فروغ فرخزاد (زادروز۸دی۱۳۱۳ ـ درگذشت: ۲۴ بهمن۱۳۴۵):
«وقتی که "شعری که زندگی ست" [احمد شاملو] را خواندم متوجه شدم که امکانات زبان فارسی خیلی زیاد است. این خاصیت را در زبان فارسی کشف کردم که میشود ساده حرف زد. حتی سادهتر از "شعری که زندگیست".
یکی از خوشبختیهای من این استکه نه زیاد خودم را در ادبیات کلاسیک سرزمین خودمان غرق کرده ام و نه خیلی زیاد مجذوب ادبیات فرنگی شده ام. من دنبال چیزی در درون خودم و در دنیای اطراف هستم.
در یک دوره مشخّص، که از لحاظ زندگی اجتماعی و فکری و آهنگ این زندگی، خصوصیات خودش را دارد، راز کار در این است که این خصوصیات را درک کنیم و بخواهیم این خصوصیات را وارد شعر کنیم.
برای من کلمات خیلی مهم هستند. هر کلمه یی روحیه خاص خودش را دارد. همینطور اشیا.
من بهسابقه شعری کلمات و اشیا بی توجهم. به من چه که تا به حال هیچ شاعر فارسی زبانی مثلاً کلمه "انفجار" را در شعرش نیاورده است. من از صبح تا شب به هر طرف که نگاه می کنم می بینم چیزی دارد منفجر میشود. من وقتی شعر بگویم، دیگر به خودم نمی توانم خیانت بکنم…
من بیشتر به محتوا توجه دارم. من سی ساله هستم و سی سالگی برای زن سنّ کمال است؛ به هرحال یکجور کمال. امّا محتوای شعر من سیساله نیست؛ جوانتر است. این بزرگترین عیب در کتاب من است.
باید با آگاهی و شعور زندگی کرد. من مغشوش بودم. تربیت فکری از روی یک اصول صحیح نداشتم. همینطور پراکنده خوانده ام و تکه تکه زندگی کرده ام و نتیجه اش این استکه دیر بیدار شدهام…
بههرحال بعضی شعرها شاعرانه هستند. امّا شعر به همین محدود نمی شود، اینها جای خودشان را دارند. شعر چیزی است که عامل ظرافت و زیبایی هم یکی از اجزای آن است؛ شعر "آدمی" است که در شعر جریان دارد. فقط زیبایی و ظرافت آن آدم؟
من فکر می کنم چیزی که شعر ما را خراب کرده، همین توجه زیاد به ظرافت و زیبایی است. زندگی ما فرق دارد. خشن است. تربیت نشده است. باید این حالتها را وارد شعر کرد. شعر ما اتفاقاً به مقدار زیادی خشونت و کلمات غیرشاعرانه احتیاج دارد تا جان بگیرد و از نو زنده شود…
من پناه بردن به اتاق دربسته و نگاه کردن به درون را در چنین شرایطی قبول ندارم. من میگویم دنیای مجرّد آدم باید نتیجه گشتن و تماشاکردن و تماس همیشگی با دنیای خارجی باشد. آدم باید نگاه کند تا ببیند و بتواند انتخاب کند. وقتی آدم دنیای خودش را در میان مردم و در ته زندگی پیداکرد، آن وقت می تواند آن را همیشه همراه خودش داشته باشد…
من شعر را از راه خواندن کتابها یاد نگرفته ام و گرنه حالا قصیده می ساختم. همین طوری راه افتادم، مثل بچه یی که در یک جنگل گم میشود. به همه جا رفتم و در همه چیز خیره شدم و همه چیز جلبم کرد تا عاقبت به یک چشمه رسیدم و خودم را توی آن چشمه پیدا کردم… حالا شعر برای من یک مسأله جدّی است. مسئولیتی است که درمقابل وجود خودم احساس می کنم…
شاعربودن یعنی انسان بودن. بعضیها را می شناسم که رفتار روزانه شان هیچ ربطی به شعرشان ندارد، یعنی فقط وقتی شعر می گویند. شاعر هستند. بعد تمام میشود. دو مرتبه میشوند یک آدم حریص شکموی ظالم تنگ فکر بدبخت حسود حقیر، خُب، من حرفهای این آدمها را هم قبول ندارم. من به زندگی بیشتر اهمیت میدهم، وقتی این آقایان مشتهایشان را گره می کنند و فریاد راه می اندازند، یعنی در شعرها و "مقاله"هایشان، من نفرتم می گیرد و باورم نمی شود که راست می گویند. می گویم نکند فقط برای یک بشقاب پلو است که دارند داد میزنند. بگذریم.
فکر می کنم کسی که کار هنری می کند باید اول خودش را بسازد و کامل کند. بعد از خودش بیرون بیاید و به خودش مثل یک واحد از هستی و وجود نگاه کند تا بتواند به تمام دریافتها، فکرها و حسهایش یک حالت عمومی بخشد».
«بهآفتاب سلامی دوباره خواهم داد»
«به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد/
به جویبار که در من جاری بود/
به ابرها که فکرهای طویلم بودند/
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من/
از فصلهای خشک گذر میکردند
به دسته های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه میآوردند
به مادرم که در آیینه زندگی میکرد
و شکل پیری من بود
و به زمین، که شهوت تکرار من، درون ملتهبش را
از تخمه های سبز می انباشت،
سلامی دوباره خواهم داد.
میآیم، میآیم، میآیم
با گیسویم؛ ادامه بوهای زیرخاک
با چشمهایم؛ تجربه های غلیظ تاریکی
باپونهها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار
میآیم، میآیم، میآیم
و آستانه پر از عشق میشود
و من در آستانه به آنها که دوست می دارند
و دختری که هنوز آنجا،
در آستانه پر عشق ایستاده، سلامی دوباره خواهم داد».