ــ اسد الله لاجوردی در این رقابت شکست خورد و از مسند ریاست زندانها کنار گذاشته شد. لاجوردی هم مانند خلخالی، در میان خیل جنایتکاران حاکم بر ایران برجسته و سمبل شد. وحشی گری ها و بی رحمی هایش، سرمشق و راهنمای دیگر جنایتکاران شد. او در این زمینه به راستی معلمی نمونه بود.شاید تنها فرقی که با دیگر آدمکشان حاکم داشت این بود که جنایت هایش را پنهان نمی کرد و با لذتی سادیستی و باغرور از شکنجه و آزاری که به زندانیان می داد یاد میکرد و به کشتارهایش افتخار می نمود.به همین دلیل او هرگز نخوانست دست ها و پوزه اش را از خون هزاران زندانی بزداید. و البته هرگز از دل و جان زندانیانی که از شکنجه هایش جان در برده بودند و بسیار بازماندگان مجاهدان و مبارزانی که به دست و یا به فرمان او شهید شده بودند، درد و کین برحقشان کاسته نشد.
ـــ علی اکبر اکبری، مجاهدی جوان، شاهد اینهمه بیداد بود و دل دردمندش شرحه شرحه ی جفاها و جنایت هائی بود که لاجوردی و همپالکی هایش نسبت به هزاران زندانی مجاهد روا داشته بودند. علی اکبر اکبری، عاشقی بود که مردمش را بی اندازه دوست می داشت و جانش طاقت و تحمل درد های این مردم را نداشت، او نمی توانست شاهد ادامه ی ضحاکی های آدمخورانی باشد که هر روز و هر ساعت مغز جوانان ایران را به مارهای حقد و کینشان می خورانند. علی اکبر اکبری اینهمه بیداد را تاب نمی آورد و نمی توانست شاهد بی تفاوت جنایت ها و جنایتکارانی باشد که روزگار ملتی را به تباهی و درد و محنت کشانده بودند. از این منظر او به نقطه ی تصمیمی رسید که رسیدن به آن در حد و اندازه ی هر کس نیست: زدن سر اهریمن آدمی خواری به نام اسدالله لاجوردی معروف و ملقب به قصّاب اوین!
اهریمن آدمخوار در باورش نمی گنجید که پیشانی اش هدف تبلور رنج و شکنج یک ملت گردد.
اسدالله لاجوردی ـــ این پلشت ترین پلشتان روزگار ـــ
ناگهان و به لحظه ای
همه ی جنایت هائی را که علیه هزاران مجاهد و مبارز آزادی خواه مرتکب شده بود، به خاطر آورد...
و پیش از آنکه فرصت کند آنها را به پستوی ذهنش پس براند،
آتش گلوله ی عـــلــی اکـــبـــر اکـــبـــری،
ـــ مجاهد جوان و قهرمان ملی ـــ
ژرفای مغز پلیدش را پریشاند!
و آن روز، اول شهریور بود به سال ۱۳۷۷ شمسی