آن بزرگمرد هم خودش چنین بود و هم روندگاه راه پرافتخاری که او پرچمش را به اهتزاز درآورده بود. هم او و هم آن دلاورانی که راه او را پی گرفتند، وقتی پای مصالح عموم به میان آمد، از مصالح خصوصی گذشتند، هرگز در سیاست مملکت تن به سازش ندادند و در آن میدان مرد و مردانه ایستادگی کردند و در راه آزادی و استقلال ایران عزیز از همه چیزشان گذشتند. او و هم پیمانانش در ایینه شرف ملی، همرنگ و همروزگار بودند و درست در نقطه متضاد همه نامردمانی که مصالح عمومی را قربانی مصالح خصوصی کردند و در سیاست مملکت تن به سازش و دریوزگی دادند و در استبداد و خودکامگی هر مرزی را درنوردیدند و در بدنامی افسانه شدند. کینه اهریمنی شاه و شیخ به این پیشوای کبیر آزادی از همین زاویه همسو و در یک راستاست؛ شاه و کاشانی در آن زمان و خمینی و زاد و رود آدمخوارش در این زمان. مگر گناه مصدّق چه بود که 50 سال است شاه و شیخ و کبّاده کشانشان او را شلاق کش می کنند"؟ او در آخرین دفاعش در بیدادگاه شاه در این باره گفت: «...آری, تنها گناه من و گناه بزرگ و بسیار بزرگ من این است که صنعت نفت را ملّی کرده ام و بساط استعمار و اعمال نفوذ سیاسی و اقتصادی عظیم ترین امپراتوری جهان را از این مملکت برچیده ام و پنجه در پنجه مخوفترین سازمانهای استعماری و جاسوسی بین المللی درافکنده ام و به قیمت ازبین رفتن خود و خانواده ام و به قیمت جان و عرض و مالم، خداوند مرا توفیق عطا فرمود تا با همّت و اراده مردم آزاده این مملکت بساط این دستگاه وحشت انگیز را درنوردم. من طی این همه فشار و ناملایمات, این همه تهدید و تضییقات, از علّت اساسی و اصلی گرفتاری خود غافل نیستم و به خوبی می دانم که سرنوشت من باید مایه عبرت مردانی شود که ممکن است در آینده در سراسر خاورمیانه درصدد گسیختن زنجیر بندگی و بردگی استعمار برآیند. حیات و عرض و مال و موجودیت من و امثال من در برابر حیات و استقلال و عظمت و سرفرازی میلیونها ایرانی و نسلهای متوالی این ملت، کوچکترین ارزشی ندارد و از آنچه برایم پیش آورده اند, هیچ تأسّف ندارم و یقین دارم وظیفه تاریخی خود را تا سرحدّ امکان انجام داده ام» («مصدّق در محکمه نظامی», به کوشش جلیل بزرگمهر، «نشر تاریخ ایران، جلد دوم،).
در همان بیدادگاه شاه در جلسه محاکمه اش در دفاع از حق به بهای جان و خانمان گفت: «من در این دادگاه اقرار می کنم که مسلمان و شیعه اثناعَشَری هستم. مسلک من، مسلک حضرت سیّدالشّهداست، یعنی آنجایی که حق در کار باشد، با هر قوّه یی مخالفت می کنم، از همه چیزم می گذرم، نه پسر دارم، نه دختر دارم، هیچ چیز ندارم مگر وطنم را در جلو چشم دارم [در این موقع دکتر مصدق به گریه افتاد]. رسول اکرم فرموده است: "قُم، فَاستَقم"، بایست و مقاومت کن... وقتی دیدی موضوعی به حق است بایست و مقاومت کن. حالاا من پیروی از مولای خودم را که در یک عمر کرده، می کنم و تا نفس دارم دنبال عقیده صحیح خود هستم» («مصدق در محکمه نظامی، جلد دوم، صفحه413).
به عکس شاه و شیخ که به اراده مردم کمترین بهایی قائل نیستند، در نگاه مصدّق «اراده مردم، بالاترین قانون» است و عشق شدیدش به مردم را در تلاش پنجاه ساله اش برای رهایی مردم از چنگ فقر و فلاکت و سیه روزی به روشنی می توان دید.
مصدّق خود را «نوکر ملّت» میدانست. از نظر او «قانونها, مجلسها و دولتها برای خاطر مردم به وجود آمده اند نه مردم به خاطر آنها... هیچ قانونی بالاتر از ارادة مردم وجود ندارد». وقتی با انتخاب آیزنهاور به ریاست جمهوری آمریکا, که طبعاً پشت جبهه قدرتمندی برای دست اندرکاران کودتا علیه دولت ملّی مصدّق به شمار میرفت, توطئه ها و کینه توزیهای مخالفان شدّت یافت, مصدّق طی یک سخنرانی رادیویی در روز 16دی 31 از تنها قدرت مشروعی که میشناخت ـ مردم ـ کمک گرفت و آنها را به دفاع از دستاوردهای جنبش, که میرفت در معرض تهاجم گسترده مخالفان نابود شود, فراخواند. او در این سخنرانی گفت: «هموطنان عزیز! یک اصل ثابت و تغییرناپذیر برای حکومتی که به افکار عمومی تکیه دارد این است که هر وقت با مشکلی رو به رو میشود به منبع قدرت و سرچشمه لایزال نیروی ملت متوجّه میگردد و موجد نهضت بزرگ عظیم ملّی را در جریان حوادث و تحوّلات میگذارد. محتاج به گفتن من نیست بلکه دنیا نیز آگاه است که رستاخیز بیسابقه و جنبش پرافتخار اخیر ایران را هیچ کس جز ملت شالوده گذاری نکرده و این دست توانای ملت است که با تمام بی اسبابی و اقدامات تخریبی یکصد و پنجاه ساله اجنبی ... قوای اهریمنی استعمار را درهم شکسته و طومار غارتگریهای نیمقرنی او را برای ابد برهم پیچیده است» («کارنامه مصدق و حزب توده، جلد دوم، ص422).
مردم هم طی حکومت دو سال و چند ماهه مصدّق، بارها, حمایت خود را از او نشان دادند. به عنوان نقطه اوج این اظهار حمایتها, میتوان از قیام ملّی روز 30تیر 31 نام برد که طی آن مردم یکپارچه با شعار «یا مرگ, یا مصدّق», علیه دولت چهار روزه قوام السّلطنه به پاخاستند و وفاداری خود را به آرمان به حقّ دکتر مصدّق ـ آزادی و استقلال ـ نشان دادند. تظاهرات اعتراضآمیز مردم, سراسر کشور را فراگرفت. مردم آبادان که نسبت به بیدادگریهای دستگاه استعماری شرکت نفت سابق ایران و انگلیس, شناخت عینی تری داشتند, شور بیشتری از خود نشان دادند. سیل تلگرام و نامه, در اعتراض به حکومت قوام السّلطنه و پشتیبانی از دکتر مصدّق, از سرتاسر ایران به سوی تهران روان شد. در شهرهای خوزستان کارگران دست از کار کشیدند. شهر تهران نیز از 29 تیر به حال تعطیل درآمد. در آن روز و به ویژه فردای آن, انبوه مردم با شعار «یامرگ, یا مصدّق», «مصدّق پیروز است», «مرگ بر قوام السّلطنه», به خیابانها ریختند و با نیروهای ارتشی و شهربانی که برای مقابله با تظاهرکنندگان از سوی فرمانداری نظامی بسیج شده بودند, به مقابله پرداختند. خبرنگار روزنامه کیهان (31 تیرماه 1331) مشاهدات خود را در روز 30 تیر بدین شرح نقل کرده است: «... گذشته از تعطیل بازار و مغازه ها, رانندگان اتوبوس های شهری و کارگران کارخانه ها و کارگاهها دست از کار کشیده و به تظاهرکنندگان پیوسته بودند. کوشش ماٌموران انتظامی برای جلوگیری از تعطیل ادارات شکست خورد. از ساعت 9صبح به بعد, ادارات دولتی هم تعطیل گردید. به علت اعتصاب کارگران راه آهن, قطارهای مسافری و باری نیز ازکار بازماند... حوالی ظهر زد و خورد در میدان بهارستان, اکباتان, ناصرخسرو و بازار به اوج شدّت رسید و گروه کثیری کشته و زخمی شدند. در شهرهای مشهد, آبادان, کرمان, شیراز, تبریز, اصفهان و رشت... مردم مبارزه روزهای پیش را به اوج سرنوشت ساز سی ام تیر رسانده بودند و حماسه آفرینی میکردند... در خیابان اکباتان جوانی که گلوله خورده بود و در خون خود می غلتید, به دشواری برخاست و با انگشتان رنگین شده از خون خود, بر دیوار کنارش نوشت: "این خون زحمتکشان ملت ایران است, زنده باد مصدّق" و بعد, جان سپرد...
با اوجگیری قیام, به تدریج, آثار نافرمانی در صفوف نظامیان ظاهر شد و خطر پیوستن افسران و سربازان به قیام کنندگان و ایستادگی مردم دربرابر نیروهای انتظامی, شاه را, سخت, نگران ساخت. قریب 800 تن از مردم تهران کشته یا زخمی شده بودند, ولی لحظه به لحظه, مقاومت مردم گسترده تر میشد و قیام به مرحله انقلاب میرسید... مقارن ساعت چهار بعد از ظهر به دستور شاه نیروهای ارتش و نیروی انتظامی عقب نشستند. متعاقب بازگشت نظامیان به سربازخانه, قوام السّلطنه مجبور به استعفا گردید و مخفی شد... ساعت 7 بعد از ظهر, هزاران تن از مردم تهران عازم خانه دکتر مصدّق شدند. رهبر جبهة ملّی در حالی که به شدّت می گریست, خطاب به مردم گفت: «ای کاش مرده بودم و ملت ایران را این طور عزادار نمیدیدم"... سپس, افزود: «ای مردم! من به جراٌت میگویم استقلال ایران ازدست رفته بود, ولی شما با رشادت خود آن را گرفتید"...».
باید بر این نکته تاٌکید کرد که عشق مردم به مصدّق, بازتاب عشقی بود که او به مردم داشت و تا آخر عمر همچنان آن را در قلب خود شعله ور نگهداشت. او برای فداکردن جان خود در راه ملت آماده بود و میگفت: «تا من و عدّه یی در راه آزادی از بین نرویم, ملت ایران روی آسایش را نخواهد دید و به استفاده از حقّ ملّی و حیاتی نایل نخواهد شد» («نطقهای مصدق در دوره شانزدهم مجلس، جلد اول، ص20)). این مساٌله حتّی, در نخستین سخنرانی رادیوییش در روز 7 اردیبهشت 30, نیز منعکس است: «هموطنان عزیز! تردید ندارم که برای قبول این کار و بار گرانی که به دوش گرفته ام, ازبین می روم... ولی، در راه شما جان چیز قابلی نیست و از صمیم قلب راضی هستم که آن را فدای آسایش شما کنم» («تاریخ مبارزات ضدامپریالیستی»، ج1، ص9).
وقتی در پایان عمر, پس از سالها زندان و تبعید و دوری از مردم, در اواخر پاییز 1345, به علت ابتلا به بیماری سرطان دهان به تهران انتقال یافت و زیر نظر مأموران سازمان امنیت تحت معالجه قرار گرفت, خانواده اش, که موفّق نشده بودند سازمان امنیت را راضی کنند که او را برای معالجه به خارج ببرند, تصمیم گرفتند برای مداوای او پزشگ از خارج بیاورند. وقتی این تصمیم را با خود وی درمیان گذاشتند, به این اقدام اعتراض کرد و گفت: «لعنت بر من و هر کسی که در این زمان خرج چندین خانواده از این مملکت فقیر را صرف آوردن پزشگ از خارجه بنماید... وصیت میکنم که فرزندان و خویشان نزدیکم از جنازه من تشییع کنند و مرا در محلّی که شهدای سی ام تیر مدفونند, دفن نمایند» («جنبش ملی شدن صنعت نفت»، غلامرضا نجاتی، ص455).
شمع وجود مصدّق پاکباز و آزاده, در صبح روز یکشنبه 14 اسفند 1345, سرانجام به خاموشی گرایید. ساواک شاه که از جنازه او نیز وحشت داشت, از انجام آخرین آرزوی او جلوگیری کرد؛ درنتیجه, فرزندان و چند تن از یارانش او را طی مراسم ساده یی در تبعیدگاهش ـ احمدآباد ـ به خاک سپردند.