمر و صحّت مزاج خواهد شد. اما اگر ایشان هم همان مسلک و شیوه را پیش گیرند این بار کج به ‌منزل نخواهد رسید.
    …هم‌عقیده من در این شهر و مملکت بسیار هستند. در میان علما بسیار، در میان وزرا بسیار، در میان امرا بسیار، در میان تجّار و کسَبه بسیار و در جمیع طبقات هستند. شما می‌دانید وقتی که سیدجمال‌الدین در این شهر آمد، تمام مردم از هردسته و طبقه، چه در تهران و چه در حضرت عبدالعظیم، به زیارت و ملاقات او رفتند و مقالات (=گفته ها) او را شنیدند. چون هرچه می‌گفت لله و محض خیر عامه مردم بود. همه‌کس مستفیض و شیفته مقالات او شدند و تخم این خیالات بلند را او در مزارع قلوب پاشید. مردم بیدار بودند، هشیار شدند. حالا همه‌ کس با من هم‌عقیده است...» («کارنامه و زمانه میرزا رضا کرمانی»، هما ناطق).

ــــــــــــــــــــــ

۱۱۴سال پیش در روز جمعه اول ماه مه ۱۸۹۶میلادی (۱۷ذیقعده ۱۳۱۳هجری قمری)، میرزا رضا کرمانی، ناصرالدین شاه، از شاهان خودکامه قاجار، را، سه روز پیش از جشن پنجاه سالگی سلطنتش، در حرم حضرت عبدالعظیم، با شلیک یک گلوله به قلبش، مجازات کرد