(دورنمای روستای یوش)
در همان دهکده که من متولد شدم خواندن و نوشتن را نزد آخوند ده یاد گرفتم. او مرا در کوچه باغها دنبال می کرد و به باد شکنجه می گرفت. پاهای نازک مرا به درختهای ریشه و گزَنه دار می بست، با ترکه های بلند می زد و مرا مجبور می کرد به از بر کردن نامه هایی که معمولاً اهل خانواده دهاتی به هم می نویسند و خودش آنها را به هم چسپانیده و برای من طومار درست کرده بود.
امّا یک سال که به شهر آمده بودم [در 11سالگی]، اقوام نزدیک من مرا به همپای برادر از خود کوچکترم (لادبن) به یک مدرسه کاتولیک واداشتند. آن وقت این مدرسه در تهران به مدرسه عالی "سن لوئی" شهرت داشت. دوره تحصیل من از اینجا شروع می شود. سالهای اول زندگی مدرسه من به زد و خورد با بچه ها گذشت. وضع رفتار و سَکَنات من، کناره گیری و حُجبی که مخصوص بچه های تربیت شده در بیرون شهر است، موضوعی بود که در مدرسه مسخره برمی داشت. هنر من خوب پریدن و با رفیقم حسین پژمان فرار از محوطه مدرسه بود. من درمدرسه خوب کار نمی کردم. فقط نمرات نقاشی به داد من می رسید. امّا بعدها در مدرسه مراقبت و تشویق یک معلم خوشرفتار که "نظام وفا"، شاعر بنام امروز باشد، مرا به خط شعر گفتن انداخت.
این تاریخ مقارن بود با سالهایی که جنگهای بین المللی [اول] ادامه داشت. من در آن وقت اخبار جنگ را به زبان فرانسه می توانستم بخوانم. شعرهای من در آن وقت به سبک خراسانی بود که همه چیز در آن یک جور و به طور کلی دور از طبیعت واقع و کمتر مربوط با خصایص زندگی شخص گوینده وصف می شود.
آشنایی با زبان خارجی راه تازه را در پیش چشم من گذاشت. ثمره کاوش من در این راه، بعد از جدایی از مدرسه و گذرانیدن دوران دلدادگی، بدانجا می انجامد که ممکن است در منظومه "افسانه" من [دیماه 1301] دیده شود. قسمتی از این منظومه در روزنامه دوست شهید من، میرزاده عشقی، چاپ شد. ولی قبلاً در سال ۱۳۰۰ [در 24سالگی] منظومه یی به نام "قصه رنگ پریده" را انتشار داده بودم.
من پیش از آن شعری در دست ندارم.
[چند بیت از شعر «قصه رنگ پریده»، در دل آزردگی از «دونان شهرستان» و نثار عشقش به «مردم جنگل نشین»: «... من از این دونان شهرستان نیم/ خاطر پر درد کوهستانیم/ زندگی در شهر فرساید مرا/ صحبت شهری بیازارد مرا/ ... جان فدای مردم جنگل نشین/ آفرین بر ساده لوحان، آفرین».]
در پاییز سال ۱۳۰۱ نمونه دیگر از شیوه کار خود، "ای شب"، را، که پیش از این تاریخ سروده بودم و دست به دست خوانده و رانده شده بود، در روزنامه هفتگی نوبهار دیدم.
[«هان ای شب شوم وحشت انگیز!/ تا چند زنی به جانم آتش!/
یا چشم مرا ز جای برکن/ یا پرده ز روی خود فروکش/
یا باز گذار تا بمیرم/ کز دیدن روزگار سیرم»]
شیوه کار من در هرکدام از این قطعات، تیر زهرآگینی مخصوصاً در آن زمان به طرف طرفداران سبک قدیم بود. طرفداران سبک قدیم آنها را قابل درج و انتشار نمی دانستند. با وجود آن سال ۱۳۴۲ هجری [1302شمسی] بود که اشعار من صفحات زیاد منتخبات آثار شعرای معاصر را پرکرد. عجب آن که نخستین منظومه من ـ"قصه رنگ پریده"ـ هم که از آثار بچگی من به شمارمی آید، در جزء مندرجات این کتاب و در بین نام آن همه ادبای ریش و سبیل دار خوانده می شد و به طوری قرار گرفته بود که شعرا و ادبا را نسبت به من و مؤلّف دانشمند کتاب (هشترودی زاده) خشمناک می ساخت. مثل این که طبیعت آزاد پرورش یافته من در هر دوره از زندگی من باید با زد و خورد رو در رو باشد...» (وب سایت رسمی نیما یوشیج).
نیما در این سالهای تنگ و تار زندگی در تهران و خشم و خروش «طرفداران سبک قدیم» علیه او، با وجود همه دلتنگیهایش از زندگی در شهر، در برابر کوته بینان، همچون شیر می ایستد؛ غرّان و پا به خیز.
در شعر «شیر» که در سال 1301 سرود، پس از شرح زندگی شیروارش در دوران نوجوانی در کوهساران، سرانجام به چنگ در چنگ شدن با روباهان زبون تن نمی دهد و می گوید: «فکندن هر آن را که در بندگی است/ مرا مایه ننگ و شرمندگی است/ شما بنده اید!».
در همین شعر باز شوق دیدار «یوش» و رهیدن از تنگ حصار دامنگیر تهران او را هوایی می کند:
«شب آمد مرا وقت غرّیدن است !گه کار و هنگام گردیدن است/
به من تنگ کرده جهان جای را/ از این بیشه بیرون کشم پای را/
حرام است خواب.
بر آرم تن زردگون زین مَغاک(=گودال)/ بغرّم بغرّیدنی هولناک/
که ریزد ز هم کوهساران، همه/ بلرزد تن جویباران، همه/ نگردند شاد.
...منم شیر، سلطان جانوران/ سر دفتر خیل (=گروه)جنگ آوران/
که تا مادرم در زمانه بزاد/ بغرّید و غرّیدنم یاد داد/ نه نالیدنم./
...شدم نره شیر/
... چه جای است اینجا که دیوارش هست/ همه سستی و لحن بیمارش هست؟!
چه می بینم این سان کزین زمزمه/ ز روباه گویی رمه در رمه/
...در این زیر سقف/ یکی مشت مخلوق حیله گرند/
همه چاپلوسان خیره سرند/ ...ندارند از حال شیران خبر/ چه اند این گروه ؟
... فکندن هر آن را که در بندگی است/
مرا مایه ی ننگ و شرمندگی است/ شما بنده اید».
نیما در شعر «یادگار» که در فروردین 1302 سرود، دوران شاد کودکیهایش را در دامن کوه و جنگل و در پی گلّه و بازیهای نشاط انگیزش را با کودکان «بوش» شرح می دهد و با حسرت می گوید: «دنیا چو ستاره می درخشید». در این شعر به عشق ندامی دهد:
«ای عشق!/ باز آی چنان مرا بیفشار/ تا خواب ز دیده ام ربایی/
امید دهی به روزگاری/ کز تو نبود مرا جدایی...»
نیما شعر «به یاد وطنم» را در 23فروردین 1305، که ساکن تهران بود، سرود، خطاب به کوه «فراکش» در یوش:
ای «فراکش» دو سال می گذرد/ که من از روی دلکَشَت دورم
نیست با من دلم ز من بپرد! که چه سوی تو باز مهجورم.
من دراین خانه های شهر اسیر! همچو پرّنده در میان قفس
گوئیا دزدم از بسی تقصیر! شده ام در خور چنین محبس.
بد تراز دزد می کنم باور/ کرده ام هر گناهشان را فاش
چون پرنده به هر طرف خود سَر/ خوانده ام، خواندنم بود پرخاش.
می هراسم زهر چه دیوارست/ چه کند با هراس خود شاعر؟
شاعری کاین چنین گرفتارست / باشد اندر گریستن ماهر.
این همه هیچ ای «فراکش » من/ دور ماندن ز روی تو سخت ست
دوریت کاسته ست ز آتش من/ چیست این بخت،مرگ یا بخت ست؟
می رسد چون نسیم های بهار/ دامنت می شود سراسر گل
می کشی سوی خود ز راهگذار/ هر پرنده:چه «زیک» و چه بلبل
کوه خرم ! «فراکش» محبوب/ ملجأ فکرهای تنهایی
که همی ایستد بسی محجوب/ بر سرت آسمان مینایی.
من که با فکر نافذ و باریک/ خلق را هر زمان بپیچانم
پس چرا کمترم ز بلبل و«زیک»/ غم فشرده ست روی خندانم؟
سهم من دور ماندن از آنجاست/ بی نصیبی زهرچه جانبخش ست
وطنم را ببین که از چپ و راست/ چه نهان پرور و نهانبخش ست.
وطنم را همیشه دارم دوست/ با وجود تمام بی بهری
نرسد سوش تا جهان بدجوست/ دست یک فتنه، پای یک شهری.
نیما در 6اردیبهشت 1305 با دختری به نام عالیه، از بستگان میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل، ازدواج کرد و سه هفته بعد از آن پدرش را که بسیار دلبسته او بود، از کف داد و این ضربه او را تا پایان عمر در سوگ نشاند. در پی این اتفاق ناگوار، زندگی مشترک نیما و عالیه خانم، بدون برگزاری مراسم عروسی آغازشد.
شعر نیما با عنوان «خاطره [درّه] اَمزَناسر» یوش همراه با یاد پدر از کف رفته اش ـ آبان1310:
«درّه "یاسَل " تنگ ست و پرآب/ درّه "کام " ولی خرّم تر/
اَمزَناسَر» درّه، بیش از هر دو ست/ تنگ و پنهان به میان دو کمَر/
وحشت افزای تر از هردرّه یی/ که گذرگاهش در هرمنظر/
در زمستانها مأوای پلنگ.
فصل تابستان جنسی دیگر/ بر فراز کمَرش جُرّه عقاب (=عقاب تیزپرواز)
آشیان ساخته و کرده مقر/
کاج وحشی سر برَ کرده زسنگ/ دور از دسترس نوع بشر
رنگ خاک آن، خونین و بنفش/ شکل هر سنگش یک گونه صور
آب آن زمزمه بر پا کرده/ مثل ماری پیچان برسبزه تر...
این دره مهد من ست از طفلی/ آشنا بوده مرا و معبر
من به هر نقطه آن روز وشبان/ بوده ام همرَه و همپای پدر
دَرّه خامش و خلوت، دَره یی/ که کسی را نه از آنجاست گذر
به جز آن نادره چوپان دلیر/
آستین پاره و چوخا (=لباس پشمی و خشن چوپانان) در بَر
حلقه یی از نمد فرسوده/ بَدل از کهنه کلاهش بَر سَر
موی ژولیده شده، چوب به دست/ سگ او از عقبش راه سپر
مثل این ست که می گوید: کو/ آن که ازخانه ی خود کرد سفر
آن که از نَسل و تبار من بود/ مثل یک روح که در دو پیکر
آه ! ای کاش از آن درّه تنگ/ می گذشتم من، یک بار دگر
من صدا می زدمش از نزدیک/ او به من بانک همی داد ازبر».
نیما و همسرش پس از اقامت در شهرهای بارفروش و رشت و آمل و لنگرود، سرانجام، در سال 1311، روانه تهران شدند. تا این تاریخ نیما بیکار بود و در سال 1316 در وزارت «پیشه و هنر» به کار پرداخت.
در سال 1317 به عضویت هیأت تحریریه مجله موسیقی درآمد و با صادق هدایت و عبدالحسین نوشین و... به کار مطبوعاتی پرداخت و این عضویت با 1320 ادامه یافت و از آن پس باز بیکارشد. همسرش که کارمند وزارت فرهنگ بود به بانک ملی ایران منتقل شد و خانواده بر محور کار می چرخید.
در تمام این سالها یاد پدر مهمان هر لحظه دلش بود:
«پانزده سال گذشت» (اردیبهشت 1320):
پانزده سال گذشت/ روزش ازشب بدتر/ شبش از روز سیه گشته، سیه تر
پانزده سال گذشت/ که تو رفتی زبرم/ من هنوزم سخنانی ز تو آویزه گوش
مانده بس نکته/ ای پدر، در نظرم/ آه از رفتنت این گونه که بود.
پانزده سال گذشت/ هر شبش سالی و هر روزش ماه/
ولی از کار نکردم/ ذرّه یی کوتاهی/
زجرها را همه برخود هموار/ کردم و از قبَل تنها یی/
آنچه بگزیده برآوردم/ آنچه پروردم/ داشت از گنج تو ام زیبا یی.
«زآشیان گرچه به دور/ گرچه چون مرغ ز توفان وز باد
بودم آواره/ کردم ازآن ره پرواز که بود/ در خور همچو منی.
پسر همچو توای.
من در این مدت، ای دور از من/ زشت گفتم به بدان/
کینه جستم ز ددان/ تیز کردم لب شمشیری کند/
سنگ بستم به پر جغدی زشت/ دائماً بر لب من بوده ست این:
آی! یکتای پدر/ پهلوانی کز تو/ مانده این گونه پسر/
گوشه گیری که بشد/ خانه ات ویرانه/ نشد اما پسرت/ عاجز بیگانه
نشد از راه بدر/ به فریب دانه .
آی! بی باک پدر/ پانزده سال گذشت./ من هنوزم غم تو مانده به دل
تازه می دارم اندوه کهن/ یاد چون می کنمت/ خیره می ماند چشمانم/
نگه من سوی توست» .
ـ شراگیم تنها فرزند نیما، در سال 1324 به دنیاآمد.
دل نیما همچنان دلبسته یوش بود و دشت و دمن و کوه و جنگل و رودخانه های خروشانش:
شعر «ماخ اولا»، به یاد رودخانه یی که نیما را همواره به سوی خود می کشید:
«ماخ اولا پیکره رود بلند/ می رود نا معلوم/ می خروشد هر دم/
می جهاند تن، از سنگ به سنگ.
چون فراری شده یی/ که نمی جوید راه هموار.
می تند سوی نشیب/ می شتابد به فراز.
(نیما و شراگیم در کناره رودخانه «ماخ اولا» در یوش)
می رود بی سامان/ با شب تیره، چو دیوانه که با دیوانه...
می رود نامعلوم / می خروشد هر دم.
تا کجاش آبشخور / هم چو بیرون شدگان از خانه».
شعر «از عمارت پدرم» ـ یوش 1325:
«مانده اسم از عمارت پدرم.../ جغد را اندر آن قرار اکنون.
تخته یی بر درش، به معنی، در/در گشاده ست و خانه اش تاریک.
(عکسی از «عمارت» پدری نیما، قبل از بازسازی)
گاه روشن به یک اتاق، چراغ/ مردی افکنده اندر آن بستر./
سر خمیده ست از و به روی کتاب/ زانوان را به دامن آورده
دست می گرددش روی دفتر...
دستش این را نوشته بر ورقی:/ مانده اسم از عمارت پدرم/
تن بی جانش، چون مرا پیکر».
(«عمارت» پدر نیما در یوش پس از بازسازی)
نیما تا سال 1326 کار مناسبی نداشت و در این سال در اداره نگارش وزارت فرهنگ به کار پرداخت. اما از آن پس نیز، همچنان، شور درونش او را به سوی یوش می کشاند.
«از پس پنجاهی و اندی ز عمر/ نعره بر می آیدم از هر رگی:
کاش بودم باز دور از هر کسی/ چادری و گوسفندی و سگی»
نیما در دیماه سرد و برفی سال 1338 با پسرش، شراگیم، روانه معبد آرزوهای دیرینش ـ یوش ـ شد.
روستای یوش، واقع در 8 کیلومتری بخش «بلده» شهرستان نور، در درّه یی سرسبز قراردارد و گرداگردش را رشته کوههای البرز پوشانده است. تابستانهایش بسیار سرسبز و زیباست با هوای کوهستانی معتدل، امّا زمستانهایی بسیار سرد با برفهای سنگین دارد که گاه تا یک متر برف بر زمین می نشیند.
(از آخرین عکسهای نیما و شراگیم)
داستان آخرین سفر نیما به یوش را از زبان پسرش شراگیم، بشنویم:
«مدرسه های تهران قرار شده بود ده روز تعطیل باشد. نیما گفت بهانه خوبی است که زمستان یوش را ببینی. با دوستم محمد تدارک سفر دیدیم. نیما سالها می گذشت و زمستان یوش را ندیده بود. نامه یی برای مشهدی اسدالله چاروادار نوشتم که روز 20 آذر در پل زنگوله حاضر باشد. مادرم عالیه خانم سخت نگران بود و مخالف. می پرسید این سرمای زمستان و سفر به یوش. روز موعود رسید. ظهر نشده به پل زنگوله رسیدیم. هوا خیلی گرفته بود و برف ریزی می بارید، مشهدی اسدالله جلو در قهوه خانه ایستاده، برف زیادی روی زمین نشسته... مشهدی اسدالله با دیدن ما جلو آمد. در چین و چروک صورتش هزاران سؤال نهفته بود، امّا نگاه مهربان نیما گویی پاسخ سؤالش را می داد.
نیما سفارش چای داغ داد. قرار شد حرکت کنیم و تا شب نشده از گردنه ترک وشم بگذریم و به الیکا اولین آبادی بین راه برسیم. برف سنگینی تمام گردنه ترک و شم را گرفته بود. خورشید کمرنگ کم کم غروب می کرد... سوز سرد برف بر صورتمان می خورد. ما هر یک سوار بر قاطر بودیم و قاطر یدک کش بار و بندیل را می آورد.
(نمایی از برف سنگین «یوش»)
اسدالله قاطرها را قطار کرده بود و خودش پیاده عقب و جلو می کرد و با زبان محلی به قاطرها هشدار می داد... کم کم شب می شد... از دور نور کمرنگ چراغ قهوه خانه الیکا کورسو می زد... داخل قهوه خانه خیلی گرم بود... مشهدی عبدالله قهوه چی... سینی چای را جلو ما گذاشت و گفت: آقا نیما خان، شما و این وقت سال یوش؟ نیما در جواب با لبخندی که بر لب داشت، گفت: بچه علاقه زیادی به دیدن زمستان یوش داشت.
اسدالله بار و بنه و پتوها را به داخل قهوه خانه آورد ... من زیر پتو در کنار نیما با یاد حرفهای عالیه خانم به خواب رفتم.
حرکت که کردیم هوا هنوز گرگ و میش بود... جاده در میان برفها می پیجید... اسدالله گفت: هوا خراب است و باید گردنه لاوشم را زودتر رد کنیم... در سر گردنه لاوشم سوز سردی همراه با وزش باد، برفها را ... بر صورتمان می زد. نیما اسدالله را صدا زد تا بایستد و قاطرها را نگه دارد که پیاده شویم، نیما گفت: سرازیری را پیاده برویم که پاهایمان روی قاطر یخ نزند، آن وقت از قاطر پایین آمدیم و به راه افتادیم و کم کم گرم شدیم... نزدیک غروب بود که به دهکده پیل رسیدیم. آن شب در قهوه خانه خوابیدیم و صبح دوباره راه افتادیم. آسمان صاف بود و هیچ لکّه ابری در صافی آن دیده نمی شد... رودخانه "ماخ اولا" در دل صحرای پر از برف می پیچید و می خروشید و غرش کنان می شتافت ... بعد ازظهر بود که وارد یوش شدیم... یوسف سرایدار جلو آمد و دهانه قاطر نیما را گرفت تا پیاده شود... وارد تالار شدیم. جقدر سرد بود، اما در همین وقت زن یوسف با منقل آتش وارد اطاق شد. سماور ذغالی قُل و قُل می جوشید. بساط کرسی آماده شد.
سه روز از ورود ما به یوش می گذشت. مرد کوه همچنان در بستر بیماری. نیما سخت سرما خورده بود. سعی و اصرار برای بازگشت به تهران بی فایده بود. بالاخره روز هفتم به اصرار من و چند پیرمرد یوشی، نیما راضی شد و به طرف تهران حرکت کردیم. اما مرد کوه، دیگر توان نشستن روی قاطر را نداشت...» (بی.بی.سی فارسی، 14دی1388، گفتگو با شراگیم یوشیج)
نیما پس از بازگشت از سفر یوش، در 13دیماه 1338 به بیماری ذات الرّیه در تهران درگذشت و در امامزاده عبدالله به خاک سپرده شد. بعدها در سال 1372، بنا به وصیت وی پیکرش را به یوش منتقل کردند و در حیاط خانه پدری به خاک سپردند.