«به راهی در, سلیمان دید موری/
که با پای ملخ می کرد زوری
به زحمت خویش را هر سو کشیدی/
وزان بار گران هر دم خمیدی
چنان بگرفته راه سعی در پیش/
که فارغ گشته از هر کس, جز از خویش
نه اش پروای از پای اوفتادن/
نه اش سودای کار از دست دادن
به تندی گفت کای مسکین نادان/
چرایی فارغ از مُلک سلیمان؟
مرا در بارگاه عدل خوانهاست/
به هر خوان سعادت میهمانهاست
بیا زین ره به قصر پادشاهی/
بخور در سفره ما هرچه خواهی
چرا باید چنین خونابه خوردن/
تمام عمر خود را باربردن؟
رهست اینجا و مردم رهگذارند/
مبادا بر سرت پایی گذارند
مکش بیهوده این بار گران ر/ا
میازار از برای جسم، جان را
بگفت: "از سور کمتر گوی با مور/
که موران را قناعت خوشتر از سور
چو اندر لانه خود پادشاهند/
نَوال پادشاهان را نخواهند
نیفتد با کسی ما را سر و کار/
که خود هم توشه داریم و هم انبار
چو ما خود خادم خویشیم و مخدوم (=آقا و سرور/
به حکم کس نمی گردیم محکوم
مرا امّید راحتهاست زین رنج/
من این پای ملخ ندهم به صد گنج".
گرت همواره باید کامکاری/
ز مور آموز رسم بردباری