جوانی دلباخته پادشاه زاده یی شد. شیفته وار و بی قرار گرد کوی یار می گشت و از درد فراق خون می گریست, به گونه یی که «پایش از گریه در گل بماند».
هرچه غلامان درگاه به او نهیب می زدند و او را از پیرامون کاخ می راندند, باکش نبود. «غلامی شکستش سر و دست و پای», اما باز بیقراری امانش نداد و به کوی یار شتافت.
مگس وارش از پیش شکّر به جور
براندندی و بازگشتی به فور
یکی, «به او گفت: ای شوخ دیوانه رنگ
عجب صبر داری تو بر چوب و سنگ»
پاسخش داد:
این جفا بر من از دست اوست
نه شرطیست نالیدن از دست دوست
مگو زین در بارگه سر بتاب
و گر سر چو میخم نهد در طناب
مرا خود ز سر نیست چندان خبر
که تاجست بر تارکم یا تبر
چو یعقوبم اَر دیده گردد سپید
نبرّم ز دیدار یوسف امید
کشیدم قلم بر سر نام خویش
نهادم قدم بر سر کام خویش
به دریا نخواهدشدن بط غریق
سَمَندر چه داند عذاب حریق»
(بوستان سعدی ـ باب سوم)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ سمندر: جانوری است شبیه مارمولک, اما بسیار بزرگتر از آن. می گویند وقتی به آتش می رسد ماده یی از خود بیرون می دهد که در اثر آن آتش خاموش می شود. هم چنین می گویند که این جانور در آتش نمی سوزد.
بَطّ = مرغابی