ننوشیدم از چشمه ی نوش عبرت
کنم از ستمگر محبّت گدائی
در این ظلمت آباد بی پیر دیرین
نروید به چشم ام گل روشنائی
به خورشید دادم ز حسرت پیامی
که ای آشنای قدیمی کجائی
نکردم عنایت به کبریت و شمعی
کشم انتظارت که شاید برآئی
سپردم عنانم به دستان تسلیم
گریزنده گشتم ز چون و چرائی
نگاهی نکردم در آئینه ی دل
نگفتم به خود؛این غریبه شمائی؟
به یادم نیامد که پیری دل آگاه
به من داد دستور مشکل گشائی
تو خود کرده ای اختر خویش را بد*
نباشد فلک را سر بی وفائی
*ناصرخسرو قبادیانی:
تو خود چون کنی اختر خویش را بد
مدار از فلک چشم نیک اختری را