مدّاحان سلطان محمود غزنوی

سَبُکتَکین، پدر سلطان محمود، که پیش از رسیدن به امیری، غلامی ترک‌ نژاد بود، برای آن که حکومتش را در نظر ایرانیان مشروع جلوه دهد، خود را از نسل یزدگرد، آخرین پادشاه ساسانی، خواند. امّا، این ترفند کارساز نشد و کسی را نفریفت.

«محمود که قبیله یی نداشت و از بردگی، پدرانش به شاهی رسیده بودند و خود را بیگانه می ‌دید، دست به دامن خلیفه [عبّاسی ـ القادر باللّه ـ از ۳۸۱ تا۴۲۲هجری قمری] انداخت و خود را مطیع او شمرد. خلیفه نیز در رویارویی با اسماعیلیان و شیعیان، که روز به روز قدرت میگرفتند، به شخصی چون محمود متعصّب نیاز داشت. هم خلیفه و هم محمود با فرهنگ ایرانیان بیگانه بودند. محمود نیاز داشت که از سوی خلیفه به رسمیت شناخته شود و حمایت او را برانگیزد، فتوحاتش را به‌ شرح ـ‌ فتحنامه‌ ـ برای خلیفه فرستاد و خود را مطیع خلیفه و جنگهای خود را غَزَوات (= جنگهایی که پیامبر اسلام در آن شرکت داشت) می‌نامید» («فرخی سیستانی»، دکتر غلامحسین یوسفی، ص۱۵۰).

 محمود در بلخ بود که رسول (=فرستاده و پیک) القادر باللّه، خلیفه عباسی، از بغداد به بلخ رسید با «عَهد» و «لوا» (=پرچم) و «خلعَت (=لباس اهدایی) فاخر و تاج». خلیفه او را «یمین ‌الدّوله و امین ‌الملّه» لقب داد.

 وقتی در ماه ذیقعده سال ۳۸۷هـجری، حدود سه ماه پس از درگذشت سبکتکین، «عهد و لوا»ی خلیفه به بلخ رسید، محمود (۲۷ساله) خلعت خلیفه را پوشید و تاج اهدایی او را بر سر نهاد و بر تخت سلطنت نشست.

 سلطان محمود که اکنون عامل خلیفه در خراسان ‌شمرده می شد، به تاخت ‌و تازهایش رنگ مذهبی داد و آنها را «غَزوه» نامید.

از آن پس، او به حکم خلیفه بارها، به بهانه «جهاد با کفّار»، به هندوستان لشکر کشی کرد و غنایم فزون از شماری از آن سامان به غزنه، تختگاه غزنویان، آورد. سلطان «غازی»، همواره بخشی از این غنایم را به درگاه خلیفه میفرستاد.

 سلطان محمود پس از تثبیت قدرتش در خراسان، از سال ۳۹۱هـ، هرساله در زمستان به دستاویز «جهاد با کفّار»، به هندوستان لشکرکشی می‌کرد. در این لشکرکشیها، غنایم و بردگان بسیاری نصیبش می‌شد و بر آوازه و اعتبارش درمیان مسلمانان می ‌افزود. در پی این یکه ‌تازیها قلمرو گسترده و پایداری را در آن سامان به دست ‌آورد که تا پایان حکومت غزنوی پایدار ماند.

 نوشته ‌اند که در دربار سلطان محمود غزنوی چهارصد شاعر مدیحهسرا بوده ‌اند که در ستایش این سلطان، امیران و بزرگان دربار او شعر می‌سرودند. امیرالشّعرای دربار وی عنصری بود.

 از خوان یغمای غارتگریهای سلطان محمود بخشی هم نصیب شاعران ستایشگوی او می شد.

فرخی سیستانی، یکی از این شاعران مدیحه گوی سلطان از این حاتم بخشیهای بی دریغ او چنین یاد می کند:

 ـ «دینار (=سکّه طلا) چنان بخشد ما را که بَر ما (=در نظر ما) ـ

 پیوسته بود خوارترین چیزی، دینار»

 ـ «در خانه‌ های ما ز عطاهای مُلک او ـ

 زرّ (=طلا) عزیز، خوارتر از خاک رایگان»

 سلطان محمود به پاداش قصیده ‌یی که فرّخی سیستانی درباره فتح «سومنات» سرود، به او یک «پیلوار» (=هموزن فیل) زر بخشید.

 عنصری، ملک الشّعرای دربار سلطان محمود نیز به «صله» (=جایزه) مدیحه ‌یی که درباره یکی از فتوحات محمود در هند سرود، «صد برده و صد بَدره (=کیسه) زر» دریافت کرد.

 خاقانی شروانی در شعری به این موضوع اشاره دارد:

«به ده بیت صد برده و بَدره یافت ـ

 ‌ز یک فتح هندوستان عنصری

شنیدم که از نقره زد دیگدان ـ

ز زر ساخت آلات خوان (=سفره) عنصری»

***

شاعران دربار سلطان محمود، که معروفترینشان عنصری، فرخی سیستانی و منوچهری دامغانی بودند، در ستایش یورشها و خونریزیها و ویرانگریها و چپاولگریهای سلطان محمود اشعار بسیاری سروده ‌اند که چند نمونه‌ از آن ‌گونه شعرها را، که از «دیوان فرّخی سیستانی» (به تصحیح دکتر محمد دبیرسیاقی، چاپ تهران، ۱۳۳۵) برگزیده ایم، در زیر می خوانید:

 بخشی از شعر فرخی سیستانی در وصف لشکرکشیهای خونبار سلطان محمود به هند:

 «...آن سال خوش نخُسبد و از عمر نشمرد‌ـ

 کز جمع کافران نکند صد هزار کم

اینک همی ‌رود که به هر قلعه برکند‌ ـ

 از کشته پشته پشته و ز آتش عَلَم عَلَم

تا چند روز دیگر از آن قلعه‌ های صَعب‌ـ

 ده خشت برنهاده نبیند کسی به‌ هم

 زنشان اسیر و برده شود مردشان تباه‌ ـ

 تنشان حزین و خسته شود، روحشان دژم (=اندوهگین)

آن را به سینه، تیغ فرودآمده ز مغز ـ

 وین را ز پشت، نیزه فرورفته در شکم

 وز خون حلقشان، همه، بر گوشه حصار‌ (=دیوار گرداگرد قلعه و برج

 رودی روان شده به بزرگی چو رود زَم

خسرو نشستهف تاج شه هند پیش او ‌ـ

 چونان که تخت گوهر بُلقَیس (=ملکه سَبا در زمان حضرت سلیمان) پیش جَم (=جمشید ـ در اینجا منظور حضرت سلیمان است)

برداشته خزینه و انباشته به زر‌ ـ

صندوقهای پیل (=فیل) و، نه در دل هم و نه غم

 ***

 فرخی سیستانی در وصف ویران کردن و سوزاندن و با خاک یکسان کردن «گنگ» ـ که ولایتی آبادان بود با بناها و باغهای فراوان ـ، به دست سلطان محمود و لشکریانش، چنین می‌سراید:

 «بخواست آتش و آن شهر پربدایع (=چیزهای نو و شگفت آور) را

 به آتش و به تبر کرد با زمین هموار

 سرایهاش (=خانه هایش را) چو کوزه شکسته کرد از خاک ‌ـ

 بهارهاش چو نار کفیده (=انار شکافته شده) کرد از نار (=آتش)

بسوخت شهر و سوی خیمه بازگشت ز خشم (=اشاره دارد به سلطان محمود) ـ

 چو نرّه شیری گم کرده زیر پنجه، شکار»

 ***

 شعر فرّخی سیستانی در وصف کشتار لشکریان محمود در شهر و بتکده «سومنات»:

 «بَرَهمنان (=پیروان بَرهما، از خدایان هند) را چندان که دید سرببرید

 ـ بریده به، سر آن کز هُدی (=راه راست) بتابد سر

 ز خون کشته کز آن بتکده به دریاراند ‌ـ

 چو سرخ لاله شد، آبی چو سبز سیسَنبر (=سوسنبر: گیاهی شبیه نعناع)

ز بت پرستان چندان بکشت و چندان بست‌ ـ

 که پشته گشت همه دشت و رود و وادی و بَر (=بیابان)

مدّاحان سلطان محمود غزنوی

(مقبره سلطان محمود غزنوی در غزنه)

 

 گزارش فتح سومنات

 مهم‌ترین لشکرکشی محمود غزنوی به هند، یورش به شهر سومنات بود که در بهمن سال ۴۱۷هـجری رخ داد. در این سال «چون زمستان آمد، [سلطان محمود] بر عُرف و عادت خویش سوی هندوستان رفت به غَزا. پیش او حکایت کردند که بر ساحل دریای محیط (=اقیانوس هند) شهری است بزرگ و آن را سومنات گویند و آن شهر مَر هندوان را (=در نظر هندی ها) چنان است که مرمسلمانان را مکه. و اندر او بت، بسیار است از زر و سیم. و مَنات (=از بتهایی که عربهای پیش از اسلام آن را می پرستیدند و در خانه کعبه قرارداشت) را که به روزگار سید عالم (=پیامبر اسلام)، صلّ اللّه علیه و سلّم، از کعبه به راه عَدَن (=از شهرهای یَمن) گریزانیدند، بدان‌جاست. و آن را به زر گرفته ‌اند و گوهرها اندر او نشانده و مالی عظیم اندر خزینه‌ های آن بتخانه نهاده‌ اند. امّا، راه سخت پرخطر است و مخوف و با رنج بسیار.

 و چون امیر محمود… این خبر بشنید، او را رغبت اوفتاد که بدان شهر شود و آن بتان ناچیز کند (=ویران کند) و غَزوی بکند. و از هندوستان روی سوی سومنات نهاد به راه نَهرواله (=شهری بود در گجرات)…

 چون لشکر اسلام نزدیک شهر آمدند، مردم شهر را در حصار گرفتند (=محاصره کردند) و به حَرب (=جنگ) بپیوستند. و بسی روزگار نشد (=دیری نگذشت) که حصار بگشادند و لشکر امیر محمود… کشتنی کردند هرچه منکرتر. و بسیار کفّار کشته شدند.

 و امیرمحمود… بفرمود تا مؤذّن بر سر دیهره (=دیر، معبد) شد (=رفت) و بانگ نماز داد. و آن بتان را همه شکستند و بسوختند و ناچیز کردند. و آن سنگ منات را از بیخ بکندند و پاره پاره کردند. و بعضی از او بر استر نهادند و به غزنین آوردند. و گنجی بود اندر زیر بتان. آن گنج را برداشت و مالی عظیم از آن‌جا حاصل کرد… و از آن‌جا بازگشت.

 بهیم‌ دیوا، شاه هندوان, (=حاکم گجرات) به راه بود (و قصد جنگ با لشکر محمود را داشت).

 امیرمحمود گفت که نباید (=مبادا) که این فتح بزرگوار را چشم رسد (=چشم زخمی رسد؛ زیانی رسد). از راه راست نیامد… رو سوی مُلتان (=از شهرهای کناره رود سند در ناحیه پنجاب) نهاد. و اندر آن راه بر لشکریان رنج بسیار رسید… و مردم بسیار از لشکریان اسلام اندر آن راه هلاک شدند. بیشتر از ستوران هلاک شدند تا به ملتان رسیدند. و از آن‌جا روی به غزنین نهادند»

 (تاریخ «زین الاخبار»، ابوسعید گردیزی» ـ از مورّخان دوره غزیویان، درگذشته در سال ۴۴۰ هجری ـ به تصحیح عبدالحیّ حبیبی، چاپ «بنیاد فرهنگ ایران، تهران، ۱۳۴۷، ص۴۱۳).