شعر «سرو» از شعرهای معروف صائب است.
عقده یی نگشود آزادی ز کارم همچو سرو
ز یربار دل سرآمد روزگارم همچو سرو
محو نتوان ساختن از صفحه خاطر مرا
مصرع برجسته باغ و بهارم همچو سرو
خاطر آزاده من فارغ است از انقلاب
در بهار و در خزان بر یک قرارم، همچو سرو
تا به زانو پایم از گرد کدورت در گل است
گر چه دایم در کنار جویبارم، همچو سرو
آن کهن گبرم که از طوق گلوی قُمریان
بر میان صد حلقه زُنّار دارم، همچو سرو
خجلت روی زمین از سنگ طفلان می کشم
بس که از بی حاصلیها شرمسارم، همچو سرو
میوه من جز گزیدنهای پشت دست نیست
منفعل از التفات نوبهارم، همچو سرو
کوه را از پا درآرد تنگدستیها و من
سالها شد خویش را بر پای دارم، همچو سرو
نارسایی داردم از سنگ طفلان بی نصیب
ورنه از دل شیشه ها در بار دارم، همچو سرو
بس که خوردم زهر غم، چون ریزد از هم پیکرم
سبزپوش از خاک برخیزد غبارم، همچو سرو
با هزاران دست، دائم بود در دست نسیم
صائب، از حیرت عنان اختیارم، همچو سرو».
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ مصرَع ـ مصراع: نیمه یک بیت شعر
ـ انقلاب: دگرگونی
ـ گبر: زرتشتی
ـ میان: کمر
ـ زُنّار: بند یا کمربندی که زرتشتیان بر کمر می بستند.
ـ منفعل: شرمنده
ـ شد: رفت، گذشت
ـ عنان: افسار