حرکت به سمت نیک خواهی به معنای دگردوستی، پروسه ای است درونی. سنگ بنای آن "خود دوستی" است. عشق به خود بسترعشق به دیگری است. بدون "خود دوستی" دگر دوستی نا ممکن است. عشق در باریکترین مفهوم آن، یعنی احترام، بردباری، فدا و درک. بدون احترام بخود و شناخت خود یعنی شناخت ضعفها، کمبودها، نقاط قوت، زیباییها و زشتیهای نهاد، نمی توان بخود عشق ورزید. بدون دستیابی به آرامش درونی، سبکبالی، فراغ بالی و شادی، دوست داشتن خویش امری است ناممکن. در اولین قدم برای عشق ورزیدن به خویش باید سلامت روان را تامین نمود. سلامت روانی تکیه گاه اعتماد فردی است، اعتماد بخود، عشق به خود می آفریند. انسان باید به اخلاقی نیکو مسلح شود، تا خوشبخت و راضی گردد. اخلاق نیک مرا مطلوب جمع می نماید، توجه دیگری نسبت به من، اعتماد به نفس مرا تقویت می کند، اعتماد به نفس در پروسه ای پر زیر و بم و طولانی انسان قائم به ذات می پروراند. اخلاق "بد" مرا منزوی می نماید. خودخواهی و مَنّیت (Egoismus)، حق کشی، تزویر، تکبر، برتری طلبی، زبونی، چابلوسی، ترس، عدم مقاومت و دروغگویی بیماریهای روانشناختی انسانهائی است که از خود بیزارند و عقده حقارت آنها را رنج می دهد. محمد پیامبر می گوید: "دروغ گو دروغ نمی گوید، مگر به سبب پستی نَفسَش".
زرتشت چنین می گفت که وظیفه انسان همانا بر گزیدن نیکی٬ پاسداری زندگانی چون نمودی خدایی و نبرد با نیروهای اهریمنی است که پیوسته در حال تباه کردن زندگانی اند. انسانی که شیفته خویش است و به خود با دیده احترام می نگرد، اهل مقاومت است او شورشی است. سینه ای ستبر و گردنی فراز دارد، او بخود می بالد.
شورش بر علیه هر آنچه که رنگ "اهریمنی" دارد.
ملایان نماد اهریمن انند. مبارزه با آنان در اولین قدم نشانی است ازعلو همت، و اعتماد به نفس.
انسان بد سیرت، مدام در کشاکش با "خویش" است، او خود را سرزنش می کند، پیوسته در فکر است، عذاب وجدان آرامش نمی گذارد، از روبرو شدن با دیگری شرم دارد و مدام در تلاش پنهان کردن خویش است. آن که "خودش" را با شلاق نکوهش تنبیه و ملامت می کند، نمی تواند این "خود" را زیبا پنداشته او را دوست بدارد. این "خود" شایسته دوست داشتن نیست. انسان بد سرشت از "خویش" متنفر است، گرچه او این تنفر را به هزار ترفند پنهان کند.
این تنفر از "خود" د رکنش و واکنشهای اجتماعی ناگزیر به دیگری انتقال خوهد یافت. جدال و کشاکش با خود؛ آغاز جدال با دیگری است. انسان جدال گر و هرزه گو در خفا با خود در کشاکشی سخت است. او از خود بیزار است و این بیزاری از خویش را درعداوت با دیگری عریان می کند.
ما از یک جنسیم
برای دوست داشتن دیگری باید از خود عبور کنیم و به دیگری برسیم. یعنی اینکه او را درک کنیم: کمبودهای او، ترسها و دلهره های او، کاستیهای او، گرفتاریهای او، تنهاییهای او، نا تواناییهای او و در واقع امر واقعیتهای وجودی انسانی او را فهم کنیم. انسان موجودی است مملو از نقصان. انسانها در این "کمبودها" مشترکند. من تنهایم، همچنان که تو تنهایی، من گرفتارم همچنان که تو گرفتاری، من از مرگ می هراسم، چون تو، من از پوچی زندگی گریزانم، تو هم بدنبال معنی در زندگی هستی، من بسیار کم می دانم، همچنان که تو نمی دانی؛ من موضوع ستم هستم، همچنان که تو مظلومی، من دلتنگم، مغموم بسان تو. ما، درد مشترک داریم. من طالب حق خویشم، چون تو، که تشنه داد و عدالتی، من از ریاکاران ستمگر دین فروش بیزارم، چون تو که درد شلاقشان را بر کالبد داری، پس مرا درک کن، تا مرا دوست داشته باشی.
این داده ها به ما می آموزاند که ما همه تار و پود مشترک داریم، از یک جنسیم، همه از خاکیم، تو تافته جدا بافته ای نیستی، ما را از یک سرشت واحد آفریده اند، هُوَ الَّذی خَلَقَکُمْ منْ نَفْسٍ واحدَةٍ (اعراف 189). فهم این مهم ما را به هم نزدیک می کند.
تخیل و شفقت
انسان به مدد قوه تخیل قادر است "اکنون و اینجا" را ترک نماید، خود را بر فراسوی زمان و مکان بنشاند، و درک دیگری را امکان پذیر نماید. توانائی "خود را ـ به جای ـ دیگری ـ نشاندن" (Einfühlungsvermögen, Empathie) حس همدردی ایجاد می کند. با مدد این حس است که ما گرسنگی فقیر، شادی مادر زمانی که فرزند را به آغوش می کشد را می فهمیم. به مدد این حس است که اسیران در بند، آوارگان، مورد تجاوز قرار گرفتگان، اشک یتیمان و رنج شلاق خوردگان را می فهمیم. علاوه بر این، این حس، حسی است خطر زا. دیکتاتورها از گسترش این حس د ربین آحاد اجتماع هراسناکند. قوه تخیل و امپاتی ما را به هم پیوند می دهد، جوش می زند، حس همبستگی ایجاد می کند، عاطفه پلی می شود بین من و تو. جّباران از این حس خوش نیاید. آنها مانع بروز این حس همگانی می گردند. شاید به همین علت است که هنر، ادبیات، شعر، فیلم و موسیقی در رژیمهای توتالیتر به شدت کنترل و یا سانسور می گردند. ادبیات قوه تخیل را می پروراند، خواننده سوار بر بالهای خیال در دنیای رمان غرق می شود و حسی عجیب و یگانه با قهرمانهای داستان در او متولد می گردد. انسان "متخیل" قادر است خود را بجای دیگری بنشاند، درد او را حس کند، گرانی زنجیرها افکنده بر او را حس کند، با فریادش فریاد زند، با عصیانش، غصیانگر شود. یک قطعه تـآتر، یک فیلم و یا شبی شاعرانه می تواند شنوندگان را با قوه تخیل به "مورد ستم" وصل کند. رمان خوانها بهتر می توانند دیگران را درک نمایند. این درک به شفقت و همبستگی می انجامد. جباریت از عدم همبستگی استنشاق می کند.
نفس ملایان را "می توان و باید" با همبستگی بُرید.
شفقت و ارتباط
لازمه درک مشکل دیگری، شناخت جهان اوست. اگر به شرایط کار زحمتکشان آشنا نباشیم، اگر مشقت تلاش در کوره پزخانه ها و شالیزارها را ندانیم، اگر درگیریهای بروکراسی یک تاجر را نشناسیم، اگر فشارهای روحی و کشاکش معلم با شاگردان را ندانیم، اگر خطرات زندگی در جبهه را از سر نگذرانده باشیم، اگر فن قضاوت ندانیم و یا اهل مبارزه حرفه ای نبوده باشیم اگر مسئولیت اداره و هدایت یک تشکیلات جدّی انقلابی را درک نکنیم، ایجاد همبستگی و یا حس همدردی به سختی نضج می گیرد. بکوشیم شیوه زیست دیگری را درک کنیم. تا زمانیکه دنیای خویش را خوب نشناسیم، نمی توانیم دنیای دیگری را بفهمیم. اگر فن توضیح و اقناع را ندانیم، اگر در سیاست محلی، استانی، ملی و بین المللی اهل فن نباشیم، نمی توانیم ارزش حمایت هزاران سوپرلاتیو جهان سیاست و دانش و ورزش و هنر را از مقاومت ایران درک کنیم. به همان میزان که ما با قانونمندیهای جهان خویش بیگانه ایم، به همان میزان هم نمی توانیم همدل وهمیار و هم یاور شده، عشق بورزیم. حتی اگر قصد شفقت داشته باشیم، نمی توانیم شفیق باشیم، چون مختصات جهانمان را درک نکرده ایم. برای همبستگی با کودکان و جوانان ابتدا باید جهان پیرامون خود را شناخت. پدری که به ضرورت اینترنت در جهان امروز آشنا نیست، نمی تواند نیاز فرزندش را جدی بگیرد. با تصورات جهان دیروز نمی توان انسانهای جهان امروز و نیازهایش را درک کرد و با او همدل و همبسته شد. لازمه همبستگی درکی واقعی و فراگیر از شبکه گسترده اجتماعی پیرامون ماست، که همه ما را به نوعی در خود جای داده است.
بدون درک جایگاه دیگری در این شبکه، شفقت امکان ناپذیر است.
اگر مکانیسمهای چیره شدن بر چالشهای مهیب تبدیل لیبرتی به "اشرف" جدید را درک نکنیم،
نه چشمانمان خیره می شود و نه شفقتی می شکفد.