«دیده ای یک گلوله یا تیری/ که به خاک اندر آورد شیری؟
دیده ای پاره سنگ کم وزنی/ که چو از مبدأش برون بپرد
دل بحر عظیم را بدرد؛/ در همه موج ها شود نافذ؟
ای نبوده دمی به دهر آرام/ پی هنگامه دل ناکام،
مرد، ای بینوای راه نشین!/ پاره سنگ و آن گلوله تویی
که ترا انقلاب و دست تهی/ می کند سوی عالمی پرتاب.
گر چنین بنگری به قصه خویش/ ننگری بعد از این به جثّه خویش/
وَقع ننهی که هیکلت خُرد است.
پیش این آسمان پهناور/ چه تفاوت اگر بر آری سر/
اندکی مرتفع و یا کوتاه؟
نشود پهنی و بلندی تو/ مایه عزّ و ارجمندی تو/
ارجمندی پس از کجا پیداست؟/
ارجمندی ز قوّت دل توست/ همه زانجاست آنچه حاصل توست
چو ترا دل بود، به دل بنگر!
پی دشمن بسی لجاجت کن/ چون لجاجت کند، سماجت کن/
مرد را زندگی چنین باید.
خیز با قوّت دل و امّید/ شب خود را بکن چو روز، سفید/
خصم، با هیکل و تو با دل خویش.
خویش را با سلاح زینت کن/ از همه جانبه مرمّت کن
خانه یی را که فقر ویران کرد».