اما «قلعه تک» روستایی کوچک است در دل کوه های چهار محال و بختیاری در ۵۰ کیلومتری شهرکرد. با جمعیتی حدود یک هزار نفر و مردمی زحمتکش که اغلب به دامپروری و کشاورزی مشغولند.
حالا چه شده است که من سراغ این قلعة تک افتاده رفته ام؟ زیرا که گمنام تر از خود روستا، شهیدانی در آن یافته ام که بسا گمنام تر هستند.
در تاریخچه روستای «قلعه تک» آمده است که در زمان مغولها این منطقه محل زندگی قومی جنگاور(به نام سیلک) بوده است. آنها در برابر حملة مغولها ایستادگی کردند و فاتحان خونریز به صورت وحشیانه ای آنجا را ویران و غارت کردند و جوانان و رزمندگانش را کشتند.
این بار آخوندها، که صدها بار بدتر از مغولان خونریز و بیرحم و نیازمند به کشتار و سرکوب هستند، آمده اند. همچون ویروسی مهیب یا گله ای از حیوانات ما قبل تاریخ. و به هرحال موجوداتی که جز با سرکوب و خونریزی امکان بقایی ندارند. و ما بی اختیار از خود می پرسیم آیا واقعا تاریخ تکرار شده است؟ البته پایداری مجاهدان بی نام و نشان این خطه و این روستای کوچک دور افتاده، از همان جوهر و اصالت مقاومت کنندگان در برابر مغولان برخوردار است. اما تاریخ «توالی فصلهای بی پایان» نیست. یعنی که تکرار شدنی هم نیست.
البته این حقیقتی است که باید با تمام وجود به آن ایمان داشت. ولی تکرار واقعیات کلی مسأله زیادی حل نمی کند. باید مشخص تر سخن بگوییم. اگر انسان نباشد، و اگر انسانهایی نباشند که جلو روند خود به خودی وقایع بایستند تاریخ تکرار می شود.
در واقع نقش انسانها است که از تکرار تاریخ جلوگیری می کند. یعنی در همین روستای تک افتادة دور باید که مجاهدینی باشند و در برابر ستم آخوندی بایستند و بهای ایستادن خودشان را هم با خون بهترین جوانان خود بدهند تا تاریخ تکرار نشود. تا بر ویرانه های حاکمیت آخوندی جهانی نو و بدون سرکوب ساخته شود.
حال اندکی، ولو ناقص، به شهیدان این روستای گم بپردازیم تا بعد علت اصلی قلمی کردن این وجیزه است را بگویم.
ذیلا عکس و تصویر گور شهیدانی چند از این روستای مجاهدپرور را ملاحظه می کنید:
علی جان پناهی مجاهدی است متولد ۲۸ صفر ۱۳۳۸ و در ۳۰ شهریور سال ۱۳۶۰ توسط مزدوران خمینی به شهادت رسیده است. برسنگ مزارش نوشته شده:
جوان بودم نه وقت مردنم بود
گلی بودم نه وقت چیدنم بود
گلی بودم میان تازه گلها
نه وقت زیر خاک خوابیدنم بود
مجاهد شهید محمد جعفر پناهی، فرزند فتحعلی، از جمله مجاهدین این خطه است که در ۱۸ تیر ۱۳۶۱به شهادت رسیده است.
برسنگ مزارش می خوانیم:
رفیقان رفتم از دنیای فانی
نبردم بهره ای از زنده گانی
دریغا حسرتا ناکام رفتم
فراموشم مکن از حمد خوانی
مجاهد شهید مرادعلی پناهی، فرزند حمزه، در ۶ آبان ۱۳۳۸متولد شد و در ۲۱ شهریور ۱۳۶۰ به شهادت رسید.
برسنگ مزار مراد علی نوشته شده:
شد فصل بهار و شدم از ....
دارم گرمی کباب چشمی نمناک
کار ما همه سر زخاک بیرون کردند
..... سر فرو برد خاک
برادر مرادعلی، خداخواست پناهی نیز از شهیدان این خطه مجاهدپرور است و مزارش در اصفهان می باشد. مزدوران برای گم شدن رد این مزار روی آن چمن کاری کرده اند. خدایار معلم بود و دو فرزند داشت. بعد از ۳۰ خرداد همراه با تغییر سازماندهیها این شهیدان(ازجمله خداداد) به اصفهان منتقل شده، در آنجا دستگیر و اعدام می شوند. همراه خداخواست، مادر و دو فرزندش دستگیر و شاهد شکنجه های او بودند. یک بار وقتی که خداخواست به شدت شکنجه شده بود فرزند 4ساله اش را برای دیدار پدر می برند. کودک با دیدن پیکر غرقه به خون خداخواست متشنج می شود و فریاد می زند: «این بابای من نیست!» بعد از آن هم سالها از یادآوری آن خاطره در رنج بوده است.
بعد از اعدام مرادعلی و خداخواست، پیکر شهیدان را به «قلعه تک» می برند.
وجود شهیدان این روستا دو واقعیت را به روشنی بارز می کند. اول گستردگی سرکوب و میزان کشتار مزدوران آخوندی و دوم پایگاه مردمی مجاهدین که چگونه در دورترین نقاط میهن نفوذ کرده و در دل مردمشان جای گرفته اند. واقعیت دیگر این که کشتار و سرکوب هرقدر هم که شدید و وحشیانه باشد قادر نیست این رابطة عمیق را از بین ببرد. بلکه دقیقا آن را ریشه دارتر و در لایه های عمیق تری از حافظة مردم ثبت می کند. تنها و تنها در یک صورت است که این رابطه گسسته می شود و آن هم این که ما ادامه دهندگان راه و آرمان آن شهیدان نباشیم.
به یک نمونه دیگر اشاره کنم. یک زندانی آزاد شده که با مجاهد شهید علی ملایری همبند بوده است بعد از سالهای بند و زندان، در سال ۶۹، به دیدار پدر این مجاهد شهید در یکی از روستاهای شهریار می رود. این زندانی آزاد شده در گزارش ملاقات خود نوشته است: «بعد از آزادی از زندان برای دیدن پدر علی به اورین، در شهریار، رفتم. پدر علی باغ انگور داشت. رفتم جلو سلام کردم. فردی که مرا به دیدن پدر برده بود من را معرفی کرد و به او گفت از دوستان علی هستم. پدر رنج کشیده نگاهی به من کرد، به درختی تکیه داد و نشست و زد زیر گریه. بعد از مدتی آرام شد و گفت من چند تا پسر دیگر هم دارم. ولی هیچ کدام علی نمی شوند! و اضافه کرد من وصیت کرده ام که بعد از مرگم سهم علی را بدهند به سازمان مجاهدین خلق ایران. چون علی وارث من است و وارث علی هم سازمان مجاهدین خلق ایران است... این پدر شریف و دردمند تا سال ۱۳۸۸ داغ فرزندش را تحمل کرد و عاقبت براثر سکته درگذشت». حادثه به اندازه کافی روشن و بی نیاز به توضیح است.
اما از این واقعیات نیز بگذریم و به صورت جدی به یک سؤال پاسخ دهیم. حالا که قرار شده «جای جلاد و شهید» عوض نشود دو عکس از خداداد و خامنه ای را کنار هم قرار بدهیم. از فرزند خداداد میرپناهی که شاهد پیکر غرقه به خون پدرش بوده است و همچنین پدر داغدیده علی ملایری، بپرسید به راستی کدامیک جلاد و کدامیک شهید هستند؟