جمشید پیمان:‌ و آن روز، اول شهریور بود به سال ۱۳۷۷ شمسی

پاره ای نادان و عده ای حسابگر سعی کردند کنار گذاشته شدن لاجوردی را به حساب بدنامی هایش و گستردگی ابعاد جنایت هایش در زندان های جمهوری اسلامی ــ بویژه در اوین ـــ بگذارند.اما مگر سردمداران این نظام خود در جنایت و بدنامی سر سوزنی از لاجوردی کمتر بوده اند و هستند. چه تفاوتی میان لاجوردی با جنایتکارانی چون رئیسی و رازینی و محمدی گیلانی و خلخالی می توان یافت؟ و مردم ایران خوب می دانند که از همه ی اینها جنایتکار تر و فاسد تر خمینی و خامنه ای و رفسنجانی و امثال اینها هستند. بنا براین کنار گذاشتن لاجوردی و کوتاه کردن دستش از منصب قصابی و سلاخی مستقیم زندانیان مجاهد و مبارز، را نه در واکنش نسبت به بدنامی های او که به واقع باید در رقابت های خیل آدمکشان حاکم بر ایران برای کندن تکه های بزرگتر و بیشتر از پیکر زخمی ملت ایران دید!

 

جمشید پیمان:‌ و آن روز، اول شهریور بود به سال 1377 شمسی

ــ اسد الله لاجوردی در این رقابت شکست خورد و از مسند ریاست زندانها کنار گذاشته شد. لاجوردی هم مانند خلخالی، در میان خیل جنایتکاران حاکم بر ایران برجسته و سمبل شد. وحشی گری ها و بی رحمی هایش، سرمشق و راهنمای دیگر جنایتکاران شد. او در این زمینه به راستی معلمی نمونه بود.شاید تنها فرقی که با دیگر آدمکشان حاکم داشت این بود که جنایت هایش را پنهان نمی کرد و با لذتی سادیستی و باغرور از شکنجه و آزاری که به زندانیان می داد یاد میکرد و به کشتارهایش افتخار می نمود.به همین دلیل او هرگز نخوانست دست ها و پوزه اش را از خون هزاران زندانی بزداید. و البته هرگز از دل و جان زندانیانی که از شکنجه هایش جان در برده بودند و بسیار بازماندگان مجاهدان و مبارزانی که به دست و یا به فرمان او شهید شده بودند، درد و کین برحقشان کاسته نشد.
ـــ علی اکبر اکبری، مجاهدی جوان، شاهد اینهمه بیداد بود و دل دردمندش شرحه شرحه ی جفاها و جنایت هائی بود که لاجوردی و همپالکی هایش نسبت به هزاران زندانی مجاهد روا داشته بودند. علی اکبر اکبری، عاشقی بود که مردمش را بی اندازه دوست می داشت و جانش طاقت و تحمل درد های این مردم را نداشت، او نمی توانست شاهد ادامه ی ضحاکی های آدمخورانی باشد که هر روز و هر ساعت مغز جوانان ایران را به مارهای حقد و کینشان می خورانند. علی اکبر اکبری اینهمه بیداد را تاب نمی آورد و نمی توانست شاهد بی تفاوت جنایت ها و جنایتکارانی باشد که روزگار ملتی را به تباهی و درد و محنت کشانده بودند. از این منظر او به نقطه ی تصمیمی رسید که رسیدن به آن در حد و اندازه ی هر کس نیست: زدن سر اهریمن آدمی خواری به نام اسدالله لاجوردی معروف و ملقب به قصّاب اوین!
اهریمن آدمخوار در باورش نمی گنجید که پیشانی اش هدف تبلور رنج و شکنج یک ملت گردد.
اسدالله لاجوردی ـــ این پلشت ترین پلشتان روزگار ـــ
 ناگهان و به لحظه ای
 همه ی جنایت هائی را که علیه هزاران مجاهد و مبارز آزادی خواه مرتکب شده بود، به خاطر آورد...
و پیش از آنکه فرصت کند آنها را به پستوی ذهنش پس براند،
 آتش گلوله ی عـــلــی اکـــبـــر اکـــبـــری،
 ـــ مجاهد جوان و قهرمان ملی ـــ
 ژرفای مغز پلیدش را پریشاند!
و آن روز، اول شهریور بود به سال ۱۳۷۷ شمسی