جمشید پیمان:‌ شعر، از ذهن شاعر تا ذهن مخاطب! - بخش دوم

 اکنون می پردازیم به یک امر مهم در شعر و شاعری و کارکرد شاعر و شعر:
اغلب شنیده ایم که؛ شاعر در این بیت یا قطعه چه می گوید؟ از گفته اش چه مقصود و منظوری دارد و چه امری را می خواهدبه مخاطبش منتقل کند؟ بطور خلاصه مخاطب می خواهد بداند در ذهن شاعر چه گذشته که منجر به خلق شعرش گشته است؟

آیا این سوال و طرحش درست است یا نیست؟ به شاعر ربط پیدا می کند یا نه؟ از طرف دیگر پی بردن به مقصود اصلی شاعر در سرودن یک شعر جز تبدیل شدن مخاطب به خود شاعر نتیجه ای به بار می آورد یا نه؟
اینها به وضع کیفی و زمینه های فکری و بینش مخاطب مربوطند. این بیت از حافظ:
می خور که هرکه آخر کار جهان بدید
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت
یا این بیت از سعدی:
میان ما بجز این پیرهن نخواهد بود
وگر حجاب شود تا به دامنش بدرم
مخاطب خود را یک راست وارد ذهن و قلب شاعر می کنند و بطور دقیق و بدون اندک کم و زیاد، او را با شاعر همفکر و هم فهم و هم سخن می سازند.
آیا عیبی دارد؟ می گویم نه، چه عیبی دارد؟ آیا می توان آنها را شعر ندانست؟ می گویم نه، آنها شعرند؛ ناب و متعالی! فقط اتفاقی که می افتد این است که محدوده پرواز خیال و فکر مخاطب را بسیار تنگ می کنند. خود شاعر هم علاقه نداشته است که مخاطبش را به زحمت و تکاپوی ذهنی بیندازد.
این گونه شاعران و شعرشان هدف و منظور رساندن پیام به مخاطب را دارند. و شاعر هر چه بیشتر می کوشد ـــ البته در شاعرانه ترین صورت ممکن ـــ آن هدف را مانند هلوی پوست کنده در گلوی مخاطبش بگذارد.
امّا زبان شاعر می تواند، شعر را با کم و بیشی از راز و رمز بیامیزد و مخاطب آسان پذیر را برای کشف پیچیدگی های شعر به تکاپوی ذهنی بیشتری وادارد. بی تردید دریافت چنین مخاطبی عمیق تر و لذت کشفش بیشتر و متعالی تر خواهد بود.
به این نمونه نگاه کنید:
یک: بخشی از شهر " سبز" سروده ی مهدی اخوان ثالث:
با تو دیشب تا کجا رفتم
تا خدا وآن سوی صحرای خدا رفتم
من نمی گویم ملایک بال در بالم شنا کردند
من نمی گویم که باران طلا آمد.
با تو لیک ای ابر سبز سایه پرورده
ای پری که باد می بُردت
از چمنزار حریر پّرگل پرده،
تا حریم سایه های سبز
تا بهار سبزه های عطر
تا دیاری که غریبی هاش می آمد به چشمم آشنا رفتم!
دو: بخشی از شعر" ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" از فروغ فرّخ زاد:
در آستانه ی فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه می شود به آن کسی که می رود این سان
صبور، سنگین،
 سرگردان،
فرمان ایست داد.
 چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست
او هیچ وقت زنده نبوده است!

باری، شعر امروز دارای این ویژگی است که می تواند از مخاطب خود یک شاعر و حتی از یک مخاطب چندین شاعر بسازد. برداشت های ذهنی یک مخاطب هر چه بیشتر و گسترده تر باشد، شعرهای تازه ای در ذهن او آفریده می شوند، اگرچه نتواند آنها را با ترکیب نشانه های زبانی یا همان واژه ها ابراز کند. داوری چنین مخاطبی درباره شعر مورد نظرش، نتیجه ی هماغوشی پر لذت و کم نظیر و گاه بی مانندی است که ذهنش با آن داشته است!

عین القضات همدانی، شاعر،عارف عاشق و شهید نیمه ی اول قرن ششم هجری، می گوید: "شعر حکم آینه را دارد صاف و صیقل خورده(نقل به مضمون). پس هر کس در این آینه نگاه کند تصویر و یا تصویرهائی را می بیند افزون بر تصور شاعر. من زمانی گفته بودم: "میان گوش من و زبان تو یک کهکشان شیری جای دارد. شعر که می گوئی، مرا در این کهکشان جاری می کنی".
و اکنون این نکته ی بدیهی را بر آن می افزایم: "اگر می خواهی مرا به ستاره و سیاره مورد نظرت درمیان این میلیاردها ستاره و سیاره رهنمون شوی، از شعر بپرهیز! و اگر نپرهیزی، تنها آدرس را شاعرانه می دهی. پس بکوش شاعرانه ترش سازی!".
ذهن شاعر هم مانند ذهن مخاطب شعرش، در گیر هزار و یک موضوع و مساله در وجه های خانوادگی، اجتماعی، فرهنگی، دینی و سیاسی و ایدئولوژیکی و در گیری های هر روزی است. وجودش انباشته از شادی ها و غم ها و اضطراب ها و دلشوره های گوناگون است. همه ی اینها با دانشی که دارد، در آمیخته اند و با نشانه های زبانی، فرصت بروز می یابند. هر چه زبان شاعر پخته تر و ذهنش از تجربه ها و نیز نشانه ها یا واژه ها انباشته تر و در ایجاد تغییر صرفی و نحوی و فضا سازی و تصویر افرینی توانا تر باشد، امکان آفریدن شعرش گسترده تر و کیفیت شعرش بیشتر می شود.
مخاطب شعر نیز درست همین وضع را دارد. بسیار می شنویم که یکی می گوید فلان شعر باب سلیقه من نیست. حرفش کاملن درست است. اما به قول مهدی اخوان ثالث(نقل به مضمون) سلیقه مخاطب هم در این مورد امری بطور مطلق طبیعی و ذاتی نیست بلکه در چنبر رشته ای از فاکتورها ی گوناگون جای دارد. وسعت دید مخاطب به اندازه ی دانش و تجربه های گوناگون او در زمینه های مختلف، بسته است. سلیقه او نیز. بنا براین برای شناخت بیشتر یک شعر و درک و دریافت وسیع تر از آن و لذت بردن ار کشف و شهود ناشی از آشنائی باشعر، باید در این زمینه، دانش و تجربه بیشتری داشت. و این جز با آموختن بیشتر و اندوختن تجربه در جنبه های مختلف زندگی و به روز کردن آگاهی،فراهم نمی شود.
اگر بخواهم تعریف شعر را تجسم مادی ببخشم می گویم؛ شعر بسان خوانی رنگارنگ از دوست داشتنی ترین و اشتها آور ترین خوراکی ها و نوشیدنی هاست که شاعر با دست و دلبازی و از صمیم جان گسترده است. مخاطبان شعر مهمانانی هستند بر این خوان نشسته و هر کدام به فراخور سلیقه و ذوق و اشتهایشان، از آن خوارک ها و نوشابه ها، اندک یا فراوان می خورند و می نوشند.
نکته آخری که در این باره مورد نظرم است، اشاره به تکلف و تصنع زبانی شاعر است.
عده ای که کمتر شاعرند و بیشتر شعر ساز، گمان دارند شعر هر چه پیچیده تر و دور از ذهن تر و دست نیافتنی تر باشد، نیکو تر و برتر است. بازی های زبانی و استفاده از تکنیک های گوناگون برای دخل و تصرف در صرف و نحو کلام و نیز استفاده از استعاره و مجاز و تصویر سازی ها و سمبل آفرینی ها تا آنجا خوب و مفید و حتی ضروری است که شعر را دچار ابهام های بی روزن و گره های کور گشوده ناشدنی نکند و چنان نباشد که مخاطب با دانش بالا و تجربه ی گسترده هم نتواند تبیینی پسندیده و قابل پذیرش و نگاهی دلپذیر، حال چه همسو با اندیشه شاعر و چه بر انگیخته از شور و جوشش ذهن خودش، از آن شعر ارائه دهد.
من شاعرم!
آئینه دار تصویر های نهانی جاری در جان تو
اگر چندان بیگانه ی خویشی
و بی عنایت به آنهمه نهانی هات،
چشمت را میازار
و آینه را
به غبار غریبگی هات میالای.
من شاعرم.
سر شاعری اگر داری،
در آینه ام رها شو
و به هرجا و ژرفا سفر کن.
ارمغان هایت بی شک
شعر تر از شعر من اند
این را آینه ام می گوید!
 پایان!