هر شاگردی می خواست نفر اولی باشد که جواب می دهد. دبیرمان یکی یکی آنها را پای تخته سیاه می برد و با سه تا چوب کبریت واقعی روی میز و سه تا عکس چوب کبریت روی تخته سیاه، تنها می گذاشت.بچه ها هم سعی خودشان را می کردند اما نمی توانستند به رمز و راز مساله پی ببرند
در میان حدود چهل تا شاگرد،تنها رسول بود که بی خیال حل مساله و نمره شانزده مجانی بود. نه حرفی می زد، نه تک و تائی از خودش نشان می داد و نه ابراز علاقه ای برای ورود به این مسابقه می کرد. معلممان رو به او کرد و گفت:
"پسر تو نمی خواهی در مسایقه شرکت کنی؟ بیا شانست را امتحان کن شاید نمره شانزده ثلث سوم تو بغلت بیفتد!"
رسول گفت:
" اجازه هست آقا؟ ما امروز با دوچرخه نو و تازه کاری که پدرمون دیروز واسمون خریده اومدیم مدرسه. حالا اینجا جلوی همه ی همکلاسیامون به شما پیشنهاد میکنم خودنون با اون سه تا چوب کبریت با شرطی که گذاشتین یه دونه مربع بسازین! اگه تونستید من او دوچرخه رو که مثل جونم دوستش دارم به شما جایزه میدم".
معلممان که صورتش از شدت خنده مثل لبو تنوری شده بود گفت:
"من سر قولم هستم و آن نمره شانزده را به تو می دهم!"
رسول اما همانطور خونسرد و آرام جواب داد:
" نه آقا ما نمیتونیم قبول کنیم. اون نمره حق کسی هست که بتونه با سه تا چوب کبریت سالم یک مربع بسازه!"
سخن دوستم که به اینجا رسید گفت:
آن رسول سالها بعد شد رسول مشکین فام!