نوازش استاد

 فریدون مشیری

«نوازنده یی پیر و درمانده بود

 ز خلق جهان روی گردانده بود

نه از کهنه بر جای چیزی، نه نو

 که از بهر روزی گذارد گرو

یکی ساز فرسوده در خانه داشت

 به بازار شد (=رفت) در حراجش گذاشت

غبار زمان بر رخش ریخته

 زبان بسته، یک عمر آویخته

گسسته، گشوده ز هم تارها

 چنان در خموشی که دیوارها

بر او سالها کس نیازیده دست

 مگر بغض او را تواند شکست

فرو خفته در پرده هایش نفس

 بسا لال مانده ز بیم عَسس (=پاسبان)

 ***

فروشنده فریاد آغاز کرد

 دو دینار قیمت بر آن ساز کرد

چو تکرار و اصرار، بسیار رفت

 به سختی بها تا سه دینار رفت

جمالش نه در خورد بازار بود

 یکی برده بی خریدار بود

نوازنده را غم بر آتش نشاند

 نهیبی دلش را به آتش کشاند

سبک (=بی درنگ) دست لرزان فراپیش برد

 غبار از رخ همزبانش سُتُرد (=پاک کرد)

به هر سیم دست نوازش کشید

 ز آواش بانگ موافق شنید

به سامان رساندش ز آشفتگی

 رهانیدش از آن فروخفتگی

سزاوار سرپنجه آراستش

 به حالت همان شد که می خواستش

چنان گرم با ساز دمساز شد

 که درهای هفت آسمان بازشد

دو همدرد، پرورده دست غم

 فتادند از جان و از دل به هم

شکستند بی پرده بغض گران

 ز جور زمانه حکایتگران

نوایی چنان دلکش و دلنواز

 که هر رهرو از ره فروماند باز

جهانی از آن حال خوش درشگفت

 که آتش به دلهایشان درگرفت

 ***

دو همدل خریدند بازار را

 فزودند جوش خریدار را

به سودای آن ساز خاطرنواز

 ز هر سو همه دستها شد دراز

 ***

فروشنده این بار گفت از هزار

 سه چندانش افزوده شد بیست بار

شگفتا نوازنده بینوا

 نمی گشت دیگر ز سازش جدا

سر از سیلی سرخ غیرت نتافت

 ز همّت حیاتی دگرگونه یافت

هنر را نه همسنگ کالا گرفت

 بدین شیوه اش کار بالاگرفت

چو همّت کند با هنر آشتی

 جهان از تو باشد، چه پنداشتی؟»