خشم و کین لجام بریده نوری زاده در این برنامه تلویزیونی نسبت به مسعود رجوی، مجاهدین و اشک تمساح ریختن خمینی وارش برای «بچه های صادق» و «معصوم» سازمان، مرا برانگیخت که به دُرافشانیهای گذشته این جان شیفته نظام ولایت نگاه کوتاهی بیندازم تا ببینم آیا این خشم بی مهار، هیچگاه، نسبت به چکمه پوشان استبداد شاهنشاهی یا چشم از حدقه درآورندگان نظام جور و جهل ولایت هم نثارشده یا ویژه مسعود رجوی و سازمان مجاهدین است. این شما و این مرور شتابزده کوتاه:
علیرضا نوری زاده در رژیم شاه، خودی بود و مورد اعتماد. در سال 1347 (20سالگی) مسئولیت سرویس سیاسی روزنامه «اطلاعات» به او سپرده شد. در سال 1350، مسئول دفتر محمود جعفریان، معاون «تلویزیون ملی ایران» شد. جعفریان او را به هزینه تلویزیون به مصر فرستاد تا زبان عربی اش را تکمیل کند و از آنجا به اسرائیل فرستاده شد که مطالعاتی در امور خاورمیانه انجام دهد. در بازگشت از اسرائیل بود که در ادامه کار در رادیو و تلویزیون, اعتماد مسئولان این اداره نسبت به او تا به آنجا رسید که اجازه اجرای برنامه زنده رادیویی به او داده شد. از سال 1355تا زمان انقلاب 1357 دبیر سیاسی روزنامه اطلاعات بود.
روز 26 دیماه1357، شاه با همسرش فرح با یک هواپیمای اختصاصی، از فرودگاه مهرآباد عازم مصر شد و تردیدی در آن نماند که خمینی به زودی از فرانسه به ایران برخواهدگشت و بر مسند قدرت خواهد نشست. علیرضا نوری زاده در همان روز خروج شاه شعری در ستایش از خمینی در روزنامه اطلاعات 27دیماه 1357 به چاپ رساند. بخشی از آن شعر را که خطاب به خمینی است، در زیر می خوانید:
«... وقتی تو بی دریغ رفتی/ از شهر ما گذشتی و رفتی/ ما بردگان ننگ و جنون بودیم/ حتی برای تو/ ما اشکهای خود را پنهان کردیم/ دیشب ولی/ در کوچه ها تمام صداها. سرشاد از سرود تو می شد.../ دیگر کسی تصویر مهربانت را در پشت ترس و بُهتش/ پنهان نمی کند/ مردم شکوهمند ترنّم/ از رستن و رهایی و فریادند/ و در نگاه شهر / آن چشمهای سبز گذر دارد.
اینک تمام شَهرت/ پیروز و سربلند و «مجاهد»/ سرشار و پر غرور و «فدایی».
در دستهایمان / در حرفهایمان / در شعرهایمان / حتی در روزنامه هامان/ چیزی شکفته است/ چیزی چنان تو زیبا/ خونین ولی معطّر...»
سی سال بعد، «فرشته» دیروز شکل و شمایل «دیو» را به خودگرفت و نوری زاده در روایتی باب مذاق روز از خروج شاه از ایران، در روز 25دیماه 1386 در ستون «یک هفته با خبر» کیهان (چاپ لندن), مینویسد: «به فاصله چند هفته آرزوی دیر و دور ما با تشکیل دولت ملی دکتر شاپور بختیار تحقّق یافته بود. در واقع بسیاری از ما، با آمدن بختیار، ایرانی آزاد و سربلند را پیش رو می دیدیم که اگر آن آزادمرد چندماهی دیگر بخت ماندن در حکومت داشت راه رسیدن به آن را هموار می کرد. روزی که شاه از ایران می رفت، بختیار در مجلس گرفتار نمایندگانی بود که بعضیشان تا دیروز زیر پرچم ساواک سینه می زدند و ... آن دیگری دستمال ابریشمی به عرض عبای آقای خمینی به دست گرفته بود و از رهبر معظّم انقلاب می خواست هرچه زودتر به وطن بازگردد... تودیعی پر از درد و اندوه در سرمای آن بامداد عجیب، به سرعت پایان گرفت…
روز بازگشت آقا وقتی آن "هیچی" بزرگ را به صورت ملتی که دلش را فرش راه او کرده بود، پرتاب کرد، تازه خیلیها فهمیدند آن را که دیو میپنداشتند و به رفتنش چشم انتظار فرشته بودند، پیش پای چه آیتی، قربانی کردند؛ مردی که می آمد تا معنای فریب و تزویر و اسلام ناب محمدی انقلابی را برای تک تک ما معنا کند».
«مخدّره» یا «بانوی فرزانه فرهنگ و آموزش»؟
روزنامه «انقلاب اسلامی», متعلق به ابوالحسن بنی صدر, اولین رئیس جمهور رژیم خمینی, در شماره روز ١٨ اردیبهشت ١٣٥٩ در مورد حکم دادگاه و محل و نحوه اعدام خانم فرخرو پارسا, آخرین وزیر آموزش و پرورش دوره شاه, چنین نوشت: «دادستانی کل انقلاب اسلامی ایران صبح امروز با انتشار اطلاعیه یی اعلام داشت، بانو اسفند فرخ رو پارسا, وزیر اسبق آموزش و پرورش کابینه هویدا, به جرم غارت بیت المال و ایجاد فساد و اشاعه فحشا در وزارت مذکور و همکاری با ساواک و اخراج فرهنگیان مبارز از آموزش و پرورش و شرکت در تصویب قوانین ضدمردمی و وابسته کردن آموزش و پرورش به فرهنگ استعماری امپریالیسم مفسد فی الارض تشخیص داده شد» و در محوطه زندان اوین تیرباران شد.
نوری زاده در سرمقاله «نگاه سردبیر» در مجله «امید ایران» که سردبیری اش را به عهده داشت، در شماره ۴ تیرماه ۵۸, در مورد «خانم فرخرو پارسا»، نوشت: «باردیگر طُرفه تَرفندی از آستین گروههای فشار بیرون آمده است؛ باردیگر حضرات صاحبان انگشت تکفیر و اتّهام, آنها که روزی مدّاح حاکمان وقت ـ خودکامه بزرگ شاه، و دارو دستهاش ـ بودند؛ آنها که تصاویرشان در کنار آن مخدّره, وزیر آموزش و پرورش, در آلبومها و یادها باقیست...باردیگر طُرفه ترفندی از آستین و جیب مبارک بیرون آورده اند».
(کلیشه سرمقاله «امید ایران»)
نوری زاده آن روزها که در ایران بود و بیم جان و بوی نان درمیان بود, «فرخ رو پارسای» را، «مخدّره» مینامید و جزء «دار و دسته آن خودکامه بزرگ شاه»، و هرکس را که عکسی با او داشت مستوجب تکفیر میدانست، حالا در دیار فرنگ, برای خوشایند وابستگان و دلبستگان همان «خودکامه بزرگ» مدال «بانوی نازنین» را به سینه اش می چسباند و در ستون «یک هفته با خبر»، در کیهان چاپ لندن سه شنبه ۶ تا جمعه ۹ فوریه ۲۰۰۷، در مورد تصویری «که تا آخرین لحظه زندگی از صفحه دل و اندیشهاش پاک نخواهد شد»؛ تصویر «آن شب تلخ در برابر شکوفه نو» ، مینویسد: «...خلیل بهرامی خبر داده است که امشب بانوی فرزانه فرهنگ و آموزش کشور, فرخرو پارسا, را اعدام می کنند, آن هم با زنی از ساکنان نفرینی قلعه؛ "پری بلنده قزوینی". حتی در لحظه مرگ می خواهند آن بانوی نازنین را, که هزاران دختر میهن من شاگردانش بودند، تحقیر کنند. شکوفه نو خاموش است، قلعه نیز ... به جز معتادانی فروافتاده و زنانی تا حنجره گرفتار سفلیس، از بانگ شادخواران و قوّادان و اسپندی ها و مشتریها خالی است. چند جعبه پپسی را روی هم می چینند. یک گونی بر سر خانم پارسا کشیده اند و چادر نمازی بر سر پری که روزگاری زیباترین زن قلعه بود. سه نفر خانم پارسا را روی جعبه ها می گذارند و طناب را از روی گونی بر گردنش می اندازند. دو نفر از بچه های کمیته محل طناب را می کشند، طناب پاره می شود و خانم پارسا کف پیاده رو پرتاب می شود. ناجوانمردها حتی رسم اقوام وحشی را رعایت نمی کنند که اگر محکوم به مرگی نمرد, بخشوده می شود. این بار سیم بکسل می آورند با طنابی کلفت، بانوی نازنین را که هیچ نمی گوید در همان گونی بالا می کشند و سر طناب را دور درختی می پیچند. پری گریه می کند و ناسزا می گوید، به سرعت او را طناب انداز میکنند. دو پیکر تاب می خورد: یکی در گونی و یکی در لابه لای چادر نماز...»
همه این روضه خوانی های خررنگ کن, برای درآوردن اشک پامنبریها, ساخته و پرداخته ذهن نوری زاده است و تماماً عاری از حقیقت. خانم فرخ رو پارسای، به نوشته مطبوعات آن روز, از جمله «انقلاب اسلامی» در روز 18اردیبهشت 59, در محوطه زندان اوین تیرباران شد.
«جمهوری خجسته اسلامی»!
نوری زاده در سرمقاله مجله «امید ایران», در شماره روز 31 اردیبهشت58, در باره «جمهوری خجسته اسلامی» و «بیعت» و «حرّیت» و رأی «آری» می نویسد: «تا بهمن ماه گذشته حاکمان تو اسلام را به خدمت گرفته بودند. از این تاریخ اسلام فریادی شد در گلوی همه و در سینه پرزخم و پرگلوله برادر و خواهری که در گستره خیابانهای میهن تو شهادت را پذیرفتند. به دلت نویددادی که حرّیت باردیگر زنده شد و جمهوری خجسته اسلامی با دستهای تو بنیان گرفت. بار دیگر "بیعت" معنا یافت؛ این بار در کاغذی که تو کلمه "آری" را بر آن نقش زدی. بدین گونه در برابر شرق و غرب پنداشتی که این بار سوسوی چراغی که افروخته ای خورشید میشود و جز خاک تو, منطقه ات و بعد جهانت را روشن میکند. در این گیرو دار میبینی "خوارج" قصد آن دارند که با تغییر نامها، باردیگر دین را در خدمت گیرند. پیش از این حاکمان تاج بر سر داشتند، این بار بعضی خواب حکومت بی تاج دیدهاند. یک دلخوشی برایت هست این که رهبر انقلاب هشیار و بیدار است. و حکایت مولا علی و غسل و تدفین محمد، و رفتن تاج و افسر بر سر دیگری تکرار نمیشود. اما... به رونامه ها حمله میشود. کتابها را آتش میزنند، انگشت اتّهام به سوی تو میکشند. برادرانت را که در عصر طاغوت خون دل خوردند و قلم زدند و چه شبها که همراه هم سر بر سنگ زندان طاغوت نهادند، همان ”خوارج“ از خانه شان بیرون می کنند...»
شاهی که تسمه از گرده مردم کشید
نوری زاده برای خوشامد هرچه بیشتر خمینی و مسندنشینان تازه, شاه را شلاق کش می کند و از جمله در سرمقاله «امید ایران» دوشنبه ۲۱ خرداد ۵۸, ضمن مقایسه شاه با دیکتاتور هائیتی (پاپادوک), می نویسد: «شاه سابق چندان تفاوتی با پاپادوک نداشت. تنها روشهای آدمکشی و نحوه مردم فریبیشان با هم متفاوت بود. پدر و پسر (رضا شاه و محمدرضا شاه) چنان تسمه از گرده مردم ایران زمین کشیدند که دیرگاهی مردگان متحرّکی بودیم در جستجوی مبل و کمد، یخچال و فرش قسطی. و آوردن ماشین و جنس قاچاق از فرانکفورت و مونیخ. اما چون ایرانی بودیم، چون اسلام آیین ما بود. یکروز صبح فریاد زدیم نه! و بعد خون بود و آتش. و جنون پاپا محمدرضا... »
«ریشو»ی مورد اعتماد خمینی!
نوری زاده پس از پیروزی انقلاب 57, بنا به مصلحت روز, صورتش را با ریشی پرپشت آراست و خود را دو آتشه طرفدار خمینی نشان داد و در این عرصه آن قدر پیش رفت که در بازجویی سرکردگان دستگیرشده رژیم شاه نیز شرکت می کرد. ازجمله در بازجویی پرویز نیکخواه, مدیر خبرگزاری رژیم شاه و از مسئولان و سیاستگزاران رادیو و تلویزیون و از تئوریسین های حزب رستاخیز, که مدتی هم نوری زاده در تلویزیون با او همکاری داشت.
عکس بالا علیرضا نوری زاده را (با ریش انبوه و عینک و سیگاری در دست), به عنوان «مخبر سرویس سیاسی روزنامه اطلاعات», به هنگام مصاحبه با داریوش همایون در زندان پادگان جمشیدیه تهران نشان می دهد. (به نقل از مجموعه اسناد روزنامه کیهان).
ماجرای دستگیری «سعادتی»
در شبانگاه روز 6اردیبهشت 1358, محمد رضا سعادتی, از اعضای سازمان مجاهدین, توسط کمیته مستقر در سفارت آمریکا که سرکردگی آن به عهده حاج ماشاء الله قصاب, از وابستگان به «حزب جمهوری اسلامی», بود به جرم جاسوسی برای شوروی دستگیر شد. خبر این دستگیری توسط علیرضا نوری زاده, از دوستان نزدیک ماشاء الله قصاب و سردبیر هفته نامه «امید ایران» منتشرشد. آیت الله طالقانی تلاش داشت خبر این دستگیری علنی نشود تا مگر بتواند برای آزادی او با سران رژیم نوپا به توافقی برسد. اما نوری زاده این خبر را افشاکرد که جلو آزادی سعادتی گرفته شود.
نوری زاده در مجله «نیمروز» شماره 270, 3تیرماه 1373, دراین باره می نویسد: «من در مجله امید ایران ... خبر دستگیری را نوشتم ، مهندس ابوالفضل بازرگان (!) خبر را به من داد و هدف او این بود که جلو کار مجاهدین را که می خواستند بی سر و صدا سعادتی را بیرون بیاورند و قضیه را ماست مالی کنند, بگیرد».
نامه به «شاه بزرگ»
همراهی نوری زاده با رژیم نوپای خمینی, دیری نپایید و وقتی «دانشجویان خط امام» همکاریهای او را با ساواک شاه افشاکردند, روی پنهان کرد و پس از مدت کوتاهی, به لندن گریخت. در لندن فضا را برای نوشتن و سخن گفتن آماده دید و به کار آغازکرد, اما این بار نه در ستایش حاکمان جدید بلکه در انتقاد به جناح «سخت سر» آن به قلمرنی و سخن پراکنی پرداخت
نوری زاده پس از خروج از ایران و رفتن به انگلستان, در نامه یی به شاه (که بعدها متن آن در نشریه «پرتو ایران», چاپ آمریکا, مهر1377) منتشر شد, به عنوان یک «ساواکی» به شاه پیشنهاد کرد که شماری از ساواکیهای خبره را برای راه اندازی یک رادیو به بحرین بفرستد و در عراق نیز ستادی دایرکنند و به «اعلیحضرت» وعده داد که این طرح می تواند او را دوباره به ایران برگرداند! (نشریه «مجاهد» شماره 418, 17 آذر1377).
متن نامه علیرضا نوری زاده به «محمدرضاشاه» چنین است:
«به پادشاه، امیری که روزگاری از سر قهر با مهرش بیگانه بودم؛ بهامیری که اینک سرزمین مرا ترک کرده و میلیونها مثل ما را بی پشت و پناه نهاده، به محمدرضا پهلوی، شاه بزرگ, پادشاهی که روزی بزرگ بر دوش ملتش تا مجلس شورای ملی رفت تا سوگند شاهی یاد کند. امروز از نوشتن این کلمات قصد یادآوری گذشته را ندارم. بلکه تلاش من این است که از تصویر سیاه اشتباهات سکّوی پرتابی بسازیم تا به دامن سپیدی و روشنی پرواز کنیم. آری اینک که دردمند و در به در، آواره و بی وطن و بی پرچم، در شهر دود و مه در لندن، در حسرت نفس کشیدن در کوچه های ایرانم، اینک که می دانم من و قلم من، اندیشه من, می توانیم در خدمت رهایی ایران باشیم، هرچه دارم در طبق اخلاص میگذارم و صادقانه از شما می خواهم نخست این پیله سکوت و بی اعتنایی را بشکنید، حرفی بزنید که ملت مسکین شما را تکان بدهد. توطئه امپریالیسم را تشریح کنید. من به دلیل دانستن زبان عربی و اقامت در بیروت از دوسال و نیم پیش می دانستم چه نقشه یی علیه ایران و استقلال کشورم توسط امپریالیسم شرق و غرب، فلسطینیها و قذافی کشیده شده، اینها را با امام موسیصدر درمیان گذاشتم، متأسفانه سفیر وطن فروش و کثیف ایران در بیروت (منصور قدر) کاری کرده بود که امام موسیصدر، بهترین دوست شما، را به دشمن تبدیل نموده بود. باری اگر شما اشاره کنید با صحبتهایی که ما با بحرین کرده ایم، رادیو "ایرانآزاد" را بهراه می اندازیم. در عراق یک ستاد درست می کنیم و با انتشار مجله "نجات ایران" تلاش می کنیم مردم را به طور بنیادی به تفکر وادار سازیم. این ژنرالهای خائن را بیرون کنید. مطمئن باشید مردم، همین مردم شما را به ایران دعوت خواهند کرد. من اسناد جالبی دارم که نشان می دهد چگونه تیمسار فردوست، مقدّم، قره باغی، حبیبالّلهی، ایادی و… از دوسال قبل با KGB در ارتباط بوده اند و از بدو فتنه خمینی نیز به دکتر بهشتی و منتظری گزارش می دادهاند. پس اینها را رها کنید و روی به مردم آورید. ما با کمک آقایان… و تنی دیگر از ایرانیان وطن پرست گروه نجات ایران را برپا کرده ایم. حال این شما هستید که ما را تا سرمنزل پیروزی رهبری می کنید یا در همین آغاز راه با ادامه سکوت، به ناامیدیمان می کشانید، با همه دل و روح, چشم انتظار حرف و دستوریم. دکتر علیرضا نوری زاده, 27نوامبر 1979 ـ لندن».
نوری زاده و جنگ خمینی
نوری زاده در روزگاری که هنوز شیفته «سید دستار به سر» - «آیت الله خامنه ای, شکننده قید و بندها و بیرون کشنده مذهب تشیّع از غار کهف» نشده بود و وی را «الاغ سواری می دید که بر عرشه کشتی سوار گشته» (مجله «پست ایران», شماره 28خرداد1362) در سرمقاله «پست ایران» (شماره 106, 30تیرماه 1361ـ نزدیک به دو ماه پس از فتح خرمشهر و خروج نیروهای عراقی از خاک ایران)، که سردبیر آن بود, ماجراجوییهای رژیم برای ایجاد «امپراتوری اسلامی» را چنین توصیف می کند: «این مزدوران که وطنشان مرز و حدّی ندارد و اخیراً با لشکرکشی به عراق قصد برافراشتن پرچم نکبت بار جمهوری اسلامی را در دیگر سرزمینها دارند، باید بدانند تا عاشقانی در این جهان، با هوای ایران و با شَمیم (=بوی خوش) ایران نفس می کشند, خیال پلید آنان رنگ واقع نخواهد دید».
«تصویرهای گمشده» خامنه ای!
«…بهخامنهای گفتم: حضرت! اگر هنوز هم در گوشه و کنار این قلب پارهپاره شده میبینم که تصویرهای گمشده تو حضور دارد از آنرو است که… آنقدر منزلت داشتی که رفیقانت تو را از طایفه دردکشان می دانستند… هنوز هم دل میگوید سیدعلی سرانجام غبار مقام دنیوی از پیکر روح پاک خواهد کرد و جان… در چشمه عرفان, که روزگاری سفره دل در کنارش پهن میکرد، خواهد شست…» (نیمروز, 5آبان 1374)
«ملامت دوست»
«دوستی ملامت گویان اشاره می کرد با این حرفهایی که در دو سه هفته اخیر درباره آقای خامنه ای و اهل ولایت فقیه عنوان کرده ای و با اعتبار دوباره یی که به اهل دیانت و تقوا داده ای, به نظر می رسد اوضاع و احوال را پذیرفته ای, پس چرا از ندیدن خانه پدری مویه می کنی و در حسرت سرنهادن بر مزار پدر, آه می کشی, کیسه غربت برگیر و راهی وطن شو و با کور شو و دور شو جنتی و مشکینی راه بیا و خودت را خلاص کن...» (نیمروز,, چاپ لندن, 19آبان 1374)
«بزرگترین مصیبت مردم»!
نوری زاده در پی نزدیکی به «اهل ولایت فقیه» و کشف دوباره «تصویرهای گمشده» «حضرت خامنه ای» «در قلب پاره پاره شده» خود, ناگهان درمی یابد که «بزرگترین مصیبت مردم ایران در تاریخ معاصرشان همانا ظهورر این فرقه (=مجاهدین) بوده است» (نیمروز, 6بهمن1374). او می داند در دل «دوست» به کدام «حیله» رهی می توان یافت!
ستایش از خمینی
«حرف حق را باید گفت… این نکته را باید بپذیریم که تنها آیت الله خمینی می توانست تحریم هزار و چهارصدساله موسیقی را بشکند… و هم او بود که جواز تغییر ساعت را برای ذخیرهٌ انرژی هنگام تغییر فصل بهدست حکومت داد» (نیمروز, 8 اسفند74).
ستایش از خامنه ای و «یاران امام»
نوری زاده در گفتگو با رادیو اسراییل ـ 12تیرماه 1375 در ستایش سیدعلی خامنه ای می گوید: «…وارد وزارت دفاع که می شوم، سید پشت تانک پریده است. یک تانک را برای نمایش آنجا گذاشته اند. کسی باور نمی کند آقای سیدعلی خامنهای که به همراه شمار دیگری از یاران امام, حزب جمهوری اسلامی را تشکیل داده، با توپ و تانک هم آشنایی دارد. سید اما با استعداد است. همانطور که شعر حافظ را می خواند و بعد آن تفسیر را میکرد که قلب ما را تکان می داد، با تانک و توپ هم خیلی زود آشنا میشود».
نوری زاده یک روز بعد از این مجیزگویی، در گزارشی برای بخش فارسی رادیو آلمان (13تیرماه 75) در یک بحث مربوط به عربستان, بی هیچ مناسبتی در نقش مبلّغ «جمهوری اسلامی» ظاهر شد و گفت: «...به اعتقاد جمهوری اسلامی، وابستگان سازمان مجاهدین و شماری دیگر از سازمانهای مخالف رژیم که از حقوق پناهندگی در انگلیس برخوردارند، شریک جرایمی هستند که افراد این سازمانها در ایران علیه وابستگان رژیم مرتکب شدهاند…».
این دلربایی ها از «دوست» و تلخرویی با «دشمن دوست» بی سبب نبوده و گویا به موازات آن سرگرم تقلّا برای صاف کردن جاده بازگشت به «خانه پدری» بوده است: روزنامه حکومتی «صبح» در شماره 11 دیماه 1375 نوشت: «گفته می شود [علیرضا] نوری زاده تلاشها و تماسهایی را برای بازگشت به ایران انجام داده است».
در ستایش خاتمی
نوری زاده: «اگر من احوال و اطوار سید خاتمی را به دقت زیر نظر دارم و درباره اش می نویسم، ازاین روست که این سید برخلاف آن یکی که رهبر نظام است، یکشبه عوض نشد و از ادیب فصیح بلیغی که شعر "کتیبه" اخوان ثالث را در سینه داشت و شرح حافظ میگفت به ملای حجره نشین حلیةالمتّقین به دست، مبدّل نگردید...» (کیهان, چاپ لندن،20آذر 76 ).
خمینی, موافق خاتمه یافتن جنگ!
نوری زاده: «آقای خمینی پساز فتح خرمشهر بههمین آقایان رفسنجانی و خامنهای و محسن رضایی گفته بود جنگ بهنفع ایران تمام شده است، بروید کار را فیصله دهید، چون نمیگذارند شما جلو بروید… ولی اینهمه اشارات نادیده گرفته شد و جنگ ادامه یافت و درنهایت نیز جامزهر را بهدست آقا دادند تا لاجرعه بنوشد و آن ماههای پایانی عمر را با درد و افسوس و اعتبار ازدسترفته سرکند! تنها آیتالله خمینی میتوانست… » (کیهان, چاپ لندن, 10اردیبهشت 1377).
در وصف سپاه و فرمانده اش
نوری زاده: «...سپاه امروز یک نیروی نظامی قدرتمند است که هزاران دیپلمه و لیسانسیه و بالاتر را در خود، جذب کرده است… بچه های سپاه نیز ایرانی هستند و دلشان به عشق وطن میتپد… سردار سرلشکر یحیی رحیم صفوی متولد1331 است. حضرتش در جریان انقلاب تیر می خورد و بعد از معالجه به پاریس می رود و جزء خدمه آقا می شود، فوقلیسانس دارد و مشغول گذراندن دورهٌ دکترای ژئوپلیتیک در دانشگاه امام حسین است» (کیهان لندن674، 27شهریور77).
تبرئه خامنه ای در قتلهای زنجیره یی
وقتی در روز 15مرداد77, «سازمان قضایی قوای مسلح» رژیم از قتلهای زنجیره یی و ماجرای سعید امامی پرده برداشت, بی درنگ نوری زاده، دو روز بعد (17مرداد) در بخش فارسی رادیو فرانسه، خامنه ای را از قتلها مبرّا شناخت و گفت «این نکته هم به نظر من خیلی قابل توجه است که آقای سعید امامی خودش شخصاٌ دسترسی به آقای خامنهای نداشته. تردیدی ندارم که به هر حال شخص خود آقای خامنهای از این ماجرا خبر نداشته».
نوری زاده: «بهاعتقاد من رهبر جمهوری اسلامی، خامنهای، اصلاً از این جریان قتلهای زنجیرهیی خبر نداشته است. اگر خامنهای هم از خاتمی حمایت نمی کرد، خاتمی نمی توانست به تنهایی با این ماجرا برخورد بکند… آقای خامنهای اصلاً در این ماجرا نقشی نداشته، نه نظرش سؤال شده، نه نظری داده، نه در تصاویری که بهدست اینها افتاد، یکدانه فتوا از خامنهای وجود داشت» (رادیو آزادی, 9 آبان78).
«تسامح و تساهل» خامنه ای
نوری زاده: «بسیاری از این حرفهایی را که امروز آقای خاتمی عنوان میکند به ویژه آنچه مربوط به حاکمیت ملی و آزادی گفتار و اندیشه میشود، 20سال پیش یا پیشتر آقای خامنهای در سخنرانیهایش عنوان میکرد. در آن سالهایی که در ایرانشهر در تبعید بود یادداشتهایی می نوشت که نیمی از آنها بوی سرسپردگی مطلق به عرفان ایرانی می داد. آقای خامنهای در ایرانشهر چنان آزادگی و تسامح و تساهلی از خود نشان داده بود که روحانیون و بزرگان اهلسنت شهر به دیدارش می رفتند و پشت سرش نماز می خواندند. روزهای اول انقلاب که عمامه به سرها برای بهرهمند شدن از خوان انقلاب سر و دست میشکستند و دربرابر آقای خمینی سر سجده به زمین میگذاشتند، آقای خامنهای روی پلههای مدرسه علوی می نشست، آن هم اغلب بی عمامه و پیپش را چاق می کرد و به جماعت دینفروش میخندید» (کیهان, چاپ لندن, 6خرداد1378).
البته خاتمی را هم بی نصیب نمی گذارد: «سیدمحمد خاتمی از معدود پایوران رژیم است که دامانی آلوده به فساد و دستی آغشته به خون ندارند» (کیهان, چاپ لندن، 8مرداد77).
او حتی موسوی خویینی ها, «دادستان انقلاب» خمینی در زمان قتلعام زندانیان سیاسی در تابستان 67, را هم در شمار «مبارزان بزرگ عصر استبداد مذهبی» نام می برد و می گوید: «خوئینیها اگرچه در دادگاه تفتیش عقاید ملایان محکوم شده است، اما او نیز همچون آیتالله منتظری در این محکومیت وارد کتاب مبارزان بزرگ عصر استبداد مذهبی میشود» (رادیو آلمان, 5مرداد78).
تثبیت رژیم خمینی
نوری زاده: «هیچ آلترناتیوی غیر از این نظام در برابرمان نداریم. یعنی بدون این که بخواهیم خودمان رو گول بزنیم، فعلاً آنچه که موجود در برابر ما هست نظامی است که بر ایران سلطه داره و از نظر بینالمللی هم بهرسمیت شناخته شده…» (صدای آمریکا, 7شهریور78).
رازونیاز با آخوند ابطحی، رئیس دفتر خاتمی
نوری زاده: «حضرت ابطحی عزیز، باسلام، دیدار کوتاه ولی پر از لطف حضرت عالی در پاریس همچنان منزل نشین یاد و خاطره من است و گفت و گوی پر از لطف با سید نازنینمان [خاتمی] جایی ویژه در دفتر ایام من یافته است… باری ضرورت داشت این چندخط را خدمت شما بفرستم. دکتر احسان نراقی به تهران آمده است. با توجه به نقش بسیار مهم و چشمگیر او در برگزاری جلسه یونسکو و آن زحمتها و دویدنها و سینه سپرکردنهایش و پیغامها و توصیه های به جایی که به من میداد و من به دوستان منتقل می کردم و در نهایت شما گیرنده اش بوده اید، تصور می کنم تقدیری از پیرمرد و گفت و گویی با او، تأثیر بسیاری در حال و روحیه او خواهد داشت. من تلفنش را در تهران برایتان می نویسم یا خود یا دیگری به استمالت و احوالپرسی و خوشامدی به او مأمور بفرمایید… باز هم از دیدار پاریس که غنیمتی برای دل و روح بود قدردانی می کنم» (هفته نامه حکومتی «حریم», 19خرداد79).
«بچه های معصوم» مجاهدین!
ـ اشک تمساح نوری زاده برای «بچه های معصوم» مجاهدین! همراه با کینه خمینی گونه نسبت به «رهبران سازمان»
نوری زاده ـ برنامه «پنجره یی رو به خانه پدری» در شبکه تلویزیونی کانال یک انگلستان ـ تیرماه 1385 (گفتگویی درباره «بچه های معصوم» مجاهدین که در دست «رهبری این سازمان» اسیرند و حق خروج از اشرف را ندارند!): «...داشتم با دوست عزیزم مسعود (=مسعود خدابنده، از ماٌموران اطلاعاتی رژیم در انگلیس) صحبت می کردم راجع به این بچه های مجاهدین در اشرف. آقا به داد اینها برسید. سه هزار تا آدم آنجا هستند. حداقل دوهزار و اندی از آنها آدمهایی هستند که به میانسالی رسیده اند و همسن و سال بنده هستند، کم و بیش. اینها از عمرشان چه فهمیدند جز نفرت؟ ... رفتم آمریکا صحبت کردم با آمریکایی ها. با هر مسئولی در سنا، در وزارت خارجه و هر جا که رفتم گفتم اینها رو نجات بدید. چرا باید این بچه ها آنجا اسیر باشند؟ چرا باید اجازه نداشته باشند از عراق بیرون بیان؟ چه گناهی کرده اند اینها. حداقل بگذارید بیایند و آرام بگیرند اینجا یک مقداری...»
نوری زاده ـ کانال یک ـ«پنجره یی رو به خانه پدری» 20شهریور 85: «... این سازمان (=سازمان مجاهدین خلق) در همان شرایطی است که رژیم جمهوری اسلامی است ... اما الآن, اعضای سازمان نباید چوب اینها (=«رهبران سازمان») را بخورند. اینها که در اشرف هستند داغون هستند. یک محیط ارعاب درست کرده اند...»
افشای لیست حقوق بگیران سپاه قدس در عراق
نوری زاده در برنامه «پنجره یی رو به خانه پدری» در روز 16بهمن 85 در واکنش آخوندپسندانه نسبت به افشاگری سازمان مجاهدین درخصوص لیست اسامی و مشخّصات و کد پرسنلی و شماره بانکی و میزان حقوق 32000 حقوقبگیر نیروی قدس سپاه پاسداران ایران در عراق, ضمن بی ارزش نشان دادن آن, گفت: «... باز مجاهدین وارد بازی خطرناکی شده اند... یعنی مجاهدین باز در درگیریهای عراق طرف شدند. یک فهرست بامزه یی را بیرون دادند که من آّن را دیدم. اسم تمام مسئولان عراقی در آن هست. شما در اینترنت بروید بزنید "عراقی گاورمنت", تمام وزارتخانه های آنجا را براتون می آورد. تا سطح معاون مدیر کل هم اسامی را نوشته اند... شما هرکدام می توانید یک لیستی درست کنید. بعد می گویند 32هزار مأمور رژیم در عراق را ما فاش کردیم. درسته خیلی از اینها مأمور رژیم هستند, هیچ تردیدی نیست. شما مجلس اعلا و حزب الدّعوه را می بینید, معلومه اینها عوامل رژیم بودند... چیز طبیعی و روشنی است. بعد آقای سیدالمحدّثین, وزیر خارجه اینها, این لیست را می گیرد دستش می آید در کشور بلژیک کنفرانس مطبوعاتی 32هزار عوامل رژیم را اعلام می کند...»
«بساط اموی» در چنبره «موج سبز»
نوری زاده پس از انتخابات 22خرداد88 و خیزشهای سراسری پس از آن، یکباره پوستین عوض کرد و در پاورقی «هفته با خبر» در کیهان (چاپ لندن) در روز 31مرداد88، در مطلبی زیر عنوان «کار سیدعلی آقا تمام است» با این ادعا که «ما که از همان نخستین روزهای انقلاب حسابمان را از رژیم جدا کردیم»، شیفته وار، خود را در دیگ رنگرزی «جنبش سبز» انداخت و در دفاع از «سهامداران اصلی» آن، همراه با دشمنی لجام گسیخته نسبت به مسئول شورای ملی مقاومت ایران نوشت: «سی سال در خانه پدری رنج کشیدند... و با این همه نه مجذوب ولی فقیه در جوار وطن و توپ و تانک اهدایی صدام حسین شدند و نه هخائیان ینگه دنیا و بریتانیای عظما توانستند فریبشان بدهند...». (روشن است که منظورش از ولی فقیه در جوار وطن، مسئول شوراست که نوری زاده کینه یی پایان ناپذیر از او دارد. ازجمله به خاطر این که در این سی سال مشت همه جوفروشان گندم نمای را بازکرده است). حالا که بوی «اَلرّحمن» رزیم به مشامش می خورد ولی فقیه رزیم که روزی «تصویرهای گمشده او» در گوشه دل «شرحه شرحه» اش بود جایش را به «سیدعلی آقای پایین خیابانی» می دهد «که حتی در رُعب آورترین رؤیایش تصور نمی کرد تقلّب آشکار و ننگینش در انتخابات منجر به جنبشی بزرگ شود که اصل و فرع جمهوری ولی فقیه را به چالش بکشد». و حتی پا را از آن هم فراتر می نهد و «ولایت سید روح الله» را هم به صُلّابه می کشد. در اثر معجزه «جنبش سبز», تازه شصتش خبردار می شود که در سی سال گذشته «صدها بل هزاران قربانی» (دلش گواهی نمی دهد که بگوید دهها و صدها هزار قربانی) «به دست آدمخواران ولایت سید روح الله (خمینی) و سیدعلی آقا به قتل رسیده اند». حتی از آن هم جلوتر می رود و می نویسد: «می توانم با قاطعیت بگویم کار سیدعلی آقا تمام است... روزی که بساط اموی برچیده شود ... در این نکته ذرّه یی تردید ندارم که نایب امام زمان نیز بی آن که درس از اسلاف و اقران خود بگیرد به همان راهی می رود که چائوشسکو و صدام حسین رفتند. می توانست سرچشمه را با بیل شیخ علی اکبر بگیرد اما گمان کرد با فیل فیروزآبادی و گوریل نماز جمعه احمد خاتمی و کوتوله فاسد احمد جنتی و عزیز جعفری و ... چشمه که هیچ, جلو دریا را هم خواهد گرفت. حالا حتی آخوندهایی که 20 سال از حلقوم ملت زد و به کیسه آنها ریخت، مثل ناصر ابوالمکارم شیرازی و صافی گلپایگانی هم رهایش کرده اند. از آن همه مدّاح و کاسه لیس فقط جانورانی از نوع محمد یزدی و محمدتقی مصباح یزدی و ... برایش ماندهاند... آقا حالا دربست در اختیار سید مجتبی است... محمد یزدی با پخش حواله های پانصد میلیونی فقط توانسته تا امروز 11 عضو خبرگان را برای عزل هاشمی بسیج کند. ... آن سیصد و اندی آخوند و طلبه نیز که نامه فدایت شوم به "سید علی آقا پائین خیابانی" نوشته اند از بچه های مصباح و ... هستند. یعنی آبروباخته و بدنام و رسوا. حالا آقا هادی هم از اخوی پرهیز می کند و محمدآقا مشغول جمع کردن بساطش برای انتقال به ولایت محبوبش دبی است. تردید نکنید این ولایت خون باید برچیده شود. موج سبز برای همین منظور به حرکت درآمده است».
«تصویرهای گمشده سیّد» دست بردار نیستند!
نوری زاده با این که می داند در سی سال گذشته «صدها بل هزاران قربانی» «به دست آدمخواران ولایت سید روح الله (خمینی) و سیدعلی آقا به قتل رسیده اند» و «کار سیدعلی آقا تمام است» و «در این نکته ذره یی تردید» ندارد که «بساط اموی»اش به زودی برچیده خواهد شد ولی با این وجود در همان «صمیم» قلب «شرحه شرحه»، هنوز تصویر مه گرفته آن «عارف دلسوخته»، چه، سنگین، نشسته است و سر دل کندن از آن را ندارد.
کمتر از دو ماه پس از آن اعترافها دوباره فیلش به یاد هندوستان می افتد. اما این بار «حدیث عشق» دیرینه را رمزگونه و در پرده، واگویه می کند و در همان ستون «یک هفته با خبر» کیهان (چاپ لندن) در شماره روز سه شنبه 22تا جمعه 25سپتامبر2009، می نویسد:
ـ «... عصر تابستانی را مجسّم کنید در اتاقی پنجدری، جایی که از پنجره اش عطر برگ و شمیران در جان می ریزد، حاج میرزا حبیب... می خواند "دل بردی از من به یغما، ای ترک غارتگر من..." در می زنند. سید (=سیدعلی خامنه ای)، سبک و باریک به درون می خزد. خسته است اما نیم ساعتی بعد، خود ساخته است و جان از خستگی پرداخته، لابد اگر درویش شکری دَفی در دست داشت، سید الآن چرخ زنان در مجلس عشق فریاد میزد؛ "چون دایره، ما ز پوست پوشان توییم/ در دایره حلقه به گوشان توییم/ گر بنوازی ز دل، خروشان توییم/ ور ننوازی ز جان، خموشان توییم". در اینجا نه خبری از خمینی است و نه جایی برای محمدتقی مصباح یزدی، اگر خبر دهند فردی به نام احمد جنّتی آمده است تا اظهار ادب کند، سید بدون شک انبر را برمیداشت و جلو در میرفت و با آن محکم میکوبید توی ملاج آن فرد.
ـ استاد بهاری کمانچه میکشید و سید در پنجه های او آوای فرشتگان را یافته بود... همه، عشق بود و شور، همه، سادگی بود و سرور... عصر پنجشنبه تابستانی بود، در خانه یی که تا تجریش یک سنگ انداز بیشتر فاصله نداشت. سید آمده بود قبراق و سرحال، چند روزی توقیف انگار به او ساخته بود... سید آن روز به بانگ مثنوی حاج میرزا حبیب به هق هق افتاده بود و غریبانه نالیده بود: "نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم..."
ـ سیّد (=سیدعلی خامنه ای) از ایرانشهر بازگشته است تکیده و لرزان، رنگ به چهره ندارد. باز هم مجلس انس است و او از دردها و غربتش می گوید... چراغ بهاری را که دید دراز کشید. خود را ساخت و بعد زیر آواز زد. کمانچه ناله می کرد و سید میخواند: "بر تربت حافظ بنشستم غمناک/ یک عالم عشق خفته دیدم در خاک..." اگر کسی در می زد و می گفت هم اکنون سید روحالله مصطفوی از نجف رسیده و سراغت را گرفته است حتماً می گفت حوصله اش را ندارم و مگر ممکن است حضرت عشق را رها کنم و به سراغ آقای خمینی بروم که یک ذرّه عشق و عاطفه در وجودش نیست...»
نوری زاده از «کرامات شیخنا» با این شرح و تفصیل سخن می راند تا بگوید که «سیّد» در آن زمانها سرشار بود از عاطفه و عشق و احساسهای شاعرانه و عارفانه و اگر من در ستایشش سخنی گفتم، سزاوارش بود. اما حالا به «مقوله حیرت آور صیروره معکوس» دچار شده است و «قدرت چنان اشتهایش را تحریک کرده است که معرفت و دوستی را از یاد برده است» و لباس عشق و عرفان را از تن به درآورده و جامه میرغضب ها را پوشیده است. خود او در دنباله بیان شور و شیفتگی اش به «سید» می نویسد: "این همه گفتم تا تصویرهایی نیز از امروز عرضه کنم.
ـ سید وارد دکان مصباح یزدی می شود، شیخ محمدتقی مصباح معروف به افسد الفاسدین روی پایش میافتد و خاک کفشش را توتیای چشم میکند.
ـ آقای روح الامینی اشکریزان مصائبی را که بر فرزندش محسن در کهریزک وارد شده و سپس حدیث تلخ قتل او را بازمیگوید. سید گوش می دهد بی هیچ احساسی، بعد هم روح الامینی را نصیحت میکند مبادا با حرفهایش به نظام لطمه یی وارد کند و آلت دست ضد انقلاب و رادیوهای بیگانه شود. پدر دلشکسته دفتر رهبری را ترک می گوید و زیر لب زمزمه می کند: وای بر تو پسر میرزا جواد تبریزی، قدرت خانم چه بلایی بر سرت آورد...».
کلام آخرا
مرور شتابزده کارنامه علیرضا نوری زاده در سراسر این سی وشش/ هفت سال حکومت اهریمنی آخوندی، نشان داده که واقعاً برازنده صفت «مزدور اجاره یی» «سجّاده بر دوش» است. در این سالها، هر گاه قبله پر زرق و برقی یافته، بی اندکی تردید، سجّاده اش را بر زمین گسترده و بر آستانش سرساییده و زبان به مدّاحی اش گشوده و از فرش به عرشش رسانده است. از سوی دیگر، در تمام این سالها، هر جا و هر زمان که به سازمان مجاهدین و جنبش سرفراز سرنگونی طلب رویاروی شده، همواره و بدون حتی یک استثنا، در مصاف با آن، در دروغ بافی و هرزه درایی، از «امام دجّالان» و زاد و رودش، گوی سبقت برده است. پایبندی او به «مرز سرخ» تلاش برای بدنام کردن و نابودی جنبش مقاومت ایران و در ستیغ قلّه آن مسعود رجوی، او را مطلوب طبع همه آزادی ستیزان و «ایران خواران» داخلی و بین المللی کرده است به طوری که: «می کشندش چو سبو، دوش به دوش/
می برندش چو قدح، دست به دست».