«داستان پیر چنگی»

«داستان پیر چنگی» ـ مولوی
در عهد خلافت عُمَر, خلیفه دوم، «چنگی مطربی» بود «با کرّ و فر»:

 «بلبل از آواز او بیخود شدی/ یک طرب ز آواز خوبش صد شدی
 مجلس و مجمع دَمش آراستی/ وز نوای او قیامت خاستی
 از نوایش مرغ دل پرّان شدی/ وز صدایش هوش جان حیران شدی»

چون «پیر چنگی» به پیری رسید, ناتوان شد و «باز جانش, از عجز, پشّه گیر شد»:
«پشت او خم گشت همچون پشت خُم/ ابروان بر چشم همچون پاردُم*
گشت آواز لطیف جانفزاش/ ناخوش و مکروه و زشت و دلخراش
آن نوای رشک زُهره آمده/ همچو آواز خر پیری شده»
 چون مطرب پیرتر و ناتوان تر شد و نیازمند یک «گرده نان», دست نیاز به درگاه ایزد برآورد و گفت: بسیار عمر و مهلتم دادی و با «خسی» چون من لطفها کردی, با این که هفتاد سال معصیت ورزیدم, هرگز روزی از من بازنگرفتی و مرا بی زاد و توشه نگذاشتی, امّا
«نیست کسب امروز, مهمان توام/ چنگ بهر تو زنم کآن توام»

چنگ را برداشت و به لطف خدا دل سپرد و نالان و «الله جو» به سوی گورستان مدینه روان شد و در دل می گفت: امروز «ابریشم بها» (=مزد نواختن تار ابریشمین) را از خدای خواهم که او به نیکویی پذیرای قلبهاست.
در گورستان, در کناره گوری بر خاک نشست و:
«چنگ زد بسیار و گریان سرنهاد/ چنگ بالین (=بالش) کرد و بر گوری فتاد»
مرد چنگی آن قدر چنگ نواخت و گریست تا خوابش درربود. عمر نیز که همزمان با او به خواب رفته بود, در خواب ندایی از حق شنید که ای عمر «بنده ما را ز حاجت بازخر»:
 «بنده یی داریم خاص و محترم/ سوی گورستان, تو رنجه کن قدم
 ای عمر بر جَه, ز بیت المال عام/ هفتصد دینار در کف نه تمام»
و آن پول را در گورستان مدینه به «بنده خاص» ما برسان و به او بگو:
 «این قدَر بستان, کنون معذور دار/
 این قَدَر از بهر ابریشم بها/ خرج کن چون خرج شد اینجا بیا».

 عمر از «هیبت آواز» از جای جَست و میان را به خدمت ببست و به سوی گورستان روی نهاد: «در بغل هَمیان, دوان, در جستجو».

عُمَر به گورستان رسید و چند بار گرد گورستان را چرخید, امّا, به جز آن پیر چنگی کسی را در گورستان ندید.

 «گفت: این نبوَد، دگر باره دوید/ مانده گشت و غیر آن پیر او ندید

 گفت: حق فرموده ما را بنده یی ست/ صافی و شایسته و زیبنده یی ست
پیر چنگی کی بود خاص خدا؟/ حَبّذا (=آفرین) ای سرّ پنهان, حبّذا»

 بار دیگر مانند شیر شکاری که برای یافتن شکار گرداگرد دشت میگردد, گرد گورستان گشت.
«چون یقین گشتش که غیر پیر نیست/
 گفت در ظلمت دل روشن بسی است».
 آمد و «با صد ادب» در کنار پیر چنگی نشست و منتظر ماند که او بیدار شود. در همان حال به ناگاه عطسه کرد و پیر از صدای آن از خواب جست و وقتی عمر را بر بالین خود یافت, به شگفت آمد و به لرزه افتاد و عزم کرد برود, در حالی که در دل می گفت: «خدایا, از تو داد ـ محتسب بر پیرکی چنگی فتاد».

عمر با نگاهی در رخسار پیر, «دید او را شرمسار و روی زرد». به او گفت: «مترس و از من مَرَم» که برایت «بشارتها ز حق آورده ام».

«چند یزدان مدحت خوی تو کرد/ تا عمر را عاشق روی تو کرد»

سپس گفت: «پیش من بنشین و مهجوری مساز» تا از اقبالی که به سراغت آمده رازها در گوشت بگویم.

«حق سلامت می کند, می پرسدت/ چونی از رنج و غمان بی حَدت
نَک، قراضه* چند ابریشم بها/ خرج کن این را و باز اینجا بیا»

 پیرچنگی چون این سخن از دهان عُمر شنید به لرزه افتاد و «دست میخایید* و بر خود میتپید» و «بانگ می زد کای خدای بی نظیر ـ بس! که از شرم آب شد بیچاره پیر».
 آن گاه گریه آغازکرد و گریست و گریست و چون دردش از حدّ و اندازه فراتر رفت «چنگ را زد بر زمین و خُرد کرد» در حالی که خطاب به چنگ میگفت: ای آن که حجاب من بودی از دیدار خدا و راهزن راهم بودی از شاهراه او:
 «ای بخورده خون من هفتاد سال/ ای ز تو رویم سیه پیش کمال».
 آن گاه به خدا پناه آورد و گفت:
«ای خدای با عطای با وفا/ رحم کن بر عمر رفته در جفا
داد عمری حق که هر روزی از او/ کس نداند قیمت آن را جز او
 خرج کردم عمر خود را دم به دم/ در دمیدم جمله را در زیر و بم
 آه کز یاد ره و پرده عراق/ رفت از یادم دَم تلخ فراق
 وای کز ترّی زیر افکند* خُرد/ خشک شد کشت دل من, دل بمرد
وای کز آواز این بیست و چهار/ کاروان بگذشت و بیگه شد نهار»

جان پیرچنگی به مدد «فاروق» (=لقب عمر), که همچون «آینه اسرار» رازهای نهان را آشکارکرد, از خواب گران پیشین بیدار شد و,
 «همچو جان بی گریه و بی خنده شد/ جانش رفت و جان دیگر زنده شد»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* پاردُم یا رانکی = تسمه یی که در عقب پالان الاغ می دوزند.
* قراضه= خرده طلا یا فلز
* ـ خاییدن=گازگرفتن، جویدن
* زیرافکند = از آهنگهای موسیقی قدیم