«وقتی نویسنده یی را از دست می دهیم، درباره او آن قدر می گویند، می نویسند، وصفش می کنند و برایش شعر می گویند، اثر خوب خود را به او تقدیم می کنند و بالاخره این که، سیمایی افسانه یی به او می بخشند و چنین است که او از مردم جدا می شود و موجودی اساطیری و خارق العاده جلوه می کند.
بزرگترین ستمی که می شود درباره صمد بهرنگی کرد همین است که او را اغراق آمیز بنمایانیم. زیرا که بزرگترین وجه مشخصه اخلاقی و روحی او، سادگی و صمیمیت و عادی زندگی کردن او بود. صمد را نباید از مردم جدا کرد، صمد یک نفر از "ما" بود، از مردم جدا کردن صمد، حق کشی است. او تمام عمرش را میان مردم "مَمقان"، "آخیرجان" و جنوب شهر تبریز سپری کرد. میان بچه های قالیباف، در مدرسه های بی در و پیکر و کتابخانه ها و کتابفروشی ها. کارش در آخیرجان روستای ممقان بود، پاتوق شهری اش کتابفروشی ها و همنشینان او دانش آموزان بودند.
هر وقت به کتابفروشی می آمد، کارش این بود که مواظب خرید دانش آموزان باشد. او نمی گذاشت بچه ها کتاب مبتذل عشقی بخرند. یادم نمی رود که صمد روزی به کتابفروشی آمده بود، به جوانی که می خواست کتاب جنایی بخرد، خیلی اصرار کرد که منصرف بشود. جوان نپذیرفت. اصرار صمد فایده یی نکرد. صمد چون معلم بود، می دانست که چطور حرف بزند. هر طوری بود آدرس جوان را گرفت. جوان کتاب دلخواه خود را خرید و رفت. ولی صمد کتاب هایی که می خواست او بخواند را، خودش خرید و برای همین جوان پست کرد.
همین جوان، بارها به کتابفروشی آمد و سراغ صمد را گرفت. ولی صمد رفته بود. "صمد" به "ارس" پیوسته بود.
"عموصمد" چنین بود. بچه ها را بدین گونه دوست داشت. در برخورد اول هیچ کسی فکرش را نمی کرد که او نویسنده باشد. آن قدر ساده و بی تکلّف بود، مثل قصه هایش. او می خواست خیلی راحت با مردم رابطه داشته باشد. در کارگاه های قالیبافی برای کارگران شعر می خواند. در مساجد روستاها برای مردم حرف می زد. در مدرسه با بچه ها بازی می کرد و بچه ها او را از خودشان جدا نمی دانستند. با آن ها می خندید، اگر آنان غمی داشتند احساس تنهایی نمی کردند.
عمو صمد برایشان همه چیز بود ـ 1348».
(«یادمان صمد بهرنگی»، علی اشرف درویشیان)