نوروز شمائید که پیغام بهارید از جنگ و نبرد بر علیه جهل اَبایی ندارید
آن شیخک جلاد که زمستان بهار است درفصل خزان گیر نموده، ز پایش درآرید
نوروز پیام آور یک راز قشنگ است چون اوج عقاب، قله کوه، خشم پلنگ است
آن شیخک مفلوک که پژمرده در این فصل بر ایل و تبارش نثار هر جفنگ است
نوروز معطر خرامیده چو آهو آن بلبل خوشخوان به نغمه بر لب جو
آن شیخ به گل مانده در این رخوت و سرما درجهل و خرافه، فرو رفته چو یابو
بر کاکُل گیسوی بهار، عشق نشسته دردشت و دَمن این همه عاشق، بنشسته
آن شیخک سفاک هیولا شاخش بدسدت همین عُشاق شکسته
در باد بهاری، پیام مرغ هجران به درخت است روئیدن گل از دل برفها، چه سخت است
آن شیخک کرم خورده ز ریشه درفصل بهاران، سرنگون گشته ز تخت است
در موسم عشق، ترانه به لب آمد ازعمق بهاری زمین، نفسی گرم برآمد
آن شیخ دغلکار، که روبه صفتانند وقت چیدن آن دُمب کلفتش به سر آمد
با ساز و دُهل رقص کنیم اَیام نوروز با یاران خود باده زنیم هر شب و هر روز
آن شیخ سیه دل چو خفاش به شبها لَم داده به منبر، زند ناله و صد سوز
به فصل گل شویم همراز بلبل بگیریم در بغل یار را، چو یک گل
به شیخ بد سگال لعنت فرستیم که پرورده چو سگ، آخوند اُمّل
بهاران زلف یار را می فشاند به شاخه غنچه ها را می کشاند
ولی ان شیخ تاریک ذهن بیمار همش تخم بدی را می نشاند
تفنگ داری بدست در موسم گل کتاب را در بغل داری تحمُل
به وقتش می زنی بر قلب شیخک به قبرش می کنی در گل و درشُل
بهار فصل تلاش و کار و صبر است به روی کشت و کار سینه ات ستبر است
ولی آن شیخک بی کارو مفت خور چو کفتار در کمین، مرده به قبر است
نوروز شمائید که دارید، اشرف و موسی و آن اُسکویی و دهقانی و فرمانده سارا
ولی آن شیخ جلاد و پلشت اَهرمن خو چه دارند جز به دار و جز درفش، این بی شرفها
گل خورشید طبیعت، به طرب آرد شما را زلف گیسوی بهار، عطر فشاند زمین را
شیخ رخوت زده از دهلیز تاریخ چون هیولا زده بیرون، بدرد پیر و جوان را
نوروز بمانید، غزل عشق بخوانید پُرعطروشکوفه بَرو گیسو به طبیعت بنمائید
چون بلبل خوشخوان، همش نغمه سرائید تا که آن شیخ پلید را، دق مرگش نمائید