روز شنبه 26جمادی الآخر سال 642هـ (28نوامبر 1244م) مولانا (38ساله), خطیب و مدرّس پرآوازه قونیه, زمانی که بنا به رسم هر روز, خرسند و با وقار, سوار بر اَستر (=قاطر), همراه با کوکبه پرشکوه مریدان, از «مدرسه پنبه فروشان» [شهر قونیه در ترکیه فعلی] به خانه برمیگشت, در میانه بازار, عابری ناشناس, در هیأت بازاریان زیاندیده, در برابرش ایستاد و عنان (=افسار) اَسترش را گرفت و او را از رفتن بازداشت و همچنان که در چشمان نافذش خیره شده بود, با صدایی استوار پرسید: «صَرّاف عالم معنی, محمّد (ص) برتر بود یا بایزید بسطام؟»
مولانا که «عالیترین مقام اولیا را از نازلترین مرتبه انبیا هم فروتر میدانست... با لحنی آکنده از خشم و پرخاش جواب داد: "محمّد سرحلقه انبیاست, بایزید را با او چه نسبت؟"
درویش تاجرنما که از این پاسخ ناخرسند می نمود, بانگ برداشت: "پس چرا آن یک،(=محمّد ص) سُبحانک ما عَرَفّناک [حَقّ معرفتک] (=تو پاک و منزّهی، ما تو را آن چنان که سزاوار شناخت توست، نشناختیم) گفت و این یک (=بایزید بسطامی)، سُبحانی ما اَعظَم شَأنی [و اَنَا سلطانُ السّلاطین] (=پاک و منزّه هستم من، مقام من برترین است و پادشاه پادشاهانم) بر زبان راند؟".
واعظ و فقیه قونیه که از آن چه خوانده بود و شنیده بود, با عالم اولیا آشنایی داشت, در حق بایزید جز به دیده تکریم (=گرامی داشتن) نمی نگریست, لاجرم, مثل یک فقیه و واعظ عادی شهر نمیتوانست, بی پروا, به انکار و تکفیر پیربسطام بپردازد. لحظه یی تاٌمّل کرد و سپس پاسخ داد: "بایزید تنگ حوصله بود, به یک جرعه عربده کرد, محمّد دریانوش بود, به یک جام, عقل و سکون خود را از دست نداد!" ...
هیچ کس تا آن لحظه... سؤالی به این اندازه مَهیب؛ به این اندازه عمیق و به این اندازه بیجا, با وی مطرح نکرده بود؛ سؤالی که شریعت را در مقابل طریقت بگذارد, در نظر واعظ و فقیه مدرسه, بوی صدق و یقین نمی داد... چرا بایزید متابعت (=پیروی) رسول نکرد؟ چرا به جای "سبحانی ما اعظم شاٌنی", به پیروی از رسول, "سُبحانک ما عرفّناک" نگفت؟ غَور (=ژرفا و عمق) مساٌله وَرای جواب عجولانه مولانا بود. مولانا هم از همان آغاز سؤال, غور آن را درک کرد و درک همین معنی بود که او را تکان داد؛ او را دگرگون کرد و از خود بی خود نمود. این غور رازناک, که در وَرای ظاهر سؤال, مولانا را به دهشَت می انداخت. تفاوت بین حال نَبی و ولی بود؛ مساٌله یی بود که موضع موسی و خضر را مطرح می کرد, بدانگونه که در سؤال جسورانه این غریبه عرضه میشد, پرسش و پاسخ را تا کنار وَرطة شک و زَندقه (=بی دینی) و الحاد (=از دین برگشتن) می کشاند... جرقّه یی بود که شیخ مفتی در پرتو مَخوف آن همه چیز را در روشنایی تازه یی می دید. در پرتو این روشنایی, دنیایی را میدید که در آن موسی (نبی) می بایست کمال خود را در صحبت خضر (ولی) جستجو کند؛ با قلمرو تازه یی آشنا می شد که در آن انسان، جز با نفی خود نمی توانست کمال خود را بجوید؛ به اقلیم ناشناخته یی راه یافت که در آن بایزید مثل ماری که از پوست برآید, از خودی بیرون آمده بود و آن چه بر زبانش می آمد, از زبان خود او نبود, امّا, محمّد (ص), که تلقین وحی او را به ارشاد و هدایت خلق واداشته بود, جز در آن چه وحی بود هیچ سخنش از نشان خودی خالی نبود, چون بی آن که با خود و درخود بماند, تبلیغ وحی و تاٌسیس شریعت برایش ممکن به نظر نمی رسید» (پله پله تا ملاقات خدا, دکتر عبدالحسین زرین کوب، ص108).
«مولانا یک لحظه به سکوت فرورفت و در مرد ناشناس نگریستن گرفت, امّا, در نگاه سریعی که بین آنها ردّ و بدل شد, بیگانگی آنها تبدیل به آشنایی گشت... هرچه بود برخورد فقیه با درویش, خواب پیل را آشفته بود... جلال الدّین جوان در زیر نگاه درویش غریبه, مثل کبوتری که سنگینی سایه شاهین را بر بالهای ضعیف خود احساس کند, خویشتن را در مقابل شمس الدّین سالخورده, به نحو چاره ناپذیری وحشت زده و بی دست و پا یافت... غرور سرد و سنگین فقیهانه او به یک لحظه در زیر نگاه داغ و ملامتگر, امّا, نافذ و خاموش مرد رهگذر آب شده بود. جای آن را حسّ سپاس, حسّ خُضوع (=فروتنی) و حسّ تسلیم نسبت به این پهلوان غریبه, که او را زمین زده بود و از مَرکب غرور پایین کشیده بود, گرفته بود...مولانا باقی راه را در صحبت مرد غریبه طی کرد و او را با خود به خانه برد» (پله پله تا ملاقات خدا, ص110).
دیدار شمس تبریزی به پیوندی عمیق بین او و مولوی راه برد که تا پایان عمر, مولانا را رهانکرد.
«شمس به وی آموخت که خود را از قید علم فقیهان برهاند, قیل و قال خاطرپریش طالب علمان را در درون خود خاموش کند؛ دستاری را که سر در زیر آن دچار سودا میگردد, و استری که سواری آن, چهارپایان زبانبسته را به دنبال وی می کشاند, از خود دور کند, اَطوار زاهدمآبانه یی را که او را در نزد فریفتگان, نایب خدا, ولی خدا و وسیله اجرای مشیت و حُکم خدا نشان می دهد, کنار بگذارد و مثل همه انسانهای دیگر, خود را مخلوق خدا و تسلیم حکم او فرانماید؛
شمس به او آموخت که تا او به پندار ناشی از قیل و قال مدرسه, خویشتن را گزیده خدا, وسیله اجرای قهر و لطف خدا و واصل به مرتبه نیابت والای او می پندارد, این دعوی فضولانه او را از ورود به راه خدا بازمی دارد؛
به او آموخت که علم و حتّی زهد و حال آمیخته به تظاهر و ریای اهل خانقاه, حجاب اوست. و تا این حجاب تعلّقات را ندرد, ملاقات خدا ـ لقای ربّ ـ برایش ممکن نخواهد بود...
بادیدار شمس, برای مولانا زندگی تازه یی آغاز شد؛ زندگی تازه یی که یک واعظ منبر و یک زاهد کشور را به یک درویش شاعر و یک عاشق شیدا تبدیل کرد.
خلوت با شمس؛ با این غریبه از راه رسیده, نقطه آغاز این زندگی بود؛ این خلوت, نه خلوت زاهدانه بود, نه خلوت اهل علم و اندیشه؛ خلوتی روحانی بود که مولانا را در صحبت این درویش غریبه, از دوستیها و دلنوازیهایی که مانع از خودرهاشدن, مانع عُروج (=بالارفتن) و مانع سُلوک (=رفتن) در راه خدا بود, رهایی بخشید» (پله پله تا ملاقات خدا, ص114).
خلوت مولانا و شمس در خانه صلاح الدّین زرکوب پیر, که حسام الدّین چَلپی جوان هم با آنها بود, سه ماه یا اندکی بیشتر, به طول انجامید. صلاح الدین, زرکوب پیر بی سواد بازار قونیه, شیدای پرشور و حالی بود که در مجالس وعظ مولانا, نعره های شورانگیز می کشید و شیفته و بی قرار می شد. او چون خود مولانا, مرید سیدبرهان بود و مولانا او را «فرزند جان و دل سیدبرهان» میخواند. صلاحالدّین نیز مانند مولانا, از همان آغاز دیدار شمس, شیفته او شده بود. حسام الدین چَلپی, سرکرده جوان جمعی از «اَخیان» (=برادران) وجوانمردان قونیه بود و به او ارادت بسیار داشتند. او با یاران خویش به مجلس وعظ مولانا می رفت و شیفته سخن مولانا بود.
مولانا با دیدار شمس به دنیای تازه یی گام نهاد که با دنیای پیشین او و از دنیای مریدان و خاندان او, به کلّی, متفاوت بود. تنها پسر بزرگش سلطان وَلَد, که اکنون بیست سالی از عمرش میگذشت, شیفته غریبه شده بود. شیفتگی پدر برای او کافی بود که محبت این میهمان پیر در دل او نیز جای گیرد, امّا, دورادور او را با نظر اعجاب می نگریست و یارای این را در خود نمی دید که با او باب آشنایی بگشاید. همسرش, کراخاتون, از این «غریبه بی سروپا» که شوهر عزیزش را از کنارش ربوده بود, ناخرسند بود. امّا, این ناخرسندی را بر زبان نمی آورد. مریدان و طالبان علم از این که می دیدند این استاد و مفتی و فقیه و واعظ پرآوازه, این چنین در برابر یک غریبه بی نام و نشان, درس و وَعظ و کتاب و دفتر را ازیاد برده و چون شاگرد مکتبی نوآموزی دربرابرش زانو زده, ناخرسند بودند و طولانی شدن زمان خلوت مولانا و شمس نیز اینان را که «مشتاق و دلباخته و سرسپرده مولانای خویش بودند, بی طاقت و ناشکیبا کرده بود».
مولانا, امّا, جز به شمس نمی اندیشید. از همگان دلبریده و به او دل بسته بود و او را از همه چیز و همه کس بیشتر دوست داشت. «...بی هیچ تردید, بی هیچ تعجّب, و بی هیچ ملاحظه یی, خود را ناگهان پیرو او, دنباله رو او و سایه او یافت. آماده بود, بی هیچ تردید و تزلزل, همه چیز را رهاکند؛ از همه کس بگسلد و شهر به شهر و کو به کو, همه جا, به دنبال او روانه شود... صحبت (=همدمی) شمس... هر صحبت دیگر را برای او بی لطف, بی ذوق و بی جاذبه کرده بود. به نظرش شمس وجودی برتر, ماورای انسان و ماورای همه عالم بود... در شمس می نگریست و دنیای غیب را در امواج نگاه او منعکس می دید. لبخندی را که بر لب او می شکفت, تصویری از جلوه نور الهی می پنداشت؛ عتابی را که در کلام او می غرّید, خشم الهی می انگاشت...
مولانا تا این زمان, هیچ انسان دیگر را مثل او, در زیر خرقه (=لباس) مُندَرس (=کهنه) عامیانه و بازاری گونه, با این مایه جَبروت و کبریا (=عظمت)ی سلطانی ندیده بود... در وجود او, رفته رفته, انسان کامل, ولی واصل (=پیوندیافته با خدا) و ظهور نور الهی را کشف کرد. پیش او به تعظیم درآمد. به نگاه او عشق خالصانه ورزید و در چشم او شعله یی را که موسی در [کوه] طور سینا دیده بود, مشاهده کرد و گاه گاه مثل آن که در انوار (=نورها) تجلّی سوخته باشد, بی خود یا با خود, فریاد می کرد: "شمس من و خدای من"!... حال او در مقابل شمس وَرای عشق بود؛ عبادت بود, فنا بود, انحلال در وجود لایزالی بود» (پله پله تا ملاقات خدا, ص117).
«بی همگان به سر شود, بی تو به سر نمی شود/
داغ تو دارد این دلم, جای دگر نمی شود (=نمی رود)
خَمر (=شراب) من و خُمار من, باغ من و بهار من/
خواب من و قرار من؛ بی تو به سر نمی شود
جاه و جلال من تویی, مُلکت (=پادشاهی) و مال من تویی/
آب زلال من تویی, بی تو به سر نمی شود
خواب مرا ببسته ای, نقش مرا بشُسته ای/
وز همه ام گسسته ای, بی تو به سر نمی شود
در طی این خلوت سه ماهه «شمس دنیای مولانا را زیر و رو کرده... او را به دنیای خود کشانیده بود... دنیای شور و بی قراری...
از گذشتة این غریبه رهگذر کسی چیزی نمی دانست و با این حال گذشته او گذشته یک روح بی قرار و آرام بود. شصت سال عمری را که پشت سر گذاشته بود, تا یاد داشت, در همین حال سرگشتگی, گمنامی و بی آرامی گذرانده بود؛ با هیچ شیخ و مرشدی که در خانقاهها و رباطها دیده بود, نشانه یی از آن چه می خواست نیافته بود...
شمس می خواست که مولوی از پرده پندار خویش به درآید؛ از اسارت در بند تعلّقات ناشی از عادات و رسوم به درآید؛ می خواست که تار و پود غروری را که جاه و حشمت فقیهانه بر گرد وجود او تنیده بود, از هم بدرد... او را از محدوده دنیای مدرسه برهاند و از رُعونت (=خودبینی) و نَخوت (تکبّر و غرور) ناشی از محبوبیت و شهرت رهایی بخشد؛ نه فقط او را از درس و وعظ, که سدّ راه ازخودرهاشدنش بود, مانع آمد, بلکه, از مطالعه و تاٌمّل در کتاب هم, که او را از توجّه به لوح (=صفحه) قلب و عالم روح, عایق (=راهبند) محسوب می شد, منع کرد. به جای اینها و به جای اشتغال به ریاضتهای زاهدانه, وی را به التزام سَماع (=رقص صوفیان) واداشت که از طریق موسیقی و رقص, انسان را با عالم دل, با عالم روح و با عالمی که سراسر ذوق و هیجان روحانی است, مرتبط می سازد و به گمان او, مردان خدا, جز با آن, از عالم تعلّقات بیرون نمی آیند..» (پلّه پلّه... ص121).
مولانا در اثر این خلوت سه ماهه و یک سال پس از آن در صحبت شمس تبریزی و «اشتغال به ذوق و سماع», از طالبان علم مدرسه, از مریدان مشتاق وعظ و از حشمت فقیهانه رهایی یافت و دیگر درس و مدرسه و وعظ و مطالعه, برایش جاذبه یی نداشت و اینها همه را در راه بیرون خزیدن از «خودی» و ورود به دنیای دل, مانع و حجابی میدید.
مولانا در تمام مدت همدمی با شمس دربرابر خواست او تسلیم کامل بود. سلطان ولد, پسر بزرگ مولانا, روایت کرد که «روزی مولانا شمسالدّین [تبریزی], به طریق امتحان... از حضرت والدم (=پدرم) شاهد(=معشوق)ی التماس کرد. پدرم حَرم (=همسر) خود کراخاتون را... دست بگرفته درمیان آورد. [شمس] فرمود که او خواهرجان من است, نمی باید. بلکه, نازنین شاهد پسری می خواهم که به من خدمتی کند! فی الحال فرزند خود, سلطان ولد, را پیش آورد که امید است که به خدمت و کفش گردانی شما لایق باشد. فرمود که او فرزند دلبند من است. حالیا, قدری اگر صَهبا (=شراب) دست دادی (=فراهم می بود), اوقات (=گاه)، به جای آب استعمال می کردم که مرا از آن ناگزیر است! همانا که حضرت پدرم, به نفسه (=خودش), بیرون آمده سَبو (=کوزه)یی از محلّه جهودان پرکرده و بیاورد و در نظر او بنهاد. دیدم که مولانا شمسالدّین فریادی برآورد و جامه ها بر خود چاک زده, سر در قدم پدرم نهاد و... فرمود که من غایت حلم (=نهایت بردباری) مولانا را امتحان می کردم» (خط سوّم, دکتر ناصرالدّین صاحب الزّمانی, مرداد 1351, ص22, به نقل از «مَناقب العارفین»).
این شیفتگی و شیدایی را از زبان خود مولوی بشنویم:
«مرده بُدم زنده شدم, گریه بُدم خنده شدم/
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده سیر است مرا, جان دلیر است مرا/
زَهره (=دلیری) شیر است مرا, زُهره (=ستاره ناهید) تابنده شدم
گفت که "دیوانه نئی, لایق این خانه نئی/
رفتم و دیوانه شدم, لایق این خانه شدم
گفت که سرمست نئی, رو که ازین دست نئی/
رفتم و سرمست شدم, وز طرب آکنده (=پُر) شدم
گفت که "تو زیرککی, مست خیالی و شَکی"
گول (=نادان) شدم, هول شدم وز همه برکنده شدم
گفت که "تو شمع شدی, قبله این جمع شدی"/
جمع نیم, شمع نیم, دود پراکنده شدم
گفت که "شیخی و سَری, پیشرو و راهبری"/
شیخ نیم, پیش نیم, امر ترا بنده شدم
گفت که "با بال و پری, من پر و بالت ندهم"/
در هوس بال و پرش, بی پر و پرکنده شدم
چشمه خورشید تویی, سایه گه بید منم/
چون که زدی بر سر من, پست و گدازنده شدم
تابش جان یافت دلم, واشد و بشکافت, دلم/
اطلس (=نوعی پارچه ابریشمی) نو بافت دلم, دشمن این ژنده شدم».